جدول جو
جدول جو

معنی مودوسه - جستجوی لغت در جدول جو

مودوسه
(مَ سَ)
زمین گیاه کم برآورده. (منتهی الارب) (آنندراج). ارض مودوسه، زمین گیاه کم برآورده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصدوقه
تصویر مصدوقه
صدق، راستی، مصداق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردوده
تصویر مردوده
ویژگی زن طلاق داده شده که به خانۀ پدر بازگشته است، تاریک و متروک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محدوده
تصویر محدوده
قسمتی که با نشانه ها و علائم از بخش های دیگر متمایز شده باشد، کنایه از چیزی که حدوحدود مشخص دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدوجه
تصویر مزدوجه
مزوجه، نوعی کلاه قدیمی که میان رویه و آستر آن پنبه می دوختند، مزدوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محروسه
تصویر محروسه
محروس، کنایه از ناحیه، سرزمین، خطه
فرهنگ فارسی عمید
(اُ دِ سِ)
نام شهری است به دانمارک، در جزیره فون کنار نهری به همین نام در 140 کیلومتری جنوب غربی کپنهاگ. دارای 105915 تن سکنه. کلیسای بسیار زیبا، کتابخانه و کارخانجات پارچه بافی، دستکش بافی و صابون سازی دارد. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
مؤنث مودون. (منتهی الارب). زن کوتاه دست و کوتاه گردن و کوتاه سینه. (ناظم الاطباء). رجوع به مودون و مودنه شود، زن ناقص خلقت ناقص اندام، زن تنگ دوش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بچۀ نزار و لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء). مودنه، تر نهاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). خیسانده. در آب نهاده تا نرم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
خبزدوک. (منتهی الارب) (آنندراج). جعل و خبزدوک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آنچه در زیر است در زیر جمله اسمی) آنچه زیر اوست آنچه بعد از اوست: بمحشر آدم و مادونه با هم همه زیر لوایت دست برهم. (اسرارنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معدوله
تصویر معدوله
بازگردیده و عدول کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانوسه
تصویر مانوسه
مانوسه در فارسی مونث مانوس: خو گر مونث مانوس جمع مانوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملموسه
تصویر ملموسه
مونث ملموس، جمع ملموسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممدوده
تصویر ممدوده
مونث ممدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوسه
تصویر منحوسه
مونث منحوس، جمع منحوسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوله
تصویر مندوله
لاتینی تازی گشته خار بال سیمین از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
مقدوره در فارسی مونث مقدور توانکرد، اندازه گرفته، شدنی مونث مقدور، جمع مقدورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبوسه
تصویر ملبوسه
مونث ملبوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایوسه
تصویر مایوسه
مایوسه در فارسی مونث مایوس نومید مونث مایوس
فرهنگ لغت هوشیار
معدوده در فارسی مونث معدود: شمرده، اند اندک مونث معدود: دراهم معدوده، جمع معدودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معکوسه
تصویر معکوسه
مونث معکوس، جمع معکوسات
فرهنگ لغت هوشیار
مصدوقه در فارسی مونث مصدوق: راست در آمده، راستگوی، گواه راست مونث مصدوق، صدق راستی و، مصداق: و در شان گرجیان غافل که جز گران خوابی از بخت بهره ای نداشتند مصدوقه کریمه افامن اهل القری ان یاتیهم باسنا بیاتا بظهور پیوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوسه
تصویر مندوسه
سوسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسدوده
تصویر مسدوده
مونث مسدود
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی: مزدوجه مونث مزدوج و پنبه آگنه کلاه پنبه آگین (مزوجه) دگر گشته آن است مونث مزدوج، کلاهی بود پنبه آکنده که صوفیان استعمال میکردند مزدوجه: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشانرا گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی فرا پشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده... توضیح این کلمه را بعدها بتحریف مجوره خوانده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجوسه
تصویر مرجوسه
کار تباهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردوده
تصویر مردوده
مونث مردود جمع مردودات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محروس پاییده پاسداشته نگهباندار مونث محروس. یا ممالک محروسه. عنوانی که در عهد قاجاریه بکشور ایران داده بودند: تمبر پست ممالک محروسه ایران
فرهنگ لغت هوشیار
محسوسه در فارسی مونث محسوس: سهشی آشکار، ملخ زده، سرما زده مونث محسوس جمع محسوسات
فرهنگ لغت هوشیار
محدوده در فارسی مونث محدود: دیوار بند ساماندار مرزین مونث محدود جمع محدودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدوله
تصویر مجدوله
خوشتراش، سخت بافت نیکبافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدومه
تصویر مصدومه
مونث مصدوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محروسه
تصویر محروسه
((مَ سَ یا س))
مونث محروس
ممالک محروسه: عنوانی که در عهد قاجار به کشور ایران داده بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدوجه
تصویر مزدوجه
((مُ دَ وَ جِ))
کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد، کلاه درویشان، مزوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محدوده
تصویر محدوده
گستره، تنگنا، چارچوب
فرهنگ واژه فارسی سره