جدول جو
جدول جو

معنی مهچان - جستجوی لغت در جدول جو

مهچان(مَ دِ سا)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر. دارای 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهسان
تصویر مهسان
(دخترانه)
مانند ماه، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهران
تصویر مهران
(پسرانه)
منسوب به مهر، یکی از خاندانهای عصر ساسانی، مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + ان (پسوند نسبت)، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر اورند سردارایرانی در زمان انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهان
تصویر مهان
(پسرانه)
منسوب به ماه است، بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند، کسی که در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه و مانند آن اقامت دارد، کسی که موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد مثلاً دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان، در ورزش ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهان
تصویر مهان
خوار شده، خوار وزار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
از ’ه ون’، خوارکرده شده. ذلیل کرده شده. (ناظم الاطباء). اهانت کرده شده. (غیاث اللغات). خوار. ذلیل. (غیاث اللغات) (آنندراج). مستخف ّ. اهانت شده. استخفاف شده. (یادداشت مؤلف) : یضاعف له العذاب یوم القیامه و یخلد فیه مهاناً. (قرآن 69/25).
سر همان و پر همان هیکل همان
موسیی بر عرش فرعونی مهان.
مولوی (مثنوی).
جمله بی معنی و بی مغز و مهان
جمله با شمشیر چوبین جنگشان.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جمع واژۀ مه . بزرگان:
بر او آفرین کرد شاه جهان
که بادت بزرگی و فر مهان.
فردوسی.
سر نامه گفت آفرین مهان
بر آن باد کو پاک دارد نهان.
فردوسی.
چو بشنید قیصر کز ایران مهان
فرستادۀ شهریار جهان.
فردوسی.
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان.
فردوسی.
میان سپاهت هر آن کز مهان
بترسی از او آشکار و نهان.
اسدی.
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بد یادگار از مهان.
اسدی.
بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین
غم گیا نخورم ور خورم به کوه گیا.
خاقانی.
با مهان آب زیر کاه مباش
تات بی آب تر ز که نکنند.
خاقانی.
به می خوردن نشاند آنگه مهان را
همان فرخنده بانوی جهان را.
نظامی.
سر سرفرازان و تاج مهان
به دوران عدلش بناز ای جهان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
دهی است از دهستان پایین شهرستان نهاوند. دارای 230 تن سکنه. محصول آن غلات، توتون، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان فراهان بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 6هزارگزی راه عمومی با 500 تن جمعیت، آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 20هزارگزی باختر بخش و 8هزارگزی راه شوسه میانه به تبریز با 265 تن سکنه آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میهمان. کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی. مقابل میزبان. کسی که او را به خانه خود خوانند و اکرام کنند. نزیل. (دهار). ضیف. (ترجمان القرآن). عوف. (منتهی الارب). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی. ابن الارض، ضیف عاتم، مهمان شبانگاه آینده. اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن. (منتهی الارب). النقری، مهمان خاص برگزیده. (دستورالاخوان). تضییف، مهمان را فرود آوردن. (ترجمان القرآن). قفی، مهمان گرامی کرده. کفیح. مهمان ناگاه آینده. (منتهی الارب) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
رودکی.
کز اندیشۀبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ.
فردوسی.
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
فردوسی.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
فردوسی.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری.
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
منوچهری.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
اسدی.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان.
مسعودسعد.
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی.
خاقانی.
خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.
خاقانی.
روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام.
ظهیر فاریابی (دیوان چ بینش ص 330).
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن.
نظامی.
بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی.
نظامی.
پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس.
کمال اسماعیل.
ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری.
مولوی.
کلاه گوشۀ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی.
سعدی.
که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان.
سعدی.
غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زلۀ غم برنگیرد.
امیرخسرو دهلوی.
مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم.
(امثال و حکم).
- به مهمان شدن، مهمان شدن. به مهمانی رفتن:
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه.
خاقانی.
- مهمان آمدن، وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی:
سوی دین هدیۀ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن.
سعدی (خواتیم).
امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.
کمال خجندی.
- مهمان خواستن از کسی، منزل ومهمانی طلب کردن: از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن، دعوت کردن به مهمانی:
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی.
خاقانی.
- مهمان داشتن،مهمان کردن. به عنوان مهمان پذیرایی کردن. به مهمانی خواندن:
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش.
فردوسی.
- مهمان شدن، ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان. تضییف. (تاج المصادر بیهقی). تضیف: زاهد... خانه زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.
خاقانی.
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.
خاقانی.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.
صائب.
می شود در لقمۀ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.
صائب.
- مهمان طلبیدن، مهمان خواستن. به مهمانی دعوت کردن:
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب.
خاقانی.
- مهمان کردن، به مهمانی خواندن. اضافه. (تاج المصادر بیهقی) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.
فردوسی.
چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم.
فردوسی.
ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم.
فردوسی.
وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم.
ناصرخسرو.
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).
مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش.
ناصرخسرو.
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 684).
- مهمان ناخوانده، قرواش. (منتهی الارب). طفیلی (دستورالاخوان). که بی نوید و دعوت به خانه میزبان درآید:
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب.
(منسوب به حسن متکلم).
- امثال:
خرج که از کیسۀ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است.
مهمان حبیب خداست.
مهمان خر صاحبخانه است: به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد. (امثال و حکم).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید.
مهمان خودیم لیک در خانه تو.
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است.
مهمان روزی خود را خود می آورد.
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد.
مهمان منی به آب آن هم لب جو.
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را.
مهمان ناخوانده هدیۀ خداست.
مهمان هدیۀ خداست.
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد.
مهمان یکروز دو روز است.
مهمان یکی دو روز است.
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد.
هرکس مهمان عمل خویش است. (از کتاب شاهد صادق).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو.
، مهمانی. (غیاث). ضیافت:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ.
رودکی.
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان بجنورد،، واقع در 12هزارگزی جنوب باختری بجنورد و 4هزارگزی خاور شوسۀ بجنورد به اسفراین با 906 تن سکنه. آبش از چشمه و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
قریه ای است در دوفرسنگی جنوبی اسپاس. (فارسنامه). دهی است از دهستان آسپاس بخش مرکزی شهرستان آباده، در 52هزارگزی جنوب باختری اقلید و 10هزارگزی راه فرعی آسپاس به ده بید و اقلید. آبش از قنات و چشمه و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام رود سند است. (آنندراج). نام رودی که از سمت مشرق آغازد و از جهت جنوب به سوی مغرب متوجه می شود و در طرف پایین سند به دریای فارس می ریزد. (از معجم البلدان). رودی است بر مشرق سند. (حدود العالم). رودی است به مغرب هند
لغت نامه دهخدا
(مِ اَ دَ)
دهی است جزء دهستان بالای بخش طالقان شهرستان تهران. با 636 تن سکنه. آب آن از رود خانه پیراجان تأمین می شود و محصول آن غلات، ارزن، علف کوهی، سیب زمینی، گردو و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان پایین بخش طالقان شهرستان تهران واقع در 24 هزارگزی شهرک با 153 تن سکنه، آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است، جوکوه جزء این ده است و در حدود بیست سال پیش موچان قدیم را سیل برده و ده فعلی آباد شده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است از دهستان قره کهریزبخش سربند شهرستان اراک واقع در 36 هزارگزی خاور آستانه با 1070 تن سکنه، آب آن از قنات و رودخانه و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهان
تصویر مهان
بزرگان
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بر دیگری وارد شود و از او با طعام و دیگر وسائل پذیرائی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهان
تصویر مهان
((مُ))
خوار کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمان
تصویر مهمان
کسی که به خانه کسی دیگر برود و پذیرایی شود، آن که از سوی دیگری دعوت می شود و مورد پذیرایی قرار می گیرد، ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت، بازی و مانند آن ها شرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماچان
تصویر ماچان
جای پست، پایین مجلس
فرهنگ فارسی معین
ضیف، مجلسی، مدعو، میهمان
متضاد: میزبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگان، رجال، سران
فرهنگ واژه مترادف متضاد