جدول جو
جدول جو

معنی مهوات - جستجوی لغت در جدول جو

مهوات
(مَ هََ)
جمع واژۀ مهاه. (منتهی الارب). رجوع به مهاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهمات
تصویر مهمات
کارهای قابل توجه، در امور نظامی آلات و ادوات جنگ، نیازها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهوات
تصویر شهوات
شهوت ها، چیزی را دوست داشتن و رغبت شدید به آن داشتن، جنبش نفس در طلب لذت و چیزهایی که دوست دارد، خواهش نفس ها، میلها و رغبت به درک لذت، میلها به جماع، جمع واژۀ شهوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موات
تصویر موات
ویژگی زمین خشک، بایر و ویران که مالک نداشته باشد، بی جان، مرده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
مأخوذ از تازی، داغی و ابزاری آهنین که بدان داغ می کنند. (ناظم الاطباء). مکواه. و رجوع به مکواه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
این لفظ در لغت به معنی گاو مادۀ وحشی میباشد اما کلمه عبرانی که به مهات ترجمه شده، به احتمال قوی مقصود از حیوان معروفی باشد که در طور سینا و دشت عربستان یافت می شود که آن را قوچ گویند. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به مهاه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ لَ)
موت. (ناظم الاطباء). بمردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به موت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بمردن. (المصادر زوزنی). موت. (ناظم الاطباء). مرگ. (منتهی الارب) (غیاث). رجوع به موت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چیز بی جان. (منتهی الارب) (از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه جان ندارد. مقابل حیوان ونبات. (یادداشت مؤلف). آنکه بی جان باشد. (غیاث). آنچه نیفزاید. (دهار) ، مرده. مردگان. بی جانان. مقابل حیوان. (یادداشت مؤلف) :
زندۀ حق را به چشم دل نگر
زان که چشم سر نبیند جز موات.
ناصرخسرو.
تا جهان موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و اکرام و انعام او زنده گشت. (سندبادنامه ص 14).
که نگفتم که چنین کن یا چنان
چون نکردید ای موات و عاجزان.
مولوی.
کای فرشتۀ صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابدموات.
مولوی.
، زمینی که در آن مرگی باشد. (مهذب الاسماء) ، زمین بی مالک و نامنتفع. (منتهی الارب). زمین بی مالک و بی سود و نامنتفع. (ناظم الاطباء). زمین خشک و بی خداوند. (آنندراج) (غیاث) (از کشاف اصطلاحات الفنون). زمینی که محصول و سودی نداشته باشد به سبب نداشتن آب یا شدت و کثرت حرکت آب در آن یا به علل دیگری که مانع از انتفاع زمین شود. (از تعریفات جرجانی). زمینی که ملک نبود. (مهذب الاسماء).
- احیای موات، آباد کردن زمینهای بی نفع و بایر. عمارت خراب. آباد کردن ویران. (یادداشت مؤلف) : تملک حاصل می شود به احیاء اراضی موات و حیازت اشیاء مباحه. (مادۀ 140 قانون مدنی ایران). هرکس از اراضی موات و مباحه قسمتی را بقصد تملک احیاء کند مالک آن قسمت می شود. (مادۀ 143 قانون مدنی).
- اراضی موات، زمینهای بی صاحب و بی سود. زمینهای بایر که کسی را از آن سودی و محصولی نرسد. مقابل اراضی عامره. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ وات ت)
جمع واژۀ مأته. (منتهی الارب). رجوع به مأته شود
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
شور و بانگ در حرب. (آنندراج) (منتهی الارب). مهوع
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
میان آسمان و زمین. (منتهی الارب، مادۀ هوی) ، مغاکی میان دو کوه و مانند آن. مهوی ̍. (منتهی الارب). میان دو کوه. ج، مهاوی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
جمع واژۀ مهاه. (منتهی الارب). رجوع به مهاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ مْ ما)
جمع واژۀ مهمه، جمع واژۀ مهم، کارها. کارهای خطیر. امور مهم. کارهای سخت. امور بااهمیت. مسائل مهم. مسائل بااهمیت. کارهای پیش آمده. (لغت ابوالفضل بیهقی) : دیگر سال امیر به بلخ رفت که آنجامهمات بود. (تاریخ بیهقی ص 123). امیر (مسعود) وی رابنشاند و خالی کرد و گفت: خواجه چرا تن در این کارها نمی دهد و داند که ما را به جای پدر است و مهمات بسیار پیش داریم. (تاریخ بیهقی ص 145). در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آمد اما خداوند در رنج افتد و مهمات سخت بسیار است. (تاریخ بیهقی ص 146). عاجزتر ملوک آن است که... مهمات ملک را خوار دارد. (کلیله و دمنه). چنانکه در طبایع مرکب است هرکسی برای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه). بردرگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). ابوالعباس را بخواست تا به کفایت مهمات سلطان قیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 356). وزیر ابوالعباس در مهمات ملک از انوار کفایت او اقتباس کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 363).
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی.
نظامی.
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خویش راندن مگس.
سعدی (بوستان).
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی (بوستان).
، چیزهای واجب و ضروری. مهمات سفر. لوازم سفر، در اصطلاح نظامی، آلات و ادوات جنگ. آنچه از اسلحه و لوازم نظامی که در جنگ به کار است. انواع ابزار جنگ و تجهیزات و تدارکات نظامی که درجنگ به کار رود چون توپ و تفنگ و نارنجک و خمپاره وباروت و وسائل حمل آنها. قورخانه. ساز و برگ جنگی. عدّت و آلات جنگ و تجهیزات نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
جمع واژۀ مهجه. (اقرب الموارد). رجوع به مهجه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَُ / هََ)
جمع واژۀ مهره. (اقرب الموارد). رجوع به مهره شود
لغت نامه دهخدا
الوف الوف الوف الوف در مراتب شانزده گانه عدد نزد فیثاغوریین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا از رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
به هندی درخت گلچکان است. (از الفاظالادویه)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
جمع واژۀ لهاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عشرات الوف الوف الوف الوف در مراتب شانزده گانه عدد نزد فیثاغوریین. (رسائل اخوان الصفا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(صَ هََ)
جمع واژۀ صهوه. (منتهی الارب). رجوع به صهوه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
جمع واژۀ شهوه. (ترجمان علامۀ جرجانی) (اقرب الموارد). رجوع به شهوه شود، میلها و آرزوها. (ناظم الاطباء) ، اشتیاق و رغبت و خواهش هوا. (ناظم الاطباء) : بلذت علم از لذات ملک و شهوات دنیا قناعت نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 424). هرکه ترک شهوات ازبهر قبول خلق داده است از شهوت حلال بشهوت حرام افتاده است. (گلستان). رجوع به شهوت و شهوه شود.
- شهوات نفسانی، میل و خواهش نفس و حرص و اشتیاق آن و طمع و اشتهای آن. (ناظم الاطباء).
- شهوات نفسانیه، شهوات نفسانی. (ناظم الاطباء). رجوع به شهوات نفسانی شود.
، حرص. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ)
جمع واژۀ قهوه. (اقرب الموارد). رجوع به قهوه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوی ̍. مزواه. رجوع به مزوّی شود
لغت نامه دهخدا
کارهای خطیر، امور با اهمیت، مسائل مهم، کارهای پیش آمده، افزار و ادوات جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهوات
تصویر شهوات
میلها و خواهشها و آرزوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصوات
تصویر مصوات
پر بانگ، آوا سنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موات
تصویر موات
آنجه جان ندارد، مردگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهوار
تصویر مهوار
((مَ))
مانند ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صهوات
تصویر صهوات
((صَ هَ))
جمع صهوه، بالای هرچیزی، جای نشستن سوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهوات
تصویر شهوات
((شَ هَ))
جمع شهوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موات
تصویر موات
((مَ))
بی جان، مرده، زمینی که در آن کشت نشده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمات
تصویر مهمات
((مُ هِ مّ))
کارهای بزرگ و دشوار، در فارسی به معنای ابزارآلات جنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهمات
تصویر مهمات
بایسته ها، جنگ افزارها، راه افزارها
فرهنگ واژه فارسی سره
اسلحه، جنگ افزار، ملزومات، مهام، امور مهم، کارهای خطیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد