رفتن اسب وروان شدن و شادمان رفتن آن. (ناظم الاطباء). رفتن اسب. (منتهی الارب). و رجوع به میع شود، رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن. (منتهی الارب). میع. رفتن چیزی چون آب و روغن. (یادداشت مؤلف)
رفتن اسب وروان شدن و شادمان رفتن آن. (ناظم الاطباء). رفتن اسب. (منتهی الارب). و رجوع به میع شود، رفتن چیزی ریخته چون آب و روغن و جز آن. (منتهی الارب). میع. رفتن چیزی چون آب و روغن. (یادداشت مؤلف)
شادمانی، اول رفتار اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اول تک اسب. (مهذب الاسماء) ، اول جوانی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اول جوانی و تیزی آن. (یادداشت مؤلف). - میعهالنشاط، اول جوانی. (ناظم الاطباء). ، اول روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عطری است نیک خوشبوی. (منتهی الارب) (آنندراج). از انواع عطر است. این نوع عطر را از آن جهت میعه گویند که تنک وسایل است و او عصارۀ درختی است در روم. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) ، چربشی که از مر تر و تازه می گیرند. (ناظم الاطباء). چربش گیاه مر که به آب اندک کوفته افشرده برآورند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده سقزی خوشبوی که از درختی در بلاد روم تراوش می کند. (ناظم الاطباء). صمغ درختی است که از روم خیزد. (منتهی الارب). صمغی است که از درختی به همین نام به روم روان می شود و آن صمغ را بگیرند و بپزند. صافی آن را میعۀ سائله وغیرصافی را میعۀ یابسه نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مفاتیح و ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی شود. - میعهالسائله، مصفای میعه. (مادۀ سقزی خوشبوی) - میعهالیابسه، ردی میعه (مادۀ سقزی خوشبوی) (ناظم الاطباء). ، صمغ درخت سفرجل است. (منتهی الارب) (آنندراج). صمغ درخت بهی، و یا درختی شبیه به درخت بهی. (ناظم الاطباء) ، درختی است مانا به درخت سیب و آن را میوۀ درشت تر از گردکان و خوراکی است و هستۀ آن چرب است که از آن میعۀ سائله گیرند. شجرۀ مریم. شجره لبنی ̍ حب الغول عبهر. اصطراک. اصطرک. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). درختی است شبیه درخت سیب ثمرش سپید و بزرگتر از چهار مغز و می خورند و لب خستۀ آن را که چربش است میعۀ سائله نامند و پوست آن درخت را میعۀ یابسه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) مادۀ خوشبوی صمغ و سقزی که از یکی از اشجار طایفۀ آبنوس اخذ می شود. (ناظم الاطباء). رجوع به میعه شود. - میعۀ سایل، میعۀ سایله. - میعۀ سایله، آنچه بخودی خود از درخت (میعه) تراوش می کند. (ناظم الاطباء). عسل اللبنی. حصی لبان. (یادداشت مؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن وترجمه صیدنۀ ابوریحان شود. - میعۀ یابس، میعۀ یابسه. رجوع به ترجمه صیدنه شود. - میعۀ یابسه، آنچه از جوشاندن اجزای آن درخت (میعه) در آب به دست می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن شود
شادمانی، اول رفتار اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اول تک اسب. (مهذب الاسماء) ، اول جوانی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اول جوانی و تیزی آن. (یادداشت مؤلف). - میعهالنشاط، اول جوانی. (ناظم الاطباء). ، اول روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عطری است نیک خوشبوی. (منتهی الارب) (آنندراج). از انواع عطر است. این نوع عطر را از آن جهت میعه گویند که تنک وسایل است و او عصارۀ درختی است در روم. (از ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی) ، چربشی که از مر تر و تازه می گیرند. (ناظم الاطباء). چربش گیاه مر که به آب اندک کوفته افشرده برآورند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده سقزی خوشبوی که از درختی در بلاد روم تراوش می کند. (ناظم الاطباء). صمغ درختی است که از روم خیزد. (منتهی الارب). صمغی است که از درختی به همین نام به روم روان می شود و آن صمغ را بگیرند و بپزند. صافی آن را میعۀ سائله وغیرصافی را میعۀ یابسه نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مفاتیح و ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی شود. - میعهالسائله، مصفای میعه. (مادۀ سقزی خوشبوی) - میعهالیابسه، ردی میعه (مادۀ سقزی خوشبوی) (ناظم الاطباء). ، صمغ درخت سفرجل است. (منتهی الارب) (آنندراج). صمغ درخت بهی، و یا درختی شبیه به درخت بهی. (ناظم الاطباء) ، درختی است مانا به درخت سیب و آن را میوۀ درشت تر از گردکان و خوراکی است و هستۀ آن چرب است که از آن میعۀ سائله گیرند. شجرۀ مریم. شجره لُبنی ̍ حب الغول عبهر. اصطراک. اصطرک. (بحر الجواهر) (یادداشت مؤلف). درختی است شبیه درخت سیب ثمرش سپید و بزرگتر از چهار مغز و می خورند و لب خستۀ آن را که چربش است میعۀ سائله نامند و پوست آن درخت را میعۀ یابسه. (از منتهی الارب) (از آنندراج) مادۀ خوشبوی صمغ و سقزی که از یکی از اشجار طایفۀ آبنوس اخذ می شود. (ناظم الاطباء). رجوع به میعه شود. - میعۀ سایل، میعۀ سایله. - میعۀ سایله، آنچه بخودی خود از درخت (میعه) تراوش می کند. (ناظم الاطباء). عسل اللبنی. حصی لبان. (یادداشت مؤلف). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن وترجمه صیدنۀ ابوریحان شود. - میعۀ یابس، میعۀ یابسه. رجوع به ترجمه صیدنه شود. - میعۀ یابسه، آنچه از جوشاندن اجزای آن درخت (میعه) در آب به دست می آید. (ناظم الاطباء). و رجوع به اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن شود
زن آزاد گران کابین. (منتهی الارب). کدبانو. (زمخشری). ج، مهائر. حره. مملوکه. مقابل امه. زن اصلمند. زن اصیل زاده. زن کدبانو: فیقولون انه (ان اسقلبیوس) ابن افوللن و بنت فلاغواس قورونس مهیرته. مهیرۀ ایام که از مهرم به جان می نهاد... (نفثهالمصدور ص 112 چ یزدگردی)
زن آزاد گران کابین. (منتهی الارب). کدبانو. (زمخشری). ج، مهائر. حره. مملوکه. مقابل امه. زن اصلمند. زن اصیل زاده. زن کدبانو: فیقولون انه (ان اسقلبیوس) ابن افوللن و بنت فلاغواس قورونس مهیرته. مهیرۀ ایام که از مهرم به جان می نهاد... (نفثهالمصدور ص 112 چ یزدگردی)
ماهیابه. ماهیاوه که نانخورش مردم لار است که ازماهی کوچک سازند و خورند. (برهان). نانخورشی که اکثر و اغلب مردم از ماهی ریزه ترتیب دهند: مدحت مهیوه گویم به ادای کچری و گر از جانب لارم امرا بنوازند. وگر از جانب لارم امرا بنوازند مدحت مهیوه گویم به ادای کهوی. بسحاق اطعمه. زین دو قاصد خبر مهیوه می پرسیدم هر دو گفتند که هست او بسلامت در لار. بسحاق اطعمه (دیوان ص 14)
ماهیابه. ماهیاوه که نانخورش مردم لار است که ازماهی کوچک سازند و خورند. (برهان). نانخورشی که اکثر و اغلب مردم از ماهی ریزه ترتیب دهند: مدحت مهیوه گویم به ادای کچری و گر از جانب لارم امرا بنوازند. وگر از جانب لارم امرا بنوازند مدحت مهیوه گویم به ادای کهوی. بسحاق اطعمه. زین دو قاصد خبر مهیوه می پرسیدم هر دو گفتند که هست او بسلامت در لار. بسحاق اطعمه (دیوان ص 14)
جای هلاکت. یقال فلان بدار مضیعه، ای بدار ضیاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای هلاکت. (آنندراج). جایی که انسان در وی هلاک میگردد. هو بدار مضیعه، یعنی او در خانه هلاک است که مراد بیابان باشد، هو مقیم بدار مضیعه، یعنی شعار او در کارهای خود سستی و کسالت است. (ناظم الاطباء)
جای هلاکت. یقال فلان بدار مضیعه، ای بدار ضیاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). جای هلاکت. (آنندراج). جایی که انسان در وی هلاک میگردد. هو بدار مضیعه، یعنی او در خانه هلاک است که مراد بیابان باشد، هو مقیم بدار مضیعه، یعنی شعار او در کارهای خود سستی و کسالت است. (ناظم الاطباء)
مؤنث مشیّع. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، گوسپندی که از باعث ضعف و لاغری محتاج آن باشد که کسی تابع و پیرو آن باشد تا از پس براند و بدون آن رفتن نتواند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
مؤنث مشیَّع. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، گوسپندی که از باعث ضعف و لاغری محتاج آن باشد که کسی تابع و پیرو آن باشد تا از پس براند و بدون آن رفتن نتواند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
اسم فاعل. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، گوسپندی که از باعث لاغری به گوسپندان نرسد و همواره خود را تابع و پیرو سازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
اسم فاعل. (اقرب الموارد) (محیطالمحیط) ، گوسپندی که از باعث لاغری به گوسپندان نرسد و همواره خود را تابع و پیرو سازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
الحضرمی. ذکره ابوموسی فی الذیل و قال یقال ان ابازرعه الرازی ذکر فی الصحابه و روی من طریق محمد بن عبیدالله التمیمی عنه و قال انه مات سنه مائه و تکلم فیه الازدی و وثقه ابن حبان. (الاصابهج 6 ص 13). صاحب منتهی الارب عبدالله بن لهیعه حضرمی را قاضی مصر و محدثی موثوق گفته است. و رجوع به عبدالله و حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ج 1 ص 132 شود
الحضرمی. ذکره ابوموسی فی الذیل و قال یقال ان ابازرعه الرازی ذکر فی الصحابه و روی من طریق محمد بن عبیدالله التمیمی عنه و قال انه مات سنه مائه و تکلم فیه الازدی و وثقه ابن حبان. (الاصابهج 6 ص 13). صاحب منتهی الارب عبدالله بن لهیعه حضرمی را قاضی مصر و محدثی موثوق گفته است. و رجوع به عبدالله و حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ج 1 ص 132 شود
انداوه و آن چوب یا آهنی است که بدان گل اندایند. (منتهی الارب) (آنندراج). مالج. (از اقرب الموارد). ماله. انداوه. (دهار). انداوه و ماله که بدان گل اندایند. (ناظم الاطباء)
انداوه و آن چوب یا آهنی است که بدان گل اندایند. (منتهی الارب) (آنندراج). مالج. (از اقرب الموارد). ماله. انداوه. (دهار). انداوه و ماله که بدان گل اندایند. (ناظم الاطباء)
مهیره در فارسی: خدیش کد بانو، خانمان بانو گران کابین زن کد بانو، زن اصل زاده گران کابین: (مهیره ایام که از مهرم بجان می نهاد: رات و خط شیب فی عذاری فصدت)
مهیره در فارسی: خدیش کد بانو، خانمان بانو گران کابین زن کد بانو، زن اصل زاده گران کابین: (مهیره ایام که از مهرم بجان می نهاد: رات و خط شیب فی عذاری فصدت)
میعه در فارسی شفتدار (استرک) از گیاهان استرک: (و نتواند که بوی گل را از بوی میعه جداکند. {یا میعه سائله (سایله)، ماده ای رزینی (از جنس سقز) که از انواع مختلف کاج ها بدست میاید و از تقطیرآن کلفن حاصل میشود. یا میعه یابسه. کلفن
میعه در فارسی شفتدار (استرک) از گیاهان استرک: (و نتواند که بوی گل را از بوی میعه جداکند. {یا میعه سائله (سایله)، ماده ای رزینی (از جنس سقز) که از انواع مختلف کاج ها بدست میاید و از تقطیرآن کلفن حاصل میشود. یا میعه یابسه. کلفن