جدول جو
جدول جو

معنی موثیه - جستجوی لغت در جدول جو

موثیه
(مَثی یَ)
دست معیوب کرده بی شکستگی استخوان و کفیده. (منتهی الارب). دست پیچ خورده بدون شکستگی استخوان. (ناظم الاطباء). رجوع به موثوه و موثوءه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مویه
تصویر مویه
گریه، زاری، نوحه، برای مثال نماز شام غریبان چو گریه آغازم / به مویه های غریبانه قصه پردازم (حافظ - ۶۶۶)
مویۀ زال: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
مویه کردن: زاری کردن، نوحه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
شعر یا سخنی که در سوگواری خوانده می شود، عزاداری
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ قَ)
اعتماد و اعتبار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مو یَ / یِ)
در ترکیباتی چون دومویه و فلفل مویه و جز آن به جای موی آید و نوعی نسبت یا اختصاص را رساند
لغت نامه دهخدا
(مُ وَیْهْ)
مویهه. مصغر ماء. آب اندک. (ناظم الاطباء). مصغر ماء، به معنی آب. (آنندراج). و رجوع به ماء شود
لغت نامه دهخدا
(مو یَ / یِ)
اسم از موییدن. اسم مصدر از موییدن. نوحه و گریه و نالۀ آهسته با گریه. (یادداشت مؤلف). گریه و نوحه و زاری. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). گریۀ با نوحه را گویند. (برهان). گریه و زاری. (صحاح الفرس). گریه و نوحه. (غیاث) :
به رویین دژ ارجاسب و کهرم نماند
جز از مویه و درد و ماتم نماند.
فردوسی.
همی بآسمان اندرآمد خروش
ز بس مویه و زاری و درد و جوش.
فردوسی.
ز پوشیده رویان ارجاسب پنج
برفتند با مویه و درد و رنج.
فردوسی.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریعالدهر (از لغتنامۀ اسدی چ اقبال ص 503).
هر آن مردی که این مویه بخواند
اگر بادل بود بی دل بماند.
(ویس و رامین).
بدان کشتگان مویه بد چپ و راست
چو دیدند لشکر دگر مویه خاست.
اسدی (گرشاسب نامه).
مویه گر ناگذران است رهش بگشایید
نای و نوشی که از او هست گذر بازدهید.
خاقانی.
ز بس که تیغ زبان مویه کرد خاقانی
تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم.
خاقانی.
دید آبله پای دردمندی
بر هر پایی ز مویه بندی.
نظامی (لیلی و مجنون چ امیرکبیر ص 500، چ وحید ص 103).
- از مویه مویی شدن، از گریه و زاری بسیار سخت نزار و زار گردیدن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب از مویه چون موی بودن و از مویه چون مویی شدن در ذیل موی شود.
- بامویه، مویه کنان. در حال موییدن. با گریه و ناله. مویان:
برفتند بامویه برنا و پیر
تن شاه بردند از آن آبگیر.
فردوسی.
برفتند بامویه ایرانیان
بر آن سوک بسته سواران میان.
فردوسی.
چنین گفت بامویه افراسیاب
کز این پس نه آرام جویم نه خواب.
فردوسی.
- به مویه شدن، گریان شدن. نوحه گری آغازیدن. گریه و نوحه سر دادن:
خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کآن روی چو خورشید بیارایی عمدا.
مسعودسعد.
- مویه آغاز کردن، شروع به گریه کردن. آغاز کردن به گریه و نوحه:
سر تنگ تابوت را باز کرد
به نوی یکی مویه آغاز کرد.
فردوسی.
به زاری همی مویه آغاز کرد
همی برکشید از جگر آه سرد.
فردوسی.
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد.
فردوسی.
- مویه درگرفتن، نوحه و گریه سر دادن:
چند صف مویه گران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آیین دگر درگیرم.
خاقانی.
- مویۀ زارزار کردن، سخت گریستن. به سختی گریه و نوحه کردن:
نهاد آن سر خسته را بر کنار
همی کرد پس مویۀ زارزار.
فردوسی.
- مویۀ غمگنان، زاری و گریه و نوحۀ افسردگان:
سپهدار با خیل او همگنان
گرفت از برش مویۀ غمگنان.
اسدی.
، ناله و زاری. (برهان). ناله. آه و ناله. شکوه و زاری. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ زامْ)
دهی است از بخش دهدز شهرستان اهواز واقع در 7 هزارگزی شمال باختری دهدز با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ یِ)
جیمزجوستینین. نویسنده و سیاستمدار بریتانیایی، پسر اسحاق موریه بود. وی دوبار به ایران مسافرت کرد و جمعاًبالغ بر شش سال در سفارت انگلیس در تهران خدمت کرد و نایب سفارت بود. در سال 1816 میلادی به وطن خویش بازگشت و دو جلد سفرنامه درباره سفرهای خود نوشت که هر دو به چاپ رسید. بیشتر شهرت او به خاطر کتاب ’حاجی بابای اصفهانی’ است که در سال 1824 به چاپ رسیده است
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تنگ کوچک دسته دار که در آن سرکه و جز آن می ریزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث موری. آنکه آتش برمی آورد از آتش زنه. (ناظم الاطباء). ج، موریات. و رجوع به موریات شود
لغت نامه دهخدا
(تِ)
نام مدینۀ منوره. (ناظم الاطباء). نام مدینۀ منوره صلی اﷲ علی ساکنها و سلم. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مدینه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مؤنث موصی. زنی که وصیت می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لی یَ)
دختر که بر او ولی گمارده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ جَ)
زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب، مادۀ وث ج) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
اعتماد کردن. (آنندراج). ثقه. موثق. رجوع به موثق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَثْ ثَ قَ)
ماده شتر استوارخلقت. (ناظم الاطباء). تأنیث موثق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موثق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثُوْوَ)
موثوءه. موثیّه. رجوع به موثوءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَخْ خی یَ)
مؤنث مؤخی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مؤخی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
موذیه. تأنیث موذی. حیوانات موذیه، جانوران آزاررسان، چون مار و موش. (از یادداشت مؤلف). اذیت رساننده و مضر و مفسد و آزاررسان، مهلک و زهردار. (ناظم الاطباء). و رجوع به موذی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ لَ)
مرده ستودن و رحمت کردن. (تاج المصادر بیهقی). رثاء. رثی. رثایه. مرثاه. گریستن بر مرده و برشمردن و ذکر محاسن وی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرثیه و مرثیت شود، در عزای مرده شعری سرودن. (از اقرب الموارد). رجوع به مرثیت و مرثیه شود، رحمت و رقت آوردن. (از اقرب الموارد). رحم کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
مرثیه. مرثیت. در عزای مرده گریستن و برشمردن اوصاف او. رجوع به مرثیه شود،
{{اسم مصدر، اسم}} عزاداری. سوکواری. مرده ستائی. ذکر محامد و اوصاف مرده و ستایش او. نوحه سرائی در عزای کسی. مدیح مرده. شرح محاسن و ذکر خیر مرده. مرثیت.نیز رجوع به مرثیت شود: فرمود (عضدالدوله) تا وی را بردار کردند و با تبر و سنگ بکشتند و در مرثیۀ وی این ابیات بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 291). در مرثیه او قطعه ای گفت. (تاریخ بیهقی ص 371). عتبی رساله ای در مرثیه او انشاء کرده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 441).
آن شوخ به قتل من دلخسته کمر بست
در مرثیه ام معنی باریک توان بست.
طاهر غنی (آنندراج).
، شعری که در سوک از دست رفته ای گویند. شعری که در عزای کسی گویند و در آن به محامد و صفات پسندیدۀ وی اشاره کنند. رثاء. ج، مراثی: یکی از شعرای خراسان نیشابوری این مرثیه بگفت اندر مرگ وی. (تاریخ بیهقی ص 186).
آورده سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه به نام نریمان برآمده.
خاقانی.
مرثیۀ همت است نقش خط سرنوشت
ضابطۀ آدم است سوک کرم داشتن.
واله (از آنندراج).
، روضه. (ناظم الاطباء). مراسم عزائی که به یاد شهیدان راه دین و بخصوص در ایام محرم و به یاد واقعۀکربلا برپا کنند، اشعاری که در ذکر مصائب و شرح شهادت پیشوایان دین و بخصوص شهیدان کربلا سرایند و خوانند. نوحه.
- مرثیه خواندن، نوحه و مراثی در مراسم عزاداری شهیدان کربلا به آهنگ خاص خواندن.
- مرثیه ساختن، مرثیه سرودن. در عزای کسی شعر سرودن:
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.
مولوی.
- مرثیه سرودن، در رثای از دست رفته ای شعر گفتن و مدیح او کردن.
- ، درشرح وقایع کربلا و در عزای بزرگان دین شعر مصیبت ساختن و خواندن. رجوع به مرثیه سرائی شود.
- مرثیه گفتن، در عزای مرده ای شعر سرودن و محامد او بر شمردن: خواجه بونصر مشکان که این محتشم را به نشابور مرثیه گفت هم به هرات بمرد. (تاریخ بیهقی ص 371). و یکی از شعرای خراسان نیشابوری این مرثیه بگفت اندرمرگ وی. (تاریخ بیهقی ص 186)
لغت نامه دهخدا
موثره در فارسی مونث موثر سهند کار ساز مونث موثر، جمع موثرات. مونث موثر، جمع موثرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
مرده ستودن و رحمت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موذیه
تصویر موذیه
موذیه در فارسی مونث موذی: پارسی تازی گشته موتک گزند رسان خرفستر
فرهنگ لغت هوشیار
گریه و زاری نوحه، گوشه ایست در دستگاه سه گاه که بندرت در چهارگاه هم نواخته میشود. یا مویه زال. لحنی است در موسیقی قدیم: (بلفظ پارسی و چینی و خماخسرو بلحن مویه زال و قصیده لغزی) (منوچهری. د. چا. 138: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موثقه
تصویر موثقه
مونث موثق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
((مَ یِ))
شعر یا سخنی که در مدح و سوگواری مرده خوانده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مویه
تصویر مویه
((یِ))
گریه، نوحه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
سوگیاد، سوگنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تعزیه، رثا، سوگ سرود، مرثیت، سوگنامه، نوحه، نوحه سرایی
متضاد: سرود، عزاداری، سوگواری، ماتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تضرع، زاری، گریه، ناله، ندبه، نوحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد