جدول جو
جدول جو

معنی موسوی - جستجوی لغت در جدول جو

موسوی
مربوط به موسی (پیامبر)، برای مثال بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل / با کفّ موسوی چه زند سحر سامری؟ (سعدی - ۶۷۹)
موبوط به موسی بن جعفر، امام هفتم شیعیان مثلاً سید موسوی
تصویری از موسوی
تصویر موسوی
فرهنگ فارسی عمید
موسوی
(سَ)
منسوب به حضرت موسی پیغمبر بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف) ، یهودی و موسایی. (ناظم الاطباء). یهود. جهود. کلیمی. موسایی. اسرائیلی. ج، موسویان. (یادداشت مؤلف)
منسوب به موسی که نسبت اجدادی است. (یادداشت مؤلف). منسوب به موسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
موسوی
(سَ)
مشهدی میرعمادالدین از سادات مشهد مقدس و از شعرای قرن نهم است و بیت زیر از اوست:
یار گفت از غیر ما پوشان نظر گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می نگر گفتم به چشم.
(از آتشکدۀ آذر ص 98)
ساداتی که از نسل حضرت موسی بن جعفر، هفتمین امام شیعیان هستند، سید موسوی، از اولاد امام موسی الکاظم علیه السلام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
موسوی
منسوب به موسی که نسبت اجدادی است
تصویری از موسوی
تصویر موسوی
فرهنگ لغت هوشیار
موسوی
جهودی، کلیمی، یهودی
متضاد: عیسوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موسوم
تصویر موسوم
نام نهاده شده، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
وسواس دار، وسواسی، وسوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولوی
تصویر مولوی
مربوط به ولایت، در تصوف مولویه، در تصوف عنوان شیخ های متصوفه و علمای روحانی، نوعی کلاه دراز یا عمامۀ کوچک، برای مثال ساقی مگر وظیفۀ حافظ زیاده داد / کآشفته گشت طره و دستار مولوی (حافظ - ۹۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسیو
تصویر موسیو
آقا به زبان فرانسوی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نعت مفعولی از وسم. نشان کرده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث) ، یا فلان موسوم بالخیر، یعنی فلان نشان نیکویی دارد، داغدار و داغ کرده شده. (ناظم الاطباء). داغدار. (غیاث) (آنندراج) :... و دیگری که به داغ شقاوت موسوم است... (تاریخ جهانگشای جوینی).
- موسوم شدن، داغ زده شدن. نشان گرفتن. داغ خوردن: اتابک جواب داد که هرچند فرزندم ابوبکر اهمال حقوق کرد و موسوم به سمت عقوق شد و خفتانی که نشان زخم بر آن بود بفرستاد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، اسم گذاشته شده و نام نهاده شده و نامیده شده. خوانده شده. (ناظم الاطباء). نام نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). نامیده. نام یافته. نام داده شده. مسمی. مسماه. نام برده. خوانده شده. نامیده شده. اما در این معنی که در فارسی به کار می رود در زبان عربی به جای آن مسمی گویند که اسم مفعول تسمیه باشد. (از یادداشت مؤلف) ، نامزد. مسمی به نام کسی:... و بر یمین و یسار خانها موسوم به برادران و پسران و طرقاقان و آن را به نقوش بنگاشتند. (تاریخ جهانگشای جوینی). دروازۀ آن یکی ممر خاص پادشاه جهاندار و دیگری موسوم به اولاد و اقربا. (تاریخ جهانگشای جوینی) ، معروف. مشهور. شهرت یافته. (از یادداشت مؤلف) : مردم فیروزآباد متمیز و بکارآمده باشندوبه صلاح موسوم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 139).
- موسوم شدن، معروف گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن. شناخته شدن: چون برادران یوسف پیغمبر (ع) که به دروغ موسوم شدند به راست گفتن ایشان اعتماد نماند. (گلستان).
، معین. مشخص. منصوب. قرارداده شده. مأمور گشته. نامزد. (از یادداشت مؤلف).
- موسوم فرمودن، نامزد کردن. معین نمودن. مشخص کردن: وزیر شمس الدین یلدرجی را به محافظت قلعۀ کیران موسوم فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- موسوم گردانیدن، نامزد کردن. مأمور ساختن. معین کردن: جملۀ مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد و هرطبقه را به کاری موسوم گردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 30)
لغت نامه دهخدا
(مَ/ مُو لَ)
لقبی است که به جلال الدین محمد عارف و شاعر و حکیم و صاحب مثنوی معروف دهند. (یادداشت مؤلف). نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود ’جلال الدین’ و گاهی ’خداوندگار’ و ’مولانا خداوندگار’ بوده و لقب ’مولوی’ در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته و او به نامهای ’مولوی’ و ’مولانا’ و ’ملای روم’ و ’مولوی رومی’ و ’مولوی روم’ و ’مولانای روم’ و ’مولانای رومی’ و ’جلال الدین محمد رومی’ و ’مولانا جلال بن محمد’ و ’مولوی رومی بلخی’ شهرت یافته و از برخی از اشعارش تخلص اورا ’خاموش’ و ’خموش’ و ’خامش’ دانسته اند. وی در سال 604 هجری قمری در بلخ متولد شد. شهرتش به روم به سبب طول اقامت و وفات او در شهر قونیه است، ولی خود او همواره خویش را از مردم خراسان می شمرده است، اگرچه وطن در چشم او ’مصر و عراق و شام نیست’. نسب مولوی به گفتۀ بعضی، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد. پدر وی بهاءالدین ولد که لقب سلطان العلما داشت، مدرس وواعظی بود خوش بیان و عرفان گرای در بلخ، و مورد احترام محمد خوارزمشاه بود، ولی چون از خوارزمشاه رنجشی یافت با جلال الدین که کودکی خردسال بود از بلخ بیرون آمد. چندی در حدود وخش و سمرقند می بود. آن گاه عزیمت حج کرد. در همین سفر وقتی که به نیشابور رسیدند، عطار به دیدن بهاء ولد آمد و مثنوی اسرارنامه را بدو هدیه کرد و چون جلال الدین را که کودکی خردسال بود، دید، گفت: ’زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند’. در بازگشت از حج مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای صغیر بودند. جلال الدین در لارنده به اشارت پدر، گوهرخاتون دختر شرف الدین لالا را به زنی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقی روم رخت به قونیه کشیدند و بهاءالدین در سال 628 در آن شهر درگذشت و پسر بر مسند تدریس و منبر وعظ پدر نشست و یک سال بعد، برهان الدین محقق ترمذی از شاگردان و مریدان بهاءالدین، جلال الدین را تحت ارشاد خود درآورد و چون به سال 638 درگذشت، جلال الدین جای او را گرفت. و مدت پنج سال یعنی تا سال 642 که شمس تبریزی به قونیه آمد، بر مسند ارشاد و تدریس به تربیت طالبان علوم شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و احاطه به علوم ظاهر، وپیشوایی دین سخت شهره گشت. سفر هفت سالۀ مولانا به شام و حلب نیز در سال 630 به اشارۀ همین برهان الدین و برای تکمیل کمالات و معلومات صورت گرفته است. زندگانی مولانا پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت دیگری یافت. شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد (متوفی به سال 645) معروف به شمس تبریزی از مردم تبریز و شوریده ای از شوریدگان عالم بود. وی به سال 642 به قونیه وارد شد ودر 643 از قونیه بار سفر بست و به دمشق پناه برد و بدین سان پس از شانزده ماه همدمی، مولانا را در آتش هجران بسوخت. مولانا پس از آگاهی از اقامت شمس در دمشق نخست غزلها و نامه ها و پیامها، و بعد فرزند خود سلطان ولد را با جمعی از یاران در جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت و شمس این دعوت را پذیرفت و به سال 644 بابهاء ولد به قونیه بازگشت، اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام روبه رو شد و ناگزیر به سال 645 از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که از قونیه به کجا رفت. مولانا پس از جستجو و تکاپوی بسیار و دو بار مسافرت به دمشق از گمشدۀ خویش نشانی نیافت، ولی آتش عشق و امید همچنان در خود فروزان داشت، از این رو سر به شیدایی برآورد و بیشتر غزلهای آتشین و سوزناک دیوان شمس، دست آورد و گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است:
عجب آن دلبر زیبا کجاشد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور می داد
کجاشد ای عجب ! بی ما کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
چو دیوانه همی گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد؟
به هر تقدیر، شمس تبریزی که مولانا به نام نمونۀ اعلای یک انسان کامل با دیدار و صحبت به او عشق می ورزید با غیبت ناگهانی و همیشگی خود مولوی را بیش از پیش به جهان عشق و هیجان سوق داد و از مسند وعظ و تدریس به محفل وجد و سماع رهنمون ساخت. بهتر است این نکته را از زبان خود عاشق بشنویم:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سردفتر بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچۀ کودکان کویم کردی.
پس از غیبت شمس تبریزی، شورمایۀ جان مولانا، دیدار صلاح الدین زرکوب بوده است. و رجوع بدین کلمه شود. وی که در قونیه زرگری عامی و ساده دل و پاک جان بود، مولانا را همچون گلابی می ماند که عطر گل از او می جست:
چونکه گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوئیم از گلاب.
صلاح الدین مدت ده سال (از 647 تا 657) مولانا را شیفتۀ خود ساخت و بیش از هفتادغزل از غزلهای شورانگیز مولانا به نام وی زیور گرفت. صلاح الدین از دست رفت، ولی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه با آهنگ شورانگیزتر و سوزنده تری بود و آن، با جاذبۀ حسام الدین چلبی به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود و پس از مرگ صلاح الدین سرودمایۀ جان مولانا و انگیزۀ پیدایش اثر عظیم و جاودانۀ او، مثنوی گردید. مولانا پانزده سال با حسام الدین، همدم و همصحبت بود و مثنوی معنوی، یکی از بزرگترین آثار ذوق و اندیشۀ بشری را حاصل لحظه هایی از همین همصحبتی توان شمرد:
ای ضیاءالحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
مثنوی را چون تو مبدا بوده ای
گر فزون گردد تواش افزوده ای.
روز یکشنبه پنجم جمادی الاّخر سال 672 هجری قمری مولانا بدرود زندگی گفت. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوک وی زاری و شیون نمودند. جسم پاکش در مقبرۀ خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به ’قبۀ خضراء’ شهرت دارد و تا امروز همیشه جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او مجاورند.
مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران شأن خاص دارد و هرکس یا گروهی از زاویۀ دید مخصوصی تحسینش می کنند. وی در نظر ایرانیان و بیشتر صاحب نظران جهان، به نام عارفی بزرگ، شاعری نامدار، فیلسوفی تیزبین، و انسانی کامل شناخته شده است، که هریک از وجوه شخصیتش شایستۀ هزاران تمجید و اعجاب است. پایگاه او در جهان شعر و شاعری چنان والاست که گروهی او را بزرگترین شاعر جهان، و دسته ای بزرگترین شاعر ایران، و جمعی، یکی از چهار یا پنج تن شاعران بزرگ ایران می شمارند. و مریدان و دوستدارانش، بیشتر به پاس جلوه های انسانی، عرفانی، شاعری، فیلسوفی شخصیت او به زیارت آرامگاهش می شتابند. و شگفت اینکه بارگاه او در شهر قونیه و دیگر بلاد عثمانی به نام یک عابد وعالم ربانی، و پیشوای روحانی مورد نذر و نیاز است ومردم آن سامان از این دیدگاه از خاک پاکش همت و مددمی جویند و خود چه به جا فرموده است:
هرکسی ازظن خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من.
آثار مولانا: در میان بزرگان ادب فارسی مولوی پرکارترین شاعر است و آثار او عبارتند از: مثنوی معنوی، غزلیات شمس تبریزی، رباعیات، فیه مافیه، مکاتیب، مجالس سبعه.
مثنوی معنوی: معروفترین مثنوی زبان فارسی است که مطلق عنوان مثنوی را ویژۀ خود ساخته است. مثنوی شریف دارای شش دفتر است و دفتر نخستین آن، میانۀ سال 657 تا 660 آغاز شده و دفتر ششم آن در اواخر دوران زندگی مولانا پایان گرفته است. مثنوی با این بیت آغاز می گردد:
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جداییها شکایت می کند.
وقتی نی حکایت خود را به زبان مثنوی می گوید مولوی از آن سرگذشت روح پرماجرا و دردمندی را که از نیستان جانها جدا افتاده و سخت در تکاپوی وصل اصل خویش است می شنود.
غزلیات شمس تبریزی: که به دیوان شمس و دیوان کبیرنیز شهرت دارد، مجموعۀ غزلیات مولاناست.
دامنۀ تخیل مولانا: آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم می پیوندد و تصویری به وسعت هستی می آفریند. تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و وسیعترین معانی پدید آمده است و عناصر سازندۀ تصاویر ممتاز شعری او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه.
زبان شعری غزلیات شمس: دیوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگی واژه ها در میان مجموعه های شعر فارسی به خصوص در میان آثار غزلسرایان مستثنی است. او خود را برخلاف دیگران در تنگنای واژگان رسمی محدود نمی کند و می کوشد تا آنان را در همان شکل جاری و ساری آن، برای بیان معانی و تعابیر بیکران و گونه گون خود به خدمت گیرد. و از استخدام کلمات و تعبیرات خاص لهجۀ مشرق ایران به خصوص خراسان و زبان تودۀ مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و ترکیبات خاص خود و حتی عبارات ترکی ابائی ندارد:
چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و دیوانه.
#
من کجا شعر از کجا لیکن به من درمی دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم ’هی کیم سن’.
#
ای مطرب خوش قاقا تو قی قی و من قوقو
تو دق دق و من حق حق، تو هی هی و من هوهو.
#
ای خسرو خوبان جهان حق حققیقی
وی نور تو بر کل جهان مطلققیقی
آن دم که زند بانگ خروسان سحرگاه
قوقا قوققا، قوق قوققا قوق قوققیقی.
از این دست است اصطلاحاتی چون:
دلقک شپشناک، مجازاً بدن خاکی. جولاه هستی باف، مجازاً عقل یا قوه متخیله. لبلبو، چغندر. لبو.
شکستن قواعد و تصرف در شکلهای صرفی و نحوی نیز از دیگر ویژگیهای زبان شعری اوست، همچون آوردن ’نزدیک’ به جای ’نزدیکتر’ و ’پیروز’ به جای ’پیروزی’ و ساختن صفت تفضیلی از اسم و ضمیر:
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری.
شکل شعر مولوی: هماهنگی و انسجام در میان همه اجزا و ابیات غزلها که از آن به وحدت حال توان نام برد در این دیوان بیش از دیوان غزلهای عطار و سعدی و دیگران جلوه گر است. ملتزم نبودن مولانا به موازین زیباشناختی و رعایتهای لفظی و فنی، این وحدت حال را بیشتر شکل داده است. قالب شکنی یکی دیگر از ویژگیهای شکل شعر مولاناست. وی در بسیاری از غزلها ناگهان ردیف را به قافیه یا قافیه را به ردیف تبدیل می کند و در رعایت ارکان عروضی بیقیدی شگفتی نشان می دهد و مثلاً غزلی را که در بحر هزج آغاز کرده در وسط کار ناگه به رمل تبدیل می کند و بعد دوباره به همان بحر هزج برمی گردد، چنانکه در غزل به مطلع ’زهی عشق زهی عشق ! که ما راست خدایا!’ به این شیوه دست زده است. کوتاهی و بلندی بیش از حد معمول غزلها نیز یکی دیگر از خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از مرز نود بیت می گذرد و زمانی از سه یا چهار بیت تجاوز نمی کند. بااین حال تعداد وزن های شعری در اشعار مولوی بیش از دیگر شاعران است، بدین توضیح که به چهل وهفت وزن از اوزان عروضی شعر سروده است و حال آنکه اوزانی که در استخدام شاعران دیگر درآمده است از بیست وهفت برتر نمی رود.
رباعیات: که در میان آنها اندیشه ها و حالها و لحظه هایی درخور مقام مولانا می توان سراغ گرفت.
فیه مافیه: این کتاب، تقریرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد یکی از مریدان پدر تحریر کرده است.
مکاتیب: که شامل نامه های مولاناست.
مجالس سبعه: سخنانی است که مولانا بر منبر گفته است.
نمونۀ اشعار:
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یارمن
از درون من نجست اسرار من
سرّ من از نالۀ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد.
#
این خانه که پیوسته در آن چنگ و چغانه است
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است
این صورت بت چیست اگر خانه کعبه است
وین نور خداچیست اگر دیر مغانه است
گنجی است در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه است
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک است
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه است
فی الجمله هرآن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانه است
این خواجۀ چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانه عشق است که بی حدوکرانه است
مستان خدا گرچه هزارند، یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه است و سه گانه است
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل !
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه است.
#
حیلت رها کن عاشقا! دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وآن گه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شو از کینه ها
وآن گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می روی، مستانه شو، مستانه شو
چون جان تو شد در هوا، ز افسانۀ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو شکرانه شو
ای شمس تبریزی بیا در جان جان داری تو جا
جان را نوا بخشا شها، جانانه شو، جانانه شو.
رجوع به مثنوی چ نیکلسون و کلیات دیوان شمس، احادیث مثنوی، مآخذ قصص و تمثیلات مثنوی، زندگینامۀ مولانا جلال الدین محمد، خلاصۀ مثنوی، شرح مثنوی شریف، مقدمۀ کتاب فیه مافیه (هر 7 مأخذ اخیر تصحیح یا تألیف فروزانفر) و یادنامۀ مولوی (1337 هجری شمسی) ، ’مولوی چه می گوید’ (تألیف همائی) و گزیدۀ غزلیات شمس (تألیف شفیعی کدکنی) و سیری در دیوان شمس (تألیف دشتی) و مکتب شمس (تألیف انجوی شیرازی) و با کاروان حله (تألیف زرین کوب) و مجالس النفائس و آتشکدۀ آذر ص 307 و تذکرۀ نصرآبادی ص 436 و علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 302 شود
شیخ یوسف بن احمد. از دانشمندان و پژوهشگران سدۀ سیزدهم هجری بود. او کتاب ’المنهج القوی لطلاب المثنوی’ را در تصوف نوشت و آن شرح عربی مثنوی جلال الدین مولوی بلخی است. (از معجم المطبوعات)
مولویه. نام سلسله ای از درویشان طریقۀ مولوی، طریقه ای از صوفیه که پیروان جلال الدین محمد بلخی عارف و شاعر نامی هستند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به مولویه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْ وی)
پناه و جای دهنده، پناه و جای گیرنده. ج، مؤوین. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ سُ)
جدایی موهای بافته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشتی بار کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به وسق و وسیق و ایساق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ وِ)
آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء).
- موسوس سودایی، مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء).
، وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص 285).
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- موسوس شدن، وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ (چ قزوینی ص 113)
لغت نامه دهخدا
(دَجْ جا اَ کَ)
موشو، شویندۀ مو، موشور
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَوْوا)
پناه و جای داده شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ)
پناه و جای دهنده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ وا)
ماسوا. جز. بغیر از: کلاله، ماسوای پدر و پسر است. (منتهی الارب).
- ماسوی اﷲ، جز خدا. خلق. مخلوق. ممکنات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماسوا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَوْ وی)
مستوی و برابر. (آنندراج). راست و مستقیم و هموار و برابر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسوی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوسو. دوطرف: جبینان، دو سوی پیشانی. (دهار). قذألان، دو سوی قفا. (دهار). رجوع به دوسو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یُ)
مسیو. آقا. و این لفظ را تعظیماً و احتراماً ماقبل نام کسی آرند. (از آنندراج). و رجوع به مسیو شود، در تداول عوام مطلق فرنگی و نیز ارامنه و آسوریان را گویند
لغت نامه دهخدا
(سا)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 64 هزارگزی جنوب باختری قاین با 362 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَوی یَ)
موسوی. موسایی. منسوب به حضرت موسی بن جعفر هفتمین امام شیعیان. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مولوی در فارسی: دستار سوفیان کلاه درویشان خداوندی منسوب به مولی، عنوانی است برای شیوخ تصوف و ملایان و علمای روحانی. یا عمامه (دستار) مولوی. عمامه ای (دستاری) که مشایخ بر سر گذارند: (ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد کاشفته گشت طره و دستار مولوی) (حافظ. 346) یا کلاه مولوی. کلاه نمدی بلندی که گذارند: بر سر گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماسوی
تصویر ماسوی
جز، بغیر از، جز خدا، خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسیو
تصویر موسیو
سرپرست، آقا، ارباب، (کلمه فرانسوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
نشان کرده شده، نام نهاده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
گمانکار بوسوسه افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسقی
تصویر موسقی
فن ترکیب اصوات بنحوی که بگوش خوشایند باشد: (مولانا در فن شعر ماهربوده و در علم ادوار و موسیقی کامل و نادر) (ترجمه مجالس النفائس. 16) توضیح قدما موسیقی را چنین تعریف کرده اند: معرفت الحان و آنچه التیام الحان بدان بود و بدان کامل شود (نفایس الفنون ج 2 ص 77) ارسطو موسیقی را یکی از شعب ریاضی محسوب داشته و فیلسوفان اسلامی نیز این قول را پذیرفته اند ولی از آنجا که همه قواعد موسیقی مانند ریاضی مسلم و غیر قابل تغییر نیست بلکه ذوق و قریحه سازنده و نوازنده نیست بلکه تام دارد آنرا} هنر {نیز محسوب دارند. یا علم موسیقی. علم تالیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسیو
تصویر موسیو
((یُ))
آقا، سرپرست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
((مُ))
نام نهاده شده، اسم گذاشته شده، در فارسی به معنای شناخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مولوی
تصویر مولوی
((مُ یا مَ لَ))
منسوب به مولی، نوعی کلاه نمدی بلند که دراویش بر سر گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موسوم
تصویر موسوم
نامیده
فرهنگ واژه فارسی سره
آب و هوایی، فصلی
دیکشنری اردو به فارسی