مرکب از مو + تاب (مخفف تابنده)، موتابنده، موی تابنده، که موی سر خویش یا دیگری را بتابد، گیسوتاب، (از یادداشت مؤلف)، که تافتن موی بز پیشه دارد رسن یا رشته را، که موی بهم تابد و از آن رشتۀموئین پدید آرد، آنکه ریسمان مویی می تابد، (ناظم الاطباء)، صنفی همانند زه تاب که موی بز به هم تاب دهد و رشتۀ مویین سازد بافتن جامه های درشت خاصه جوال را یا ریسمان مویین سازد، رسنگر، و رجوع به موباف شود
مرکب از مو + تاب (مخفف تابنده)، موتابنده، موی تابنده، که موی سر خویش یا دیگری را بتابد، گیسوتاب، (از یادداشت مؤلف)، که تافتن موی بز پیشه دارد رسن یا رشته را، که موی بهم تابد و از آن رشتۀموئین پدید آرد، آنکه ریسمان مویی می تابد، (ناظم الاطباء)، صنفی همانند زه تاب که موی بز به هم تاب دهد و رشتۀ مویین سازد بافتن جامه های درشت خاصه جوال را یا ریسمان مویین سازد، رسنگر، و رجوع به موباف شود
سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن سردار نامدار ارتش شاهنشاهی داریوش سوم بوده است، وی در نبرد با اسکندر گجستک همراه آریوبرزن فرماندهی بخشی از ارتش، نام خواهر آریوبرزن پادشاه آذربادگان
سردار زن ایرانی که خواهر آریوبرزن سردار نامدار ارتش شاهنشاهی داریوش سوم بوده است، وی در نبرد با اسکندر گجستک همراه آریوبرزن فرماندهی بخشی از ارتش، نام خواهر آریوبرزن پادشاه آذربادگان
از ’ت وب’، از گناه بازگشتن. (ترجمان القرآن). بازگشتن از گناه. (زوزنی). تاب الی اﷲ توبا و توبه و متاباً و تابه و تتوبه، بازگشت از گناه. تائب و توّاب نعت است از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). بازگشتن. (غیاث) ، توفیق توبه دادن خدای کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آسان گردانیدن دشواری کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، باز مهربان شدن. تواب نعت است از آن. (آنندراج) (منتهی الارب)
از ’ت وب’، از گناه بازگشتن. (ترجمان القرآن). بازگشتن از گناه. (زوزنی). تاب الی اﷲ توبا و توبه و متاباً و تابه و تتوبه، بازگشت از گناه. تائِب و تَوّاب نعت است از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). بازگشتن. (غیاث) ، توفیق توبه دادن خدای کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آسان گردانیدن دشواری کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، باز مهربان شدن. تواب نعت است از آن. (آنندراج) (منتهی الارب)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید: فیض پیران چو نوجوانان نبود مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مخلدی گرگانی. چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152). بر ره دین حق تو پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب. ناصرخسرو. نردبان پایه کی بود مهتاب. سنائی. مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه). همی پزیم همه در تنور چوبین نان همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب. سوزنی. ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. وطواط. چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه. انوری. عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است. انوری. از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک در روزی من هم نرود صورت مهتاب. خاقانی. به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب. خاقانی. شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. خاقانی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. جزع ز خورشید جگرسوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر. نظامی. ز شرم چشم او در چشمۀ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب به شب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. صلح کن با مه ببین مهتاب را. مولوی. مهتاب که نور پاک دارد از بانگ سگی چه باک دارد. مولوی. شب هجران دوست ظلمانی است ور برآید هزار مهتابش... سعدی (بدایع). شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است. سعدی (طیبات). اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب. سعدی (بدایع). گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست. امیرخسرو. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. روی نگار در نظرم جلوه می نمود وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم. حافظ. - مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف). - مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) : شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام. میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج). زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت. میان ناصرعلی (از آنندراج). - مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود. - مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. انوری. گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. قاآنی. - مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) : آن چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر. مولوی. - مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن: این جهان جادوست ما آن تاجریم که از او مهتاب پیموده خریم. مولوی. - مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن. - مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف). - مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر. - مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. - امثال: مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). ، ماه. قمر: یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. فیروز مشرقی. از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
پرتو ماه و مهشید و روشنی و تابش ماه و نوری که از کرۀ ماه به سطح زمین می رسد. (ناظم الاطباء). از: ’مه’، مخفف ماه + ’تاب’، از تافتن، به معنی نور دادن ماه. قمراء. فخت. (یادداشت مؤلف). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج آرد: این لفظ مقلوب است که در اصل تاب مه بود، پس اطلاق آن بر ماه درست نباشد لیکن آمده است... و اضافت آن به هلال و ماه و بدر درست نباشد مگر آنکه به معنی روشنی مجازاً گرفته آید چنانکه سعید اشرف گوید: فیض پیران چو نوجوانان نبود مهتاب و هلال و بدر یکسان نبود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). تا دیوچه افکند هوا بر زنخ سیب مهتاب به گلگونه بیالودش رخسار. مخلدی گرگانی. چون نپوشی چه خزّ و چه مهتاب چون نبوئی چه نرگس و چه پیاز. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 204، چ دانشگاه ص 152). بر ره دین حق تو پیش از صبح خوش همی رو به روشنی مهتاب. ناصرخسرو. نردبان پایه کی بود مهتاب. سنائی. مهتاب از بناگوش او رنگ بردی. (کلیله و دمنه). دست در روشنایی مهتاب زدی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدی. (کلیله و دمنه). همی پزیم همه در تنور چوبین نان همی بریم همه جامۀ تن از مهتاب. سوزنی. ولی تو گهر است و وفاق تو خورشید عدوی تو قصب است و خلاف تو مهتاب. وطواط. چند مهتاب بر تو پیماید این و آن در بهای روی چو ماه. انوری. عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد و منعش نه به اندازۀ درع قصب است. انوری. از همنفسان نیست مرا روزی ازایراک در روزی من هم نرود صورت مهتاب. خاقانی. به ناف قبۀ عالم به صلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و به سجدۀ مهتاب. خاقانی. شب همه مهتاب و من کردم سربازیی بسکه سر شبروان در شب مهتاب شد. خاقانی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. جزع ز خورشید جگرسوزتر لعل ز مهتاب شب افروزتر. نظامی. ز شرم چشم او در چشمۀ آب همی لرزید چون در چشمه مهتاب. نظامی. چنان کز بس گهرهای جهانتاب به شب تابنده تر بودی ز مهتاب. نظامی. ساحران مهتاب پیمایند زود پیش بازرگان و زر گیرند سود. مولوی. صلح کن با مه ببین مهتاب را. مولوی. مهتاب که نور پاک دارد از بانگ سگی چه باک دارد. مولوی. شب هجران دوست ظلمانی است ور برآید هزار مهتابش... سعدی (بدایع). شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشتر است. سعدی (طیبات). اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد و گر بریزد کتان چه غم خوردمهتاب. سعدی (بدایع). گر جمال یار نبود با خیالش هم خوشم خانه درویش را شمعی به از مهتاب نیست. امیرخسرو. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. روی نگار در نظرم جلوه می نمود وزدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم. حافظ. - مثل مهتاب، رنگی پریده (در روی آدمی). (یادداشت مؤلف). - مهتاب آتشبار، نوعی آتشبازی و آن چنان است که در شبهای جشن گویی محترق را به هوا سر دهند و روشنایی آن چون روشنایی ماه تا به دور جای رسد. (از آنندراج) : شب که برقی جست از سوز دل دیوانه ام سوخت چون مهتاب آتشبار مه در خانه ام. میرمحمدافضل ثابت (از آنندراج). زرد شدرخسار مه تا عارض خود برفروخت حسن او خاصیت مهتاب آتشبار داشت. میان ناصرعلی (از آنندراج). - مهتاب به جای کرباس پیمودن، مهتاب به گز پیمودن. مهتاب پیمودن. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). و رجوع به همان کتاب شود. - مهتاب به گزپیمودن، کنایه از کار محال کردن که سرانجامش ممکن نباشد. (از غیاث اللغات) (آنندراج) : خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی به گل خورشید اندایی. انوری. گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز وقت آن نیست که مهتاب به گز پیمائی. قاآنی. - مهتاب پیمائیدن (پیمودن) ، کنایه از کارهای بیهوده و هرزه کردن. (برهان) (آنندراج) : آن چنان مهتاب پیماید به سحر کز خسان صد کیسه برباید به سحر. مولوی. - مهتاب پیموده خریدن، کنایه از کار بیهوده و لغو کردن. مغبون شدن: این جهان جادوست ما آن تاجریم که از او مهتاب پیموده خریم. مولوی. - مهتاب را به گل اندودن، در مفهوم آفتاب را به گل اندودن. (از امثال و حکم ج 4 ص 1760). کار عبث کردن. - مهتاب رو، جایی که مواجه با مهتاب باشد. (یادداشت مؤلف). - مهتاب شب، شبی که نور ماه به زمین روشنی بخشد. لیلۀ قمراء. ابن ثمیر. لیلۀ غراء. (یادداشت مؤلف). شب ماهناک. مقمر. - مهتاب گیر، جایی که پرتو ماه بر آن بتابد. - امثال: مهتاب نرخ ماست را می شکند، زردی ماست که دلیل بر داشتن چربو و روغن کند در پیش مهتاب نامرئی است. نظیر: سگ سفید ضرر پنبه فروش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1760). ، ماه. قمر: یکی همچون پرن بر اوج خورشید یکی چون شایورد از گرد مهتاب. فیروز مشرقی. از ستارگان دوستاره عظیم تر است نخست آفتاب و آنگه مهتاب. (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 180)
خیک پنیر و کره و جز آن، و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از سر حیوان به طور سالم درمی آورند. خیک. دبه، در آذربایجان مردم چاق و چله و شکم گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و موتال
خیک پنیر و کره و جز آن، و آن پوست گوسفند و بز و گاو است که از سر حیوان به طور سالم درمی آورند. خیک. دبه، در آذربایجان مردم چاق و چله و شکم گنده را گویند به سبب شباهت به خیک و موتال
نامی است که در آستارا به ’پترکاریا فراکسینی فلیا’ داده می شود، و نامهای دیگر آن عبارتند از: ’لارک’ در نور وگرگان، کهل در لاهیجان، لرک در رودبار و درفک و نور قوزقره (گوز سیاه) در حاجیلر، (از یادداشت مؤلف)
نامی است که در آستارا به ’پترکاریا فراکسینی فلیا’ داده می شود، و نامهای دیگر آن عبارتند از: ’لارک’ در نور وگرگان، کهل در لاهیجان، لرک در رودبار و درفک و نور قوزقره (گوز سیاه) در حاجیلر، (از یادداشت مؤلف)
بی جان، خلاف حیوان. گویند اشتر الموتان و لاتشترالحیوان، یعنی خریداری کن اراضی و خانه ودکان و جز آن را، و خریداری مکن برده و ستور و مانند آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی جان، خلاف حیوان. (آنندراج). غیر ذی روح. آنچه جان ندارد. (مهذب الاسماء). آنکه جان ندارد. (دهار) ، زمینی که آباد نکرده باشند، حدیث: موتان الارض لله و لرسوله فمن احیا منها شیئاً فهو له. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مرد کندخاطر. موتانه مونث آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). - موتان الفؤاد، مرد کندخاطر. (از ناظم الاطباء). مرده دل. (مهذب الاسماء) (دهار)
بی جان، خلاف حیوان. گویند اشتر الموتان و لاتشترالحیوان، یعنی خریداری کن اراضی و خانه ودکان و جز آن را، و خریداری مکن برده و ستور و مانند آن را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی جان، خلاف حیوان. (آنندراج). غیر ذی روح. آنچه جان ندارد. (مهذب الاسماء). آنکه جان ندارد. (دهار) ، زمینی که آباد نکرده باشند، حدیث: موتان الارض لله و لرسوله فمن احیا منها شیئاً فهو له. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، مرد کندخاطر. موتانه مونث آن است. (از منتهی الارب) (از آنندراج). - موتان الفؤاد، مرد کندخاطر. (از ناظم الاطباء). مرده دل. (مهذب الاسماء) (دهار)