جدول جو
جدول جو

معنی موثجه - جستجوی لغت در جدول جو

موثجه
(مَ ثِ جَ)
زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب، مادۀ وث ج) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رو به رو، برابر هم، رویاروی، رو در رو، روبارو، روی در روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجه
تصویر موجه
کلام یا عذری که با دلیل و برهان پسندیده باشد، خوب، پسندیده، جاه و مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موجه
تصویر موجه
یک موج، موج
فرهنگ فارسی عمید
(ثِ قَ)
اعتماد و اعتبار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
در اصطلاح پزشکی، پژند. قثابری. برغست. آطریلال. قازایاغی. غازیاغی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(جِهْ)
موجّه . آنکه بزرگ و باقدر میگرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ جَ / جِ)
موجه. یک موج. یکی موج. کوهۀ آب. خیزابه. خیزاب. آب خیز. آب خیزه. اشترک. شترک. (از یادداشت مؤلف) :
در بحر عشق موجۀ غبغب نخورده اند
دل در درون فکندۀ چاه ذقن نیند.
زلالی (از آنندراج).
حشأالبحر، موجۀ دریا. (منتهی الارب). و رجوع به موج شود.
- موجۀ عرق، کثرت عرق. (از آنندراج) :
ز موجۀ عرق شرم پایمال شدیم
غبار ما نتواند کشید آه در آب.
اسیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
واحد موج، یعنی یک کوهۀ آب. ج، موجات. یکی موج. (منتهی الارب). ج، امواج. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود.
- موجهالشباب، آغاز جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جَهْ)
صاحب جاه و وقار. (منتهی الارب، مادۀ وج ه) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب) (آنندراج). چادر وگلیم دورویه. (ناظم الاطباء) ، دوروی: گل موجه، گل دوروی. (از یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء). گل رعنا. گل قحبه. (یادداشت مؤلف) :
به جام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر.
مسعودسعد.
، آنکه در پشت و سینۀ وی گوژی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شیئی موجه، چیزی که بر یک وتیره و روش باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آنچه به سوی او رو کرده شود. (غیاث) ، پسندیده و مقبول و شایسته و مناسب و موافق و باقاعده و موافق قاعده. (ناظم الاطباء). خوب و پسندیده. (غیاث) ، قابل توجیه. قابل قبول. پذیرفتنی. دارای علت و دلیل واقعی. مدلل و توجیه شده. با قاعده. مطابق اصول. برابر مقررات و قواعد: امیر گفت موجه این است کدام کس رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
- حجت موجه، دلیل قابل قبول. دلیل روشن و استوار:
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهرۀ تو حجت موجه ماست.
حافظ.
- دلیل موجه، برهانی که قابل قبول و شایستۀ توجیه باشد. دلیل پذیرفتنی و استوار. (از یادداشت مؤلف).
- عذر غیرموجه، عذری که قابل توجیه نیست. عذری که علت و پایۀ استوارو قابل قبولی ندارد. عذر ناموجه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب عذر موجه شود.
- عذر موجه، عذر قابل قبول. پوزش قابل توجیه و شایان پذیرش. (از یادداشت مؤلف).
- غیبت موجه، غیبتی که عذر پذیرفتنی و علت قابل قبول دارد. غیبت قابل توجیه.
- موجه بودن، قابل قبول بودن. قابل توجیه بودن. مدلل بودن. (از یادداشت مؤلف) :
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود.
مسعودسعد.
- موجه شمردن، اصولی و پذیرفتنی دانستن. قابل توجیه شمردن. قابل قبول دانستن:
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگزموجه نبود.
مسعودسعد.
، (اصطلاح بدیعی) صنعتی از صنایع بدیعی. رشید وطواط گوید: پارسی موجه دورویه باشد و این صنعت چنان بود که شاعر ممدوح را به صفتی از صفات حمیده بستاید چنانکه صفتی دیگر از صفات حمیدۀ او را در آن ستایش یاد کرده شود و او را به دو وجه مدح حاصل آید، متنبی گوید:
نهبت من الاعمار مالوحویته
لهنئت الدنیا بانک خالد.
در اول این بیت ممدوح را به شجاعت و کثرت کشتن اعدا ستوده است و در آخر به کمال بزرگی و شرف، چه گفته است: که دنیا را به دوام تو اندر او تهنیت کردندی. مراست:
آن کند تیغ تو به جان عدو
که کند جود تو به کان گهر.
دیگر شاعر راست:
ز نام تو نتوان آفرین گسست چنانک
گسست نتوان از نام دشمنت نفرین.
(از حدائق السحر وطواط)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جِهْ)
نعت فاعلی از توجیه. آن که چیزی را بر یک روش و وتیره قرار می دهد، آنکه بزرگ و باقدر می گرداند. (ناظم الاطباء). رجوع به موجه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ثَ جَ)
کون بدان جهت که برآرد آنچه در شکم است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کون و است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شور و تلخ گردیدن آب. (منتهی الارب، مادۀ م ٔج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
اعتماد کردن. (آنندراج). ثقه. موثق. رجوع به موثق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَثْ ثَ قَ)
ماده شتر استوارخلقت. (ناظم الاطباء). تأنیث موثق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موثق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
جامۀ نرم رشته و تنک و نرم بافته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثُوْوَ)
موثوءه. موثیّه. رجوع به موثوءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَثی یَ)
دست معیوب کرده بی شکستگی استخوان و کفیده. (منتهی الارب). دست پیچ خورده بدون شکستگی استخوان. (ناظم الاطباء). رجوع به موثوه و موثوءه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِهْ)
روباروی و مقابل. (ناظم الاطباء). روبرو. برابر. رو درروی. محاذی. مقابل. روی به روی. (یادداشت مؤلف).
- مواجه شدن، روبرو شدن. مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن. مقابل آمدن.
- ، برخورد کردن. مقابل گردیدن: کار تحقیق با مشکلاتی مواجه شد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به مواجه شود.
، پیش. برابر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موجه
تصویر موجه
صاحب جاه و مقام
فرهنگ لغت هوشیار
موثره در فارسی مونث موثر سهند کار ساز مونث موثر، جمع موثرات. مونث موثر، جمع موثرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موثقه
تصویر موثقه
مونث موثق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
دچار رو با رو روبرو شونده، روبرو مقابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجه
تصویر موجه
((مُ وَ جَّ هْ))
پسندیده، مقبول، صاحب جاه و مقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
((مُ جِ))
رویاروی، مقابل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواجه
تصویر مواجه
رویارویی، روبرو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از موجه
تصویر موجه
درست انگاشته، پذیرفتنی
فرهنگ واژه فارسی سره
برابر، روبرو، مصادف، مقابل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پذیرفتنی، توجیه پذیر، معقول، منطقی
متضاد: توجیه ناپذیر، ناموجه، معتبر، بااعتبار، صاحب مقام، فهیم، شایسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد