جدول جو
جدول جو

معنی موزه - جستجوی لغت در جدول جو

موزه
مکانی که آثار هنری، تاریخی و باستانی در آن نگه داری یا به معرض نمایش عمومی گذارده می شود
چکمه
تصویری از موزه
تصویر موزه
فرهنگ فارسی عمید
موزه
(زَ / زِ)
به ترکی چکمه گویند. (از برهان). چکمه و معرب آن موزج است. (از المعرب جوالیقی ص 311). خف. موزج. (دهار) (منتهی الارب). مندل. مندلی.نخاف. قسوب. (منتهی الارب). یک نوع پاافزار که تا ساق پا و زیر زانو را می پوشاند و چکمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). پای افزار چرمین بلند ساق. پاافزار. مخف. مسخی. نوعی کفش پوزدار. پاچیله. (یادداشت مؤلف). نوعی پای افزار ساقه دار و ساقه ها عادتاً تا زانو رسد اما از شواهد برمی آید که بر کفش ساقه کوتاه نیز اطلاق شده است، آنکه نیم موزه یا نیم چکمه گویندش:
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
و (صقلابیان) همه پیراهن و موزه تا به کعب پوشند. (حدود العالم).
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه بدو در ز گوهر نگار.
فردوسی.
یکی خنجر از موزه بیرون کشید
سراپای او چادر خون کشید.
فردوسی.
همیشه به یک ساق موزه درون
یکی خنجری داشتی آبگون.
فردوسی.
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
حلقوم جوالقی چو ساق موزه ست
وان معده کافرش چو خم غوزه ست.
عسجدی (از لغت فرس اسدی).
چشم چون جامۀ غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزۀ خواجه حسن عیسی کژ.
منجیک.
بوبکر حصیری را و پسرش را خلیفه با جبه و موزه به خانه خواجه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). جامه و موزه و کلاه خواست (امیرک) و بپوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 226). بوالقاسم دست به ساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). وی نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قباتنگ و بی اندام آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). حسنک پیدا آمد بی بند جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد و موزۀ میکاییلی نو در پای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از آن به مدتی دراز مقرر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). رکابدار را فرموده است پوشیده تا آن رادر اسب نمد یا میان آستر موزه چنان که صواب بیند پنهان کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). ابراهیم بن المهدی را بیافتند با چادر و موزه و همچنان پیش مأمون آوردندش بر سان زنان. (مجمل التواریخ و القصص).
ده جای به زر عمامۀ مطرب
صد جای دریده موزۀ مؤذن.
ناصرخسرو.
از این سپس تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان.
عمعق بخارایی.
بهانه جستم در شعر موزه قافیه کرد
بدین بهانه فرست آن بهای موزۀ من.
سوزنی.
چو جفت موزۀ او آمدی ز یال سهیل
اگر نبودی در خوک آیت تحریم.
سوزنی.
گفت در کیش اهل دریوزه
بیست پا را بس است یک موزه.
سعدی.
بنگر که هیچ موضع از موزۀ تو تر شده است یا نی. (انیس الطالبین ص 132).
موزه ز آهن کرده اند اندر تقاضای ظفر
تا به معنی برعدو جوشن چو چادر کرده اند.
احمد بن حامد کرمانی.
سپرد راه دویی موزه زان به پا افتاد
کلاه زد دم وحدت از آن بود بر سر.
نظام قاری.
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری.
قرنوص، نوک موزه. صرم و صرمان، موزۀ نعل زده. هدم، موزۀ کهنه. هبرزی، موزۀ نیکو. منقار، نوک موزه. جرموق، نوعی از کفش که بالای موزه پوشند و به فارسی خرکش گویند. مهمز، میخ آهنین که بر پاشنۀ موزۀ رائض باشد که بر تهیگاه اسب توسن زند. صلال و صلاله، ساق موزه.تدبیس، موزۀ خود را زدن بر چیزی تا آواز برآید از آن. مفقع، موزۀ نوکدار. ملکّم. موزۀ درپی کرده. موق، موزۀ درشت که بر موزۀ دیگر پوشند. فرطوم، بینی موزه. نقل، موزه و نعل کهنه درپی کرده. انقال، موزه نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). تنقیل، موزه و جزآن نیکو بکردن. (تاج المصادر بیهقی). خف ملدس، موزۀ پاره زده. (منتهی الارب).
- بی موزه، بی کفش. بی چکمه. بدون پوشیدن چکمه و کفش به پا:
چه بودت گرنه دیوت راه گم کرد
که بی موزه درون رفتی به گلزار.
ناصرخسرو.
- پای در موزه کردن، چکمه پوشیدن. پای در کفش یا چکمه قرار دادن. (از یادداشت مؤلف) : پای در موزه کردی برهنه در چنین سرما و شدت و گفتی بر چنین چیزهاخوی کرد باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120).
- خار در موزۀ کسی افتادن، کنایه است از وحشت و اضطراب بدو دست دادن. (یادداشت مؤلف). نظیر کیک در تنبان کسی افتادن: و خبر به برادرش والی کرمان برسید. خار در موزه اش افتاد و سخت بترسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242).
- دست موزه، تحفه و ارمغان و ره آورد. (یادداشت مؤلف).
- ، وسیله و آلت و ابزار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادۀ دست موزه شود.
- سرموزه، کفشی که در ماوراءالنهر روی موزه به پا میکردند همچون گالوشهای امروزی که در برخی از شهرستانهای ایران از روی پوتین در برف و بوران می پوشند. (از یادداشت مؤلف). موق. و رجوع به مادۀ سر موزه در جای خود شود.
- سنگ در موزۀ کسی فتادن (یا افتادن) ، کنایه است از ناراحت و پریشان و مضطرب گشتن او. کیک در شلوار کسی افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار.
انوری.
- سیه موزگان، موزه سیاهان. موزۀ سیاه رنگ به پا کردگان:
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران.
منوچهری.
- موزۀ بلغار، ظاهراً مراد چکمه ای است که از بلغار آرند:
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی موزۀ بلغار می کنم.
نظام قاری.
- موزه پوشیدن، تخفف. (منتهی الارب). چکمه به پا کردن. چکمه پوشیدن: خوارزمشاه موزه و کلاه پوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
- موزۀ چینی، کفش و چکمه ای که در چین ساخته و دوخته باشندش. (از یادداشت مؤلف). موزۀ منسوب به چین یا در چین دوخته یا به تقلید موزۀ ساخت چین درست شده:
از خر و بالیک آنجای رسیدم که همی
موزۀ چینی می خواهم و اسب تازی.
علی قرط.
- موزه در پای آوردن، کنایه از مضطرب وسراسیمه شدن. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 337). بی تأمل و اندیشه به کاری پرداختن:
اگر سرمایۀ شاهی وقار است
شه آن باشد که چون کوه استوار است
به هر کاری نیارد موزه در پای
به هر بادی نجنبد چون خس از جای.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- موزه در گل ماندن، کنایه است از درمانده شدن و پای بند گشتن و دشواری و سختی کشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از مقید و گرفتار شدن است. (از مجموعۀ مترادفات ص 341).
- موزۀ شتر، خف. سپل شتر. سبل. (مجمل اللغه).
- موزه کشیدن، بیرون آوردن موزه از پای. درآوردن موزه.
- موزه و گل، کنایه از ماندگی و پای بندی است. (از آنندراج). کنایه از دشواری و صعوبت کاری است. مقابل موی و خمیر یا موی و ماست که کنایه از سهولت و آسانی عمل است و سهل الحصولی آن:
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
اکنون مثل او مثل موی و خمیر است.
انوری.
- نیم موزه، نیم چکمه. نوعی موزه با ساقۀ کوتاه:
کاندرین مهرگان فرخ پی
زو مرا نیم موزه نیم قباست.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 26).
- امثال:
پیش از آب موزه کشیدن، بیرون آوردن کفش پیش از رسیدن به رودخانه. (از امثال و حکم دهخدا) .بیش از حد تعجیل و شتاب داشتن.
، مقصود زیره ای (تخت کفشی است) که به توسط ریسمان یا تسمه ای که از میان انگشت ابهام و سبابۀ پا گذرانیده می شده و پاشنه را دور می زده است روی پا بسته می شده و محتمل است که همین نوع موزه در بسیاری از موارد کفش یانعلین خوانده شده باشد. یونانیان و رومانیان بعضی از اوقات چنین کفشی می پوشیده اند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
موزه
(مَ زَ)
یکی موز (مویز). (منتهی الارب). رجوع به موز شود
لغت نامه دهخدا
موزه
(مَ وَزْ زَ)
ارض موزه، زمین مرغابی ناک. (منتهی الارب، ذیل وزز) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به وز شود
لغت نامه دهخدا
موزه
(مو / مَ زَ / زِ)
قسمی از حلوا. (ناظم الاطباء). نام حلوایی است. (از برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
موزه
(زِ)
جای مخصوص عتیقه جات. گنجینه. متحف. (یادداشت مؤلف). مکانی که مجموعۀ بزرگی از آثار باستانی وصنعتی و چیزهایی گرانبها را در آن به معرض نمایش میگذارند و هنرمندان از آن استفاده می کنند. کلمه موزه را فرانسویان از لغت یونانی گرفته اند. موزه نام تپه ای بوده است در آتن که در آن عبادتگاهی برای موزها که نه خداوند زن بوده اند ساخته شده بود. (لغات فرهنگستان). در جهان موزه های معروف بسیار است چون موزۀ لوور در فرانسه و موزۀ بریتانیا در لندن و موزۀ بررا (ب ر ر) در میلان. و موزۀ متروپولیتن در امریکا و نیز در لنین گراد و ایتالیا و دیگر ممالک جهان.
- موزۀ ایران باستان، موزه ای که در سال 1314 هجری شمسی برای حفظ آثار و اشیاء تاریخی و عتیق ایران تأسیس شد. این موزه پس از تصویب قانون حفظ آثار ملی در سال 1309 که بنابر آن دولت موظف به حفظ آثار ملی و نظارت در آنها بودبنیان نهاده شد و دارای آثار گرانبهایی از تمدن ایران از هزاران سال قبل از میلاد تا زمان حاضر است.
- موزۀ آستان قدس، اشیاءنفیس آستان قدس و کتابهای آن قبلاً در چند حجره از حجره های صحن نو قرار داشت. تا اینکه در سال (1316 هجری شمسی) از محل درآمد آستان قدس بنای موزه شروع شد و در 1324 پایان یافت. مساحت آن 9398 متر مربع است و دارای نفایس بسیار است از جمله کتاب خانه موزه است که از کتابخانه های درجه اول ایران و از حیث نسخ نفیس خطی قدیمی و نسخ منحصر بفرد که در طول چند صد سال گردآوری شده کم نظیر است. مقبرۀ مرحوم شیخ بهائی در محل موزۀ آستان قدس واقع است.
- موزۀ مردم شناسی، این موزه در سال 1315 هجری شمسی تأسیس یافت و هدف آن معرفی زندگی طبقات مختلف ایران از دو قرن پیش تاامروز و آثار هنری و صنایع دستی و نوع کار و پیشه های آنان می باشد.
- موزۀ پارس، موزۀکنونی پارس همان باغ حکومتی نظر است و طرح آن را کریمخان زند ریخته است. در سال 1314 هجری شمسی ادارۀ کل باستان شناسی قسمت شمال و شرق باغ را نرده های آهنی کشید و کم کم اشیاء و آثار تاریخی و نفیس فارس و شیرازرا در آن فراهم ساختند.
، مجموعۀ بزرگی از آثار صنعتی و چیزهای گرانبها. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
موزه
جای مخصوص عتیقه جات، گنجینه، مکانی که مجموعه ای از آثار باستانی و صنعتی و چیزهای گرانبها را در آن بمعرض نمایش گذارند کفش، پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
موزه
مجموعه آثار باستانی، محلی که آثار باستانی را در آن نگه داری کنند
تصویری از موزه
تصویر موزه
فرهنگ فارسی معین
موزه
((زِ))
چکمه
تصویری از موزه
تصویر موزه
فرهنگ فارسی معین
موزه
دیرین کده
تصویری از موزه
تصویر موزه
فرهنگ واژه فارسی سره
موزه
پای افزار، پای پوش، کفش، چکمه، نمایشگاه آثار (تاریخی، هنری و)
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روزه
تصویر روزه
مربوط به روز در ترکیب با عدد مثلاً دو روزه، یک روزه،
در فقه از اعمال مذهبی، به صورت خودداری از خوردن، آشامیدن و سایر اعمالی که برای روزه دار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب، صوم، روزه دار مثلاً امروز روزه بودم
روزه گشودن: روزه گشادن، کنایه از باز کردن روزه با خوردن غذا، افطار کردن
روزۀ مریم: روزۀ سکوت که حضرت مریم به آن مامور شد، خاموشی و سکوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موزع
تصویر موزع
بخش شده، پراکنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حوزه
تصویر حوزه
ناحیه، محدوده، قلمرو، حوزۀ علمیه
حوزۀ علمیه: محل آموزش علوم اسلامی مثلاً حوزۀ علمیۀ قم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزه
تصویر بوزه
شرابی که از برنج، ارزن یا جو تهیه می شود، برای مثال ز دونان چون طمع داری کرم های جوانمردان / خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه (ابن یمین - مجمع الفرس - بوزه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غوزه
تصویر غوزه
غلاف پنبه که هنوز پنبۀ آن را درنیاورده باشند، غلاف و پوست دانه یا تخمدان بعضی گیاهان مانند خشخاش و شقایق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسه
تصویر موسه
زنبور، حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منزه
تصویر منزه
پاک و پاکیزه، پاک دامن، بی آلایش، دورازبدی و زشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موزع
تصویر موزع
پراکنده کننده، پخش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزه
تصویر سوزه
تکه پارچه ای که زیر بغل پیراهن یا میان شلوار بدوزند، خشتک، خشتچه، تریز جامه، برای مثال پرزر و در گشته ز تو دامنش / خشتک زر سوزۀ پیراهنش (نظامی۱ - ۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزه
تصویر مرزه
گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشه، اوشن، صعتر، سعتر، کالونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مویزه
تصویر مویزه
سپستان، درختی گرمسیری با برگ های گرد و نوک تیز و گل های سفید خوشه ای و خوش بو، میوۀ این گیاه بیضی شکل، زرد رنگ و دارای شیرۀ لزج و بی مزه است که پس از خشک شدن سیاه رنگ می شود و در طب سنتی برای معالجۀ بیماری های ریوی به کار می رود، دبق، داروش، سگ پستان، دارواش، سنگ پستان، شیرینک، مویزک عسلی، مویزج عسلی
فرهنگ فارسی عمید
غلاف پنبه که پنبه از آن بر نیامده باشند میوه ناشکفته پنبه گندک. یا غوزه پنبه. پنبه ای که از پوست جدا نشده بیلم، غلاف و پوست بعضی گیاهان مانند شقایق خشخاش و غلاف خشخاش کوکنار. یا غوزه آب. حباب. یا غوزه نقره. مهره نقره قداس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوزه
تصویر حوزه
ناحیه، طرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توزه
تصویر توزه
پوست درخت خدنگ توز
فرهنگ لغت هوشیار
از تیره پروانه واران جزو دسته شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است شکل گل کروی و دارای خارهای غلاب مانندیست که بر پشم گوسفندان بهنگام چرا میچسبد. دوزه دووجه دو ستو
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته یک گردکان واحد جوز یک گردو. یا جوزه مطلقه. واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 418) یا جوزه ملکبه. واحد وزن معادل شش درخمی (رساله مقداریه ایضا) یا جوزه نبطیه. واحد وزن معادل یک بندقه و بقولی یک مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 417)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزه
تصویر زوزه
ناله و زاری سگ
فرهنگ لغت هوشیار
خودداری از خوردن و آشامیدن که مدت شرعی آن از طلوع صبح تا غروب آفتاب است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزه
تصویر آموزه
((زِ))
درس، یک واحد آموزشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزه
تصویر منزه
پاک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موجه
تصویر موجه
درست انگاشته، پذیرفتنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مونه
تصویر مونه
ایده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حوزه
تصویر حوزه
برخ، پهنه، دامنه، زمینه، بخش، گستره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آموزه
تصویر آموزه
درس، تعلیم
فرهنگ واژه فارسی سره