جدول جو
جدول جو

معنی موجب - جستجوی لغت در جدول جو

موجب
باعث، سبب، انگیزه
تصویری از موجب
تصویر موجب
فرهنگ فارسی عمید
موجب
(جَ)
ایجاب کرده شده. لازم آمده. لازم گردانیده شده و مقررکرده شده، مثبت. ضد منفی. (ناظم الاطباء) ، استثناء در کلام تام موجب، (اصطلاح فلسفی) به معنی ضد مختار است. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
موجب
(جِ)
هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. (ناظم الاطباء). لازم کننده. (آنندراج) (غیاث). واجب کننده. مقررکننده. مقررگرداننده، سبب. دلیل. سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک. (ناظم الاطباء). عامل. مایه. باعث. داعی: موجب مسرت، مایه مسرت. (یادداشت مؤلف) : نزدیکی می جوید به خدا به آنچه باعث نزدیکی است و موجب رضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). به شکر این موجب یک ساله خراج مملکت خویش رها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). حرکت و نشاط شکار فروگذاشته موجب چیست. (کلیله و دمنه). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. (کلیله و دمنه). شیر... گفت بدین نواحی کی آمده ای و موجب آن چیست ؟ (کلیله و دمنه).
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ؟
خاقانی.
خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود آن کیستی.
خاقانی.
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای.
خاقانی.
مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ (ترجمه تاریخ یمینی ص 327). ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ (گلستان سعدی).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست.
سعدی.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. (گلستان سعدی).
- به موجب ، بر موجب . به سبب . طبق . برابر: به موجب این حکم، برابر این حکم. طبق این حکم. (یادداشت مؤلف) : پس بموجب این مقدمات واضح و... (سندبادنامه ص 6). گفت به موجب آن که انجام کار معلوم نیست. (سعدی، گلستان). به موجب آن که پروردۀ نعمت این خاندانم نخواهم که... (سعدی، گلستان). به موجب خشمی که بر من داری زیان خود مپسند. (سعدی، گلستان).
- بر آن موجب، بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
- ، بر آن وجه. بر آن ترتیب: بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ به جای آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). و بر آن موجب که ناصرالدین فرماید پیش گیرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356). و بر آن موجب که فرمان بود پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 310).
- بر چه موجب، به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه: منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 59).
- بر موجب، به موجب. طبق. برابر. (یادداشت مؤلف) : بر موجب آنچه می خواند کار می کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 664). بر موجب التماس او آن ملطفات را به حضرت سلطان فرستادم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 340).
- بلاموجب، من غیرموجب. بدون جهت. بی سبب.
- بی موجب، بی سبب و جهت. (ناظم الاطباء) :
گو به عم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنیها با منت.
انوری.
- من غیرموجب، بلاموجب. بدون جهت و سبب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب بلاموجب شود.
- موجب شدن، سبب شدن. علت شدن: آمدن شما موجب شد تا ما هم دوستمان را ببینیم. (از یادداشت مؤلف).
- ، محرک گشتن. انگیزه شدن. برآغالیدن و محرک شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب موجب گردیدن شود.
- موجب گردیدن، سبب گردیدن. باعث شدن: گمان توان داشت که... خدمت موجب عداوت گردد. (کلیله و دمنه). اسب نیک را قوت تک سبب و موجب عنا گردد. (کلیله و دمنه).
، بابت. (ناظم الاطباء).
- بدین موجب، بدین بابت.
، سزاوار. (یادداشت مؤلف).
- موجب الشکر، سزاوار سپاس: هرچه گوید مقبول القول و موجب الشکر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397).
، (اصطلاح فلسفی) فاعلی که فعلش در تحت اراده و اختیارش نباشد و بدون قصد و اراده منشاء صدور فعل باشد و آن بر دو قسم است، یکی آنکه از شأن آن مختار بودن نیست مانند اشراق خورشید و احراق نار، و دیگری آنکه از شأن آن مختار بودن است ولکن به واسطۀ قشر خارجی سلب اختیار از آن شده باشد. (از فرهنگ اصطلاحات فلسفی) ، (اصطلاح نحوی) کلامی را گویند که از نفی و نهی و جحد و استفهام عاری باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1448) ، نام ماه محرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
موجب
(جِ رَ)
نام شهری است به شام میان قدس و بلغاء. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
موجب
(مُ وَجْ جِ)
ماده شتری که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نعت فاعلی از توجیب. آن که در شبانه روزی یک بار می خورد. (ناظم الاطباء). رجوع به توجیب شود
لغت نامه دهخدا
موجب
هرآنچه لازم میگرداند و مقرر میکند و واجب میگرداندو مقرر گرداننده، سبب، دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
موجب
((مُ جِ))
سبب، باعث، ایجاب کننده
تصویری از موجب
تصویر موجب
فرهنگ فارسی معین
موجب
انگیزه، مایه
تصویری از موجب
تصویر موجب
فرهنگ واژه فارسی سره
موجب
سبب، علت، طبق، باعث، مسبب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوجب
تصویر اوجب
واجب ترین، لازم ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجد
تصویر موجد
به وجود آورنده، ایجاد کننده، آفریننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجب
تصویر مرجب
مهیب، معظم، بزرگ، باشکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مودب
تصویر مودب
ادب آموخته، باادب، تربیت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مودب
تصویر مودب
ادب آموزنده، تربیت کننده، معلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجز
تصویر موجز
مختصر، کوتاه، کلام کوتاه و مختصر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مورب
تصویر مورب
آنچه سر کج داشته باشد، کج، معوج، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروه سواران یا پیادگان، عده ای سوار یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجبه
تصویر موجبه
مقابل سالبه، در علم منطق ویژگی قضیه ای که در آن به ثبوت محمول بر موضوع حکم می شود، آنچه چیزی را ایجاب کند، ایجاب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجر
تصویر موجر
کسی که ملکی را اجاره بدهد، اجاره دهنده، کرایه دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجب
تصویر معجب
کسی که حالت اعجاب به او دست داده باشد، به شگفتی آمده
به شگفت آورنده، خودبین، خودپسند، خودخواه
فرهنگ فارسی عمید
(جِ بَ / بِ)
موجبه. رجوع به موجبه شود، (اصطلاح موسیقی) دو یا سه نغمه است که به ترصیع صور مختلف پیدا می کنند. به عبارت دیگر، آهنگ اصلی در یک قطعۀ موسیقی را موجبه (مونیف) گویند
لغت نامه دهخدا
(جِ بَ)
موجبه. مؤنث موجب. ج، موجبات. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موجب شود، بزه یا نیکویی بزرگ که بدان دوزخ یا بهشت واجب گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مؤنث موجب. گناه یا ثواب بزرگ که ایجاب دوزخ و بهشت کند. (از یادداشت مؤلف). گناه بزرگ یا حسنۀ سترگ که موجب عذاب آخرت و یا موجب بهشت گردد. ج، موجبات. (ناظم الاطباء). موجبه، (اصطلاح منطق) قضیۀ مثبته را گویند. ضد سالبه. (ناظم الاطباء). در اصطلاح منطق قضیه ای رانامند که حایز ایجاب باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). قضیۀ موجبه در مقابل سالبه است و آن یا حملی است مانند انسان حیوان است و یا سلبی است مانند انسان جمادنیست. (از فرهنگ علوم عقلی). و رجوع به قضیه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ بِ)
مرکّب از: ’ب’ + موجب، مطابق. موافق. بنابر. برحسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ادب آموزنده ادب آموز تربیت کننده مربی، جمع مودبین. ادب کننده و سرزنش کننده، معلم از ریشه پارسی ادب آموخته ادبدان از ریشه پارسی ادب آموز پرورنده ادب آموخته تربیت یافته: تاکمالی که در او منظور بود او را حاصل شود مانند اسب مودب وباز معلم. . ، جمع مودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موکب
تصویر موکب
گروهی سواران، گروه سوار یا پیاده که در خدمت سلطان باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجب
تصویر اوجب
واجبتر، لازمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجب
تصویر معجب
جای شگفت و تعجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجب
تصویر مرجب
با شکوه بزرگ، با هیبت، با مهابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بموجب
تصویر بموجب
مطابق، موافق، برحسب
فرهنگ لغت هوشیار
موجبه در فارسی مونث موجب و مایه: درخنیا، کلان گناه، کلان کرفه (کرفه ثواب)، کیود در فرزان مونث موجب، جمع موجبات، گناه بزرگ یاحسنه سترگ که موجب عذاب یا پاداش نیک در آخرت گردد، جمع موجبات. یا قضیه موجبه. قضیه ایست که در آن حکم به ثبوت محمول بر موضوع شود مقابل سالبه و آن یا حملی است مانند: (انسان حیوان است {و یا سلبی است مانند: (انسان جماد نیست) (دستورج 3 ص 363 کشاف 1448)، مقایسه شود با موجبه (موتیف) دو یا سه نغمه است که به ترصیع صور مختلف پیدا میکنند (مجمع الادوار ملحقه - ملحقه - ص 4) بعبارت دیگر آهنگ اصلی در یک قطعه موسیقی را موجبه (موتیف) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورب
تصویر مورب
استوار، محدود
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده، باز داشته پوشیده پنهان پوشیده شده پنهان: گفت: نیکوتر تفحص کن شب است شخصها در شب زناظر محجب است. (مثنوی) در پرده کرده در حجاب داشته، باز داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مودب
تصویر مودب
فرهیخته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مورب
تصویر مورب
اریب، اریبانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موجه
تصویر موجه
درست انگاشته، پذیرفتنی
فرهنگ واژه فارسی سره