ماهیابه. ماهیاوه که نانخورش مردم لار است که ازماهی کوچک سازند و خورند. (برهان). نانخورشی که اکثر و اغلب مردم از ماهی ریزه ترتیب دهند: مدحت مهیوه گویم به ادای کچری و گر از جانب لارم امرا بنوازند. وگر از جانب لارم امرا بنوازند مدحت مهیوه گویم به ادای کهوی. بسحاق اطعمه. زین دو قاصد خبر مهیوه می پرسیدم هر دو گفتند که هست او بسلامت در لار. بسحاق اطعمه (دیوان ص 14)
ماهیابه. ماهیاوه که نانخورش مردم لار است که ازماهی کوچک سازند و خورند. (برهان). نانخورشی که اکثر و اغلب مردم از ماهی ریزه ترتیب دهند: مدحت مهیوه گویم به ادای کچری و گر از جانب لارم امرا بنوازند. وگر از جانب لارم امرا بنوازند مدحت مهیوه گویم به ادای کهوی. بسحاق اطعمه. زین دو قاصد خبر مهیوه می پرسیدم هر دو گفتند که هست او بسلامت در لار. بسحاق اطعمه (دیوان ص 14)
دهی است از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری خرمشهر و 3هزارگزی راه شوسۀ خرمشهر به آبادان دارای 500تن سکنه. آب آن از رود خانه بهمنشیر و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان بهمنشیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر، واقع در 4هزارگزی جنوب خاوری خرمشهر و 3هزارگزی راه شوسۀ خرمشهر به آبادان دارای 500تن سکنه. آب آن از رود خانه بهمنشیر و راه در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بار و ثمر و هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم می باشد. (ناظم الاطباء). ثمره. ثمار. بار. بر. حاصل. قطف. با دادن و خوردن و چیدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). به کسر و فتح اول هر دو آمده. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: بر هر میوه از خربزه و هندوانه و انارو انجیر و لیمو و نارنج اطلاق شود و خانه رس و نیم رس و گلوسوز و از شاخ کنده از صفات اوست و با لفظ افشاندن و خوردن و گزیدن. مستعمل. (از آنندراج). فاکه. (دهار). فکهه. (منتهی الارب) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). ثمره. ثمر. (منتهی الارب) (دهار) ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (نصاب الصبیان) : پر از میوه کن خانه را تا به در پر از دانه کن خنبه را تا به سر. ابوشکور بلخی. همان میوۀ تلخت آرد پدید از او چرب و شیرین نخواهی مزید. فردوسی. از آن پیش کاین کارها شد بسیج نبد خوردنیها جز از میوه هیچ. فردوسی. بدیشان چنین گفت کاین سبزجای پر ازمیوه و مردم و چارپای... فردوسی. توان دانست که میوه بر هرچه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). تن ما چو میوه ست و او میوه دار بچینند یک روز میوه ز دار. اسدی. میوۀ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است جامۀ او را نه هیچ پود و نه تار است. ناصرخسرو. هر آن میوه که نبود طعم و بویش نباشد باغبان در جستجویش. ناصرخسرو. هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد. ناصرخسرو. میوه در خواب روزی است از شاه لیک نه اندر زمان کاندرگاه. سنائی. میوۀ شاخ فریبرز فلک هم به باغ ملک آبا دیده ام. خاقانی. میوۀ دولت منوچهر است اخستان افسر کیان ملوک. خاقانی. در بوستان عهد شنیدم که میوه هاست جستم به چند سال و گیایی نیافتم. خاقانی. چو کردی درخت از پی میوه پست جز آن میوه دیگر نیاید به دست. امیرخسرو دهلوی. همی میوه ز میوه رنگ گیرد ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد. جامی. ز میخوش گزکها در این انجمن نمایان شده میوه زار چمن. ملاطغرا (از آنندراج). - میوۀ جان، کنایه از فرزند است. - میوۀ دل، فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از فرزند دلبند باشد. (برهان) : کو آن شکوفۀ طرب و میوۀ دلم اکنون که پر طلسم شکوفه ست میوه دار. خاقانی. قرهالعین من آن میوۀ دل یادش باد که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد. حافظ. - ، معشوق را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). - ، شعر و سخن. (ناظم الاطباء). به معنی شعر و سخن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). شعر و سخن را نیز گویند. (برهان) : ای میوۀ دل من، لابل دل ای آرزوی جانم، لابل جان. فرخی (از انجمن آرا). - میوۀ عمر، کنایه از فرزند: دریغ میوۀعمرم رشید کز سرپای به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت. خاقانی. - امثال: میوه از درخت بید نباید جست. (امثال و حکم دهخدا). ، اهالی تبرستان بخصوصه امرود را میوه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، نقل. نقل شراب. (زمخشری). مزۀ شراب، حاصل. نتیجه. بهر. بهره. (یادداشت لغت نامه)
بار و ثمر و هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم می باشد. (ناظم الاطباء). ثمره. ثَمار. بار. بر. حاصل. قطف. با دادن و خوردن و چیدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). به کسر و فتح اول هر دو آمده. (غیاث). صاحب آنندراج گوید: بر هر میوه از خربزه و هندوانه و انارو انجیر و لیمو و نارنج اطلاق شود و خانه رس و نیم رس و گلوسوز و از شاخ کنده از صفات اوست و با لفظ افشاندن و خوردن و گزیدن. مستعمل. (از آنندراج). فاکه. (دهار). فکهه. (منتهی الارب) (دهار) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). ثمره. ثمر. (منتهی الارب) (دهار) ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف) (نصاب الصبیان) : پر از میوه کن خانه را تا به در پر از دانه کن خنبه را تا به سر. ابوشکور بلخی. همان میوۀ تلخت آرد پدید از او چرب و شیرین نخواهی مزید. فردوسی. از آن پیش کاین کارها شد بسیج نبد خوردنیها جز از میوه هیچ. فردوسی. بدیشان چنین گفت کاین سبزجای پر ازمیوه و مردم و چارپای... فردوسی. توان دانست که میوه بر هرچه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). تن ما چو میوه ست و او میوه دار بچینند یک روز میوه ز دار. اسدی. میوۀ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است جامۀ او را نه هیچ پود و نه تار است. ناصرخسرو. هر آن میوه که نبود طعم و بویش نباشد باغبان در جستجویش. ناصرخسرو. هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون نگویی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد. ناصرخسرو. میوه در خواب روزی است از شاه لیک نه اندر زمان کاندرگاه. سنائی. میوۀ شاخ فریبرز فلک هم به باغ ملک آبا دیده ام. خاقانی. میوۀ دولت منوچهر است اخستان افسر کیان ملوک. خاقانی. در بوستان عهد شنیدم که میوه هاست جستم به چند سال و گیایی نیافتم. خاقانی. چو کردی درخت از پی میوه پست جز آن میوه دیگر نیاید به دست. امیرخسرو دهلوی. همی میوه ز میوه رنگ گیرد ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد. جامی. ز میخوش گزکها در این انجمن نمایان شده میوه زار چمن. ملاطغرا (از آنندراج). - میوۀ جان، کنایه از فرزند است. - میوۀ دل، فرزند. (ناظم الاطباء). فرزند را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از فرزند دلبند باشد. (برهان) : کو آن شکوفۀ طرب و میوۀ دلم اکنون که پر طلسم شکوفه ست میوه دار. خاقانی. قرهالعین من آن میوۀ دل یادش باد که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد. حافظ. - ، معشوق را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). - ، شعر و سخن. (ناظم الاطباء). به معنی شعر و سخن نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). شعر و سخن را نیز گویند. (برهان) : ای میوۀ دل من، لابل دل ای آرزوی جانم، لابل جان. فرخی (از انجمن آرا). - میوۀ عمر، کنایه از فرزند: دریغ میوۀعمرم رشید کز سرپای به بیست سال برآمد به یک نفس بگذشت. خاقانی. - امثال: میوه از درخت بید نباید جست. (امثال و حکم دهخدا). ، اهالی تبرستان بخصوصه امرود را میوه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، نقل. نقل شراب. (زمخشری). مزۀ شراب، حاصل. نتیجه. بهر. بهره. (یادداشت لغت نامه)
زن آزاد گران کابین. (منتهی الارب). کدبانو. (زمخشری). ج، مهائر. حره. مملوکه. مقابل امه. زن اصلمند. زن اصیل زاده. زن کدبانو: فیقولون انه (ان اسقلبیوس) ابن افوللن و بنت فلاغواس قورونس مهیرته. مهیرۀ ایام که از مهرم به جان می نهاد... (نفثهالمصدور ص 112 چ یزدگردی)
زن آزاد گران کابین. (منتهی الارب). کدبانو. (زمخشری). ج، مهائر. حره. مملوکه. مقابل امه. زن اصلمند. زن اصیل زاده. زن کدبانو: فیقولون انه (ان اسقلبیوس) ابن افوللن و بنت فلاغواس قورونس مهیرته. مهیرۀ ایام که از مهرم به جان می نهاد... (نفثهالمصدور ص 112 چ یزدگردی)
مهیره در فارسی: خدیش کد بانو، خانمان بانو گران کابین زن کد بانو، زن اصل زاده گران کابین: (مهیره ایام که از مهرم بجان می نهاد: رات و خط شیب فی عذاری فصدت)
مهیره در فارسی: خدیش کد بانو، خانمان بانو گران کابین زن کد بانو، زن اصل زاده گران کابین: (مهیره ایام که از مهرم بجان می نهاد: رات و خط شیب فی عذاری فصدت)