جدول جو
جدول جو

معنی مهوده - جستجوی لغت در جدول جو

مهوده
(مُ هََوْ وَ دَ)
به معنی مهود است. (از ناظم الاطباء). رجوع به مهود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوده
تصویر هوده
(دخترانه)
راست، درست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوده
تصویر هوده
سود و فایده، راست و درست، حق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسوده
تصویر مسوده
مکتوبی که نوشته می شود تا بعداً اصلاح و پاک نویس کنند، چرک نویس، نمونه ای که چاپخانه از مطالب چیده شده برای تصحیح و غلط گیری می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
دابه مقوده، چهارپای کشیده شده. (از منتهی الارب). ستور کشیده شده. مقود. و گویند ناقه مقوده و بعیر مقود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
اسم ذات احدیت و دلالت بر سرمدیت آن ذات مقدس نماید و قصد از آن خداوند مکشوف است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
نام شهر ولایت جوزجان بوده. حمداﷲ مستوفی گوید: جوزجان ولایتی است و شهرش یهوده و فاریاب و شبورقان است. (نزهه القلوب ج 3 ص 155)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ نَ)
تناور شدن اسب. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ شدن اسب. (زوزنی). نهد گردیدن اسب. (منتهی الارب) (از متن اللغه). خوش هیکل و فربه و درشت اندام شدن اسب. رجوع به نهد شود
لغت نامه دهخدا
(نُ دَ / دِ)
زیور و آرایش زنان از قبیل سرآویز و گوشواره و سلسله و حلقۀ بینی و گلوبند و بازوبند و دست برنجن و انگشتر و خلخال. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، هر هفت را نیز گویند که عبارت است از سرمه، وسمه، سرخی، سفیداب، خال، زرورق و حنا. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
میان آسمان و زمین. (منتهی الارب، مادۀ هوی) ، مغاکی میان دو کوه و مانند آن. مهوی ̍. (منتهی الارب). میان دو کوه. ج، مهاوی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ وَ رَ)
قسمی مجری و صندوقچه که از پوست ستبر کنند و در آن فلز و چوب بکار نرفته است. جعبه. صندوقچۀ چرمین. (شاید اصل کلمه محبره باشد). (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَکْیْ)
با هم وعده کردن و آشتی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، یکدیگر را مایل گردانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). مایل شدن. (از اقرب الموارد) ، بازگردیدن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). معاودت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
مهروذه. رجوع به مهروذه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
مؤنث معهود: منصور چون او را بشناخت از سر جرایم معهودۀاو درگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 446).
نفس چغز ز آب است نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن.
مولوی.
و رجوع به معهود (معنی دوم) شود
لغت نامه دهخدا
(مَدَ)
مؤنث معهود. رجوع به معهود شود، ارض معهوده، زمین باران رسیده. (از اقرب الموارد). زمین باران نخستین رسیده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
نماز یا نماز مغرب یا نماز فجر، بدان جهت که ملائک حاضر میشوند و مزد مصلی را مینویسند، یاملائک شب و ملائک روز حاضر میشوند آن را. (منتهی الارب). نماز یا نماز مغرب یا نماز فجر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ دَ)
تأنیث مسود. ج، مسودات. آنچه اول نوشته و سپس از روی آن بطور دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسودّه. مسودّه. مسوّده. سواد. پیش نویس، مقابل پاکنویس، مقابل بیاض، مقابل مبیضه، کپی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستخط. فرمان. نامه. نوشته. نوشته شده، سیاه. (دهار) ، نزد عامه ظرف شراب شیشه ای سیاه رنگ. (محیط المحیط)
مسوده. رجوع به مسوده شود
مسوده. رجوع به مسوده شود، پیش نویس و سواد دستورالعمل: فرمودیم تا در تمامت ممالک باسقاق و ملک هر شهری قضات آنجا حاضر گردانند و حجتی در این باب به موجبی که مسودۀ آن کرده فرستادیم از ایشان بازگیرند و بفرستند. (تاریخ غازانی ص 229). اکنون باید که فلان و فلان قضات آنجا را حاضر گردانند و به موجب مسوده ای که فرستاده شد حجت از ایشان بازگیرند. (تاریخ غازانی ص 229) ، نوشته. نوشته شده. نوشته شده از روی سند یا چیز دیگری. کپی. کپی شده. مسوّده: رقم نویسان ارقامی که به مسودۀ دفاتر صادرمیشود دو نفر. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 16). حکام و کلانتر و مستوفیان و لشکریان... و غیره محال متعلقه به ایشان که به مسودۀ دفتری صادر میشود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 44). و رجوع به مسودّه شود.
- مسوده را صاف نمودن، به بیاض بردن. به ورق بردن. به کاغذ بردن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). پاکنویس کردن.
- مسوده کردن، سرسری نوشتن. (ناظم الاطباء). ورق سیاه ساختن. (مجموعۀ مترادفات ص 332). تهیۀ پیش نویس کردن.
، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
تأنیث مسودّ. ج، مسودات. مجازاً به معنی نوشته و آنچه اول سرسری نوشته باشند تا بار دیگر آن را به دقت و صفا و خوبی نویسند. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سواد، مقابل بیاض. آنچه اول به قصد مراجعه بنویسند. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسوده شود، سیاه. این لفظ مأخوذ از اسوداد بر وزن افعلال است، زیرا هر لفظی که در آن معنی لون باشد اکثر از باب افعلال می آید، چنانکه احمرار و اخضرار و اصفرار و اسوداد. (آنندراج) (غیاث). سیاه کرده شده، خاکه. خاکا و نقشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ وَهْ)
ستنبه و سرکش گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ستنبه شدن. (دهار) ، از همه هم پیشگان سبقت بردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خوی گرفتن به چیزی و همیشگی ورزیدن. (از منتهی الارب). عادت کردن، مدت زمانی امرد ماندن آنگاه موی صورت برآمدن. (از اقرب الموارد). بی ریشی. (دهار). ریش برآوردن کودک بعد سادگی زنخ. (آنندراج) ، ادامه دادن به خوردن ’مرید’ که خرمای خیسانده در شیر است. (از اقرب الموارد). مرود. مرد. و رجوع به مرود و مرد شود
لغت نامه دهخدا
(مُسْ وِ دَ)
تأنیث مسود. زنی که بچۀ سیاه زاید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وِ دَ)
بنی عباس را گویند چرا که شعار آنها سیاه بودو لباس سیاه می پوشیدند. (ناظم الاطباء). عباسیان که جامۀ سیاه پوشیدندی، ضد مبیّضه یا اصحاب مقنع که جامۀ سپید در بر کردندی. (یادداشت مرحوم دهخدا). سیاه جامگان. عباسیان، ضد سپیدجامگان. عباسیون. (عقد الفرید). اصحاب دولت بنی عباس. (خاندان نوبختی ص 264)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ دَ)
کوهان شتر. (منتهی الارب). ج، هود
لغت نامه دهخدا
(مَسْ وَ دَ)
آب که بر آن زردی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی که بر روی آن زردی باشد: ماء مسوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
ارض مجوده، زمینی که باران نیکو بر وی ببارد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وَ دَ)
کرم زده. کرم خورده. تأنیث مدوّد. (یادداشت مؤلف). رجوع به عیون الانباء ج 7 ص 82 سطر 4 شود
لغت نامه دهخدا
(مِزْ وَ دَ)
توشه دان. آنچه که در آن توشه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
معهوده در فارسی مونث معهود بنگرید به معهود مونث معهود، جمع معهودات
فرهنگ لغت هوشیار
مشهوده در فارسی مونث مشهود بنگرید به مشهود مونث مشهود، جمع مشهودات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوده
تصویر مسوده
دستخط، نامه، فرمان، نوشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موده
تصویر موده
مودت در فارسی: دوست داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوده
تصویر هوده
کوهان هودج. حق راستی مقابل بیهوده، سود فایده مقابل بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهاوده
تصویر مهاوده
بازگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوده
تصویر مسوده
((مُ سَ وَّ دِ))
پیش نویس، نوشته ای که بعداً اصلاح و پاکنویس شود، چرک نویس، سیاه کرده شده، نمونه ای که چاپخانه از مطالب چیده شده دهد تا تصحیح و برگردانده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوده
تصویر هوده
((د))
درست، حق، سود، فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوده
تصویر هوده
نتیجه، سرانجام، فایده، منفعت
فرهنگ واژه فارسی سره
پیش نویس، چرک نویس، رونوشت، نوشته، تصحیح نشده
متضاد: پاکنوشت، پاکنویس
فرهنگ واژه مترادف متضاد