جدول جو
جدول جو

معنی موروکه - جستجوی لغت در جدول جو

موروکه
(مَ کَ)
نعل موروکه، نعل بیرونی یعنی نعل موزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نعل مورک. نعل مورکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محروسه
تصویر محروسه
محروس، کنایه از ناحیه، سرزمین، خطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متروکه
تصویر متروکه
متروک، به جاگذاشته شده، واگذاشته شده، واگذاشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورویه
تصویر دورویه
از دورو، از دو طرف، آنچه دارای دوروی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخروبه
تصویر مخروبه
خراب، ویران شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسروقه
تصویر مسروقه
دزدیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ صَ)
مؤنث محروص. رجوع به محروص شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث محروض. رجوع به محروض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مؤنث محروم. رجوع به محروم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
تأنیث محکوک. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به محکوک شود
لغت نامه دهخدا
به معنی ابرکوه است، (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ / زِ)
منسوب به دوروز. در طول دوروز. برای دوروز. رجوع به ترکیب دوروز ذیل کلمه دو شود.
- در این دوروزه، در این نزدیکی. در یکی دو روز متصل به روزی که در آنند. بزودی. (ناظم الاطباء).
- دوروزه راه، راه دوروزه. راهی که به دوروز آن را توان طی کرد. آن اندازه مسافت که در دو روز توان رفتن:
پذیره شدندش به دوروزه راه
جهان پهلوانان و چندان سپاه.
فردوسی.
، کوتاه. (ناظم الاطباء) ، مدت کم و اندک و زمان قلیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- دوروزه عمر، یا عمر دوروزه، دوروز عمر، یعنی عمر اندک. (از شرفنامۀ منیری) :
اگر ز باد فنا ای پسر نیندیشی
چو گل به عمر دوروزه غرور ننمایی.
سعدی.
- دنیای دوروزه، کنایه است از جهان فانی و زودگذر. (یادداشت مؤلف).
- دوروزۀ عمر، عمر اندک و کوتاه. (ناظم الاطباء).
، کار بی قوام و بقا. (آنندراج) ، صحت و سلامت و تندرستی. (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ / یِ)
دورو. هر چیز که دارای دورو باشد. (ناظم الاطباء). پشت ورودار. مقابل یک رو. مقابل یک رویه. دارای دوسو و دارای دوطرف. (یادداشت مؤلف). طاره. (المنجد) :
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویۀ زشت
دره در روی کشیده به شکم دره زنی.
سوزنی.
دورویه نیستیم چو کاغذ به هیچ روی
گردون قلم ز بهر چه بر ما همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
از خنجر دورویه سه کشور گرفتنش
وز ناچخ سه پایه دوسلطان شکستنش.
خاقانی.
چون تیغ دورویه بر گشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
- کمر دورویه، پشت و رو یکی:
جوزا کمر دورویه بسته
بر تخت دوپیکری نشسته.
نظامی.
چون گل کمر دورویه می بست
رویین در پای و شمع در دست.
نظامی.
، دوتایی و مضاعف. (ناظم الاطباء) ، دو صف. دو قطار. دورده. دورسته. از دو سو. از دو جانب. از دو لشکر. از دو سوی. از دو طرف. (یادداشت مؤلف) :
برآورد شاه از کمینگاه سر
نبد تور را از دورویه گذر.
فردوسی.
دورویه ز لشکر برآمد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش.
فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس وپیش آن رزمگاه.
فردوسی.
برآویخت با نامور مهرنوش
دورویه ز لشکر برآمد خروش.
فردوسی.
سرا و مجلس پرمردم و دورویه بپای
غلام و چاکر هر یک به خدمت اندرخور.
فرخی.
ز دورویه دشمن ندانم برست
نه پیداست کاختر که را یاور است.
اسدی.
و دیگر لشکرها دورویه پیرامون مزدکیان که برخوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 90).
دورویه سماطینی آراسته
نشینندگان جمله برخاسته.
نظامی.
ز جای گوسفندان تا در کاخ
دورویه سنگها زد شاخ در شاخ.
نظامی.
دورویه آن سپه درهم فتادند
در کینه به یکدیگر گشادند.
نظامی.
دورویه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند.
نظامی.
- دارهای دورویه، دارها که در برابر هم در یک صف برپا کنند: روز چهارشنبه این علی را با صدوهفتاد تن بر دارها کشیدند... و این دارهای دورویه بود از در آن سوراخ تا آنجا که رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 574).
- دورویه (یا به دورویه) ایستادن (یا ستادن) ، به دو ردیف ایستادن. در دوصف روبروی هم قرارگرفتن. در دو رده برابر هم ایستادن: لشکر با سلاح و برگستوان و جامه های دیبای گوناگون با عماریها و سلاحها به دورویه بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290). صحنی فراخ چنانکه لشکر به دورویه بایستادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
دورویه ستادند برجای جنگ
نمودند بر پیش دستی درنگ.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
- دورویه سپاه (یا سپه) ، دو سپاه مقابل. (ناظم الاطباء). دو صف لشکر متخاصم:
و گر در میان دورویه سپاه
بگردی همی از پی نام و جاه.
فردوسی.
بدان تا میان دورویه سپاه
بود گرد اسب افکن و رزم خواه.
فردوسی.
- ، دو رسته لشکری برابر هم صف کشیده:
بدان تا میان دورویه سپاه
رسید اندر آن سایۀ تخت شاه.
فردوسی.
- دورویه (یا از دورویه) صف زدن، دورویه صف برکشیدن. رده کشیدن در دوطرف راه:
سه منزل سپه داد زی راه روی
دورویه زده صف به کردار کوی.
اسدی.
دورویه گرد تخت پادشاییش
کشیده صف غلامان سراییش.
نظامی.
- ، از دو طرف دو سپاه متخاصم صف بستن. از دو سوی میدان رزم صف کشیدن:
سپه از دورویه کشیدند صف
همه نیزه و تیغ هندی به کف.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دورویه سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف.
فردوسی.
دلیران پرخاش دورویه صف
کشیدند جان برنهاده به کف.
اسدی.
چو صف زد ز دورویه یکسر سپاه
غریو از دل کوس برشد به ماه.
اسدی.
- سپاه دورویه، دورویه سپاه. دو لشکر تعبیه که برابر هم قرار گرفته باشند:
سپاه دورویه خودآگاه نی
کسی را سوی پهلوان راه نی.
فردوسی.
رجوع به ترکیب دورویه سپاه شود، دودمه. دولبه.
- امثال:
شمشیر دورویه کار یکرویه کند.
(یادداشت مؤلف).
، دولا. (یادداشت مؤلف) ، گل رعنا که یک روی زرد و روی دیگر سرخ دارد. دورو. دوروی. گل قحبه. دودیمه. گل دوآتشه. وردالفجار. وردالحمار. (یادداشت مؤلف) :
دورویه گل چوپارۀ از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشتۀ زرین بیاژنی.
منوچهری.
گل دورویه چونان چون قمرها در دوپیکرها.
منوچهری.
، (اصطلاح موسیقی) دف دوروی. تنبور. دایره. داریه. (یادداشت مؤلف). لغتی است در دایره (داریه) :
آن خرپدرت به کشت خاشاک زدی
مامات دف و دورویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خانه ها تبوراک زدی.
رودکی.
گوییا چون دورویه گشته ستی
کو کند هر زمان به هر سو روی.
ناصرخسرو.
، منافق. دوروی:
سدیگر سخن چین و دورویه مرد
بکوشد برانگیزد از آب گرد.
فردوسی.
، دوگونه. ذوجنبتین. دارای دوجنبه. دارای دو صورت متضاد. (از یادداشت مؤلف) :
و گرنه سرانشان برآرم به دار
دورویه بود گردش روزگار.
فردوسی.
، آنچه از پارچه و قماش که پشت و رویش از لطافت و گل نقشه و بافت یکسان باشد. (یادداشت مؤلف) :
شبانگه خواهدم دورویه دیبا
ندیمی را پریرویان زیبا.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
زن سپیدپوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام جزیره ای است در جانب شمالی که شنقار را از آنجا آورند. و شنقار پرنده ای است سفید و شکاری ازجنس سیاه چشم، و گویند مردم آن جزیره همه زال و سفیدموی میباشند. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
مؤنث محروس. نگه داشته شده. نگهبانی کرده شده، کنایه از ملک پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج).
- ممالک محروسه، کنایه از ملک خود است چرا که اکثر آدمی چیز خود را حراست میکند. (غیاث). ممالکی که در تصرف پادشاه مخصوص باشند. (ناظم الاطباء).
- ، عنوانی و لقب گونه ای مملکت ایران را که در عهد قاجاریه متداول بوده است.
- ملک محروسه، شهر استوارشده. ناحیۀ نگهبانی شده. عنوانی و خطابی محدوده و ناحیه و شهری را: این پادشاه که دائم عمر باد، در ایام مناطحۀ ایشان پای در دامن وقار کشید و به محروسۀ فرزین که فردوس جهان است متمکن نشست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 4).
، پایتخت ومقر سلطنت. (ناظم الاطباء). (اما این معنی نیز مأخوذ از معنی دوم کلمه است)
لغت نامه دهخدا
(مِوْ رَ کَ)
موراک. مورکهالرحل. (ناظم الاطباء). پیشگاه پالان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به موراک شود، بالشچۀ پالان که سوار زیر سرین نهد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ / کِ)
مأخوذ ازتازی، هر چیز واگذاشته شده و ترک شده و ساقط گشته. (ناظم الاطباء).
- اموال متروکه، چیزهائی که از شخص مرده باقی مانده باشد. (ناظم الاطباء).
و رجوع به متروک و متروکات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
ارض معروکه، زمین ازدحام و انبوه رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زمین رندیده و پاسپرکردۀ ستوران چندان که بی نبات و تباه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
ادوارد فریدریخ موریکه (1804-1875 میلادی) شاعر غزلسرا و نویسندۀ آلمانی. در آغاز کشیش بود و با انتشار مجموعۀ کوچکی از اشعار خودبه نام ’شعر’ در سال 1838 میلادی شهرت یافت و به عنوان یکی از شاعران غزلسرای درجۀ اول آلمان معروف گشت
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
تأنیث موروث. اموال موروثه یا اخلاق موروثه، به ارث رسیده. (از یادداشت مؤلف). رجوع به موروث شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
قمله مفروکه، شپش مالیده. (ناظم الاطباء). مثلی است در میان مردم برای نشان دادن کمال انقیاد و ضعف. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محکوکه
تصویر محکوکه
مونث محکوک
فرهنگ لغت هوشیار
متروکه در فارسی مونث متروک هلیده باز مانده مونث متروک: اموال متروکه جمع متروکات
فرهنگ لغت هوشیار
مبروره در فارسی مونث مبرور: نیکی یافته نیکفرجام، پذیرفته، بی آک مونث مبرور جمع مبرورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروبه
تصویر مخروبه
مخروبه در فارسی مونث مخروب ویرانه یبات مونث مخروب: بلده مخروبه
فرهنگ لغت هوشیار
مجروره در فارسی مونث مجرور کشیده، کمانه ای مونث مجرور جمع مجرورات
فرهنگ لغت هوشیار
مخروطه در فارسی مونث مخروط، ریش بزی، رود باریک مونث مخروط جمع مخروطات
فرهنگ لغت هوشیار
مسروقه در فارس مونث مسروق دزدیده، دزد زده مونث مسروق: اموال مسروقه را پس گرفت، جمع مسروقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزروعه
تصویر مزروعه
مزروعه در فارسی مونث مزروع: کشته مونث مزروع: اراضی مزروعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروره
تصویر محروره
مونث محرور
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محروس پاییده پاسداشته نگهباندار مونث محروس. یا ممالک محروسه. عنوانی که در عهد قاجاریه بکشور ایران داده بودند: تمبر پست ممالک محروسه ایران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرومه
تصویر محرومه
مونث محروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروسه
تصویر محروسه
((مَ سَ یا س))
مونث محروس
ممالک محروسه: عنوانی که در عهد قاجار به کشور ایران داده بودند
فرهنگ فارسی معین
موریانه
فرهنگ گویش مازندرانی