جدول جو
جدول جو

معنی مورسرج - جستجوی لغت در جدول جو

مورسرج(سَ رَ)
مورسارج. مورسرک. معرب مورسره و آن خروج طبقۀ عنبیه است و آن ابتدا به قدر سر مور باشد. (آنندراج) (غیاث). معرب مورسرک. مورسارج. مورسره. خروج طبقۀ عنبیه است آن گاه که به اندازۀ سر موری قرنیه بشکافد به قرحه ای یا بثره ای یا جراحتی که بر آن وارد آید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مورسارج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موسر
تصویر موسر
شخص توانگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نورسنج
تصویر نورسنج
آلتی برای اندازه گیری درجۀ شدت نور، فوتومتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورسنج
تصویر دورسنج
دستگاه اندازه گیری مسافتی که میان بیننده و نقطۀ دور است، اسبابی که برای اندازه گیری فاصلۀ اشیای دور به کار می رود، مثل دورسنج نقشه برداری، تله متر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورسیج
تصویر ورسیج
آستانه، درگاه خانه
فرهنگ فارسی عمید
(وَ)
سقف خانه که آن را آسمانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). آسمانه و سقف خانه و بعضی آستانه و زمین خانه را نیز گفته اند و شواهدی که آورده اند نیز دلالت به این معنی میکند. (برهان) ، آستانۀ خانه. (سروری) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
ببین که قبۀ تعظیم او کجا باشد
چو هست کیوان صدپایه زیرش از ورسیج.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرْ رَ)
نیکوکرده و حسن بخشیده و بهجت یافته، و آن در شعر رؤبه ’و فاحماً و مرسنا مسرجاً’ می تواند به همین معنی باشد و یا به معنی چون شمشیر سریجی در دقت و استواری و یا به معنی چون سراج در برق و درخشش، اما مرسن به معنی بینی است با استعاره از مرسن اسب، توفیق یافته و موافق. (از اقرب الموارد). رجوع به سریج شود، زین کرده و شانه کرده. (ناظم الاطباء) : مقرر گردانید که هر سال یک هزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرج بدو دهد. (تاریخ قم ص 25) ، دمل قرنیه. موسرج. دمل موسرج، دمل قرنیه. این معنی را مرحوم دهخدا برای لغت مومسرج در یادداشتی با علامت تردید در صحت ضبط لغت نوشته است
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رَ سَ)
تأنیث مورس. رنگ شده به گیاه ورس. (ناظم الاطباء). و رجوع به مورس شود
لغت نامه دهخدا
مورثیا، ناحیه ای در جنوب شرقی اسپانیابه مساحت 26177 کیلومتر مربع که 1171500 تن جمعیت دارد، در کنار دریای مدیترانه واقع است و از دو ایالت مورسی و الباست تشکیل شده است، در قرن هشتم میلادی به دست اعراب مسلمان افتاد و در قرن یازدهم به صورت کشور مستقل مورثیا درآمد، در نیمۀ قرن سیزدهم تابع کاستیل بود و سرانجام در سال 1366 میلادی ضمیمۀ آن شد
شهر مرکزی ایالت مورسی که در جنوب شرقی اسپانیا بر رود سگورا واقع است و 249790 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ وِ)
مرد سبکسر و خود را در خطر افکننده. (منتهی الارب). بی اندیشه و بی پروا که خود را در خطر اندازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
موی سرخ. سرخ موی. آنکه موی سرخ دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از دهستان قشلاق کله رستاق بخش چالوس شهرستان نوشهر، در 11 هزارگزی مغرب چالوس و یک هزارگزی جنوب جادۀ چالوس به تنکابن، در دشت مرطوب معتدل هوائی واقع است و 300 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه سرداب رود، محصولش برنج و لبنیات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ رِ)
ابن عمرو بن حارث بن منیع سدوسی بصری نحوی اخباری، از یاران خلیل و عالم به زبان و ادب عرب و حدیث و انساب بود. از محضر ابوزید انصاری کسب فیض کرد و با خلیل بن احمد مصاحبت داشت و ازشعبه بن حجاج و جز وی حدیث شنید. با مأمون به خراسان رفت. در مرو سپس در نیشابور، سکونت گزید. گفته شده است که اصمعی و خلیل هر یک، یک سوم زبان عرب را یادمی گرفتند و مؤرج دو سوم آن را و ابومالک همه آن را. از آثار اوست: 1- غریب القرآن. 2- الانواء. 3- المعانی. 4- جماهیرالقبائل. 5- حذق نسب قریش و جز آن. (از معجم الادباء چ اروپا ج 7 ص 193). وی از نحویان بزرگ قرن دوم هجری بود و به سال 195 هجری قمری درگذشت. (از کشف الظنون) (از الفهرست ابن الندیم). کتاب الامثال نیزاز اوست. مؤرج شعر نیکو می گفت.
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَرْ رِ)
نعت فاعلی از تأریج. بعث کننده. برانگیزانندۀ آشوب و غوغا و فتنه و جنگ، و برهم زنندۀ صلح و اتحاد و اتفاق. (ناظم الاطباء). ورغلاننده. (آنندراج) ، سازندۀ اوارجۀ درست. و رجوع به تأریج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَسْ سِ)
آنکه می بندد و اسیر می کند، آنکه شکنجه می کند اسیر را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ شَ / شُ)
دهی جزء دهستان دودانگۀ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. در یک هزارگزی شوسۀ همدان. سکنۀ 587 تن و آب آن از دو رشته قنات و از رود خانه خررود هفته ای یک شبانه روز حق آب دارند. محصول آنجا غلات، پنبه، کرچک، یونجه، بادام، انگور، قیسی و شغل اهالی زراعت و قالی و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
دهی از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مورسره. مورسرج. مورسارج. (یادداشت مؤلف). رجوع به مورسارج و مورسرج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آنکه چراغ با چراغگیر روشن کند. مستصبح. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
معرب مورسرک. رأس النمله. (یادداشت مؤلف). آفتی که در چشم پدید آید: نتوی عنبیه چهار نوع است و سبب هر چهار جراحت عنبیه باشد به سبب قرحه یا سببی از اسباب بادیه. و این نتو رانام عام مورسارج است لیکن نزدیک اهل صنعت هر نوعی را نامی است خاصه. اما نوع نخستین چنان باشد که طبقۀقرنیه را آفتی رسد و بشکافد و عنبیه از آن شکاف برآید و مقدار برآمدن او نزدیک باشد همچون سر مورچه، و بدین سبب او را رأس النمله گویند. و هرگاه که نگاه کند پندارد که بثره است و فرق میان بثره و رأس النمله آن است که تأمل کند تا لون چشم اکحل است، اگر ازرق، گر اشهل است و نیز تأمل کند تا سیاهی چشم کوژ گشته است و گردی او از نهاد خود بگردیده است یا کوچکتر شده است گرنه اگر کوچکتر شده است و شکل گردی او از نهاد خود بگردیده است نشان رأس النمله است بثره نیست... (ذخیرۀ خوارزمشاهی در بیماریهای چشم) (از نسخۀ خطی لغت نامه و ص 359 چاپی). و رجوع به مورسرج شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
از دهات مازندران و استرآباد است. (مازندران و استرآباد رابینو ص 41)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ رِ)
لرزنده و جنبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). مضطرب. (محیط المحیط). لرزیده و جنبیده و متزلزل و به این طرف و آن طرف حرکت داده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترجرج شود
لغت نامه دهخدا
به یونانی سکر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
حریص همانند مور. با آزمندی مور. آزمند مانند مور. حریص: آن مورحرصان مارسیرت حبات حیات آثار قوم به هر راه تا به مجره می جستند. (نفثهالمصدور)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اسبابی که برای مقایسۀ شدت نور منبعهای نورانی به کار میرود. (فرهنگ اصطلاحات علمی ص 575). ابزار و آلتی که بدان شدت و ضعف نور را سنجند، یک پیل نور برقی که آمپرسنج مناسبی را به کار اندازد. در عکاسی برای تعیین مقدار نور به کار می رود، با استفاده از آن می توانیم گشادگی دهانۀ دوربین را متناسب با زمان تعیین کنیم. (فرهنگ اصطلاحات علمی ص 575)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد واقع در 22 هزارگزی جنوب باختر لردگان با 1372 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رَ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد. مؤرج. رجوع به مؤرج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مورحرص
تصویر مورحرص
موروش آزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسر
تصویر موسر
فراخ روزی، توانگر، میانه حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پورسری
تصویر پورسری
ارتباط پدر بر فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسر
تصویر موسر
((س))
توانگر، غنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورسیج
تصویر ورسیج
((وَ))
آسمانه، سقف خانه
فرهنگ فارسی معین
نام آبادی از فیروزه جاه بابل، در منابع موزآرج نیز آمده
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کلارستاق شهرستان چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
سر قبر، کنار گور
فرهنگ گویش مازندرانی