هرچه. هرچ. چون. (منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در ’مهما تأتنابه’ و گویند حرف است بدلیل قول زهیر: و مهما یکن عند امرء من خلیقه و ان خالها تخفی علی الناس تعلم. (از منتهی الارب). مهما را سه معنی است یکی آنکه متضمن معنی شرط و نیز فهمانندۀ معنی زمان باشد چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد چون: وانک مهماتعط بطنک سؤله و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا. سوم آنکه معنی استفهام دهد چون: مهمالی اللیله مهمالیه اودی بنعلی و سربالیه
هرچه. هرچ. چون. (منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در ’مهما تأتنابه’ و گویند حرف است بدلیل قول زهیر: و مهما یکن عند امرء من خلیقه و ان خالها تخفی علی الناس تعلم. (از منتهی الارب). مهما را سه معنی است یکی آنکه متضمن معنی شرط و نیز فهمانندۀ معنی زمان باشد چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد چون: وانک مهماتعط بطنک سؤله و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا. سوم آنکه معنی استفهام دهد چون: مهمالی اللیله مهمالیه اودی بنعلی و سربالیه
سخن که آن رااستعمال نکنند. (منتهی الارب). کلمه مهمل، مقابل مستعمل، لفظی است که معنی ندارد چون دوب، مقابل لفظ مستعمل، آنکه معنی دارد مانند چوب. نزد علمای عربیه لفظی باشد که برای معنی معینی وضع نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بی نقطه (از حروف). - حرف مهمل، حرف که نقطه ندارد، چون ’ه’ و ’ح’ و ’د’ و ’ر’ و ’ص’ و ’س’ و ’ط’. مقابل منقوط، که نقطه دارد. بی نقطه. غیرمنقوطه. غیر معجم. اطلاق شود بر حرف بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم است. (کشاف اصطلاحات الفنون). ، دراصطلاح رجال و درایه کسی از رواه و یا حدیثی است که ترجمه حال از رواه آن در کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد، ذاتاً و وصفاً مدحاً او قدحاً. (یادداشت لغت نامه) ، نزد محدثان راویی را گویند که با راوی دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد و برای یکی از آن دو علامت فارقه و ممیزه ذکر نشده باشد و این عدم ذکر علامت فارقه را اهمال نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، به خود فروگذاشته. فروگذاشته. متروک و بیکار. (غیاث). سرخود. (یادداشت مؤلف) به خود گذاشته. سدی. ضایع. بی تیمار گذاشته. به استعمال ناداشته. عاطل. خالی. سائع. (منتهی الارب) : شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن. (تاریخ بیهقی ص 213). آن ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان به فریاد آمدند. (تاریخ بیهقی ص 438). آن دیار... را مهمل فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). سلطان مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). - مهمل آمدن، متروک و ضایع و عاطل شدن: اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه). - مهمل گذاردن، فرو گذاردن. ترک کردن: هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه). جانب را هم مهمل نگذارد. (کلیله و دمنه). بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. (گلستان). - مهمل گذاشتن، فروگذاشتن. ترک کردن. اجرا نکردن: سلطان اجابت ننمود و گفت ناموس شکستن به از فرمان یزدان مهمل گذاشتن. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 29). - مهمل گرفتن، غیر مؤثر و متروک پنداشتن: دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (سعدی، مجالس ص 23). هلاک ما چنان مهمل گرفتند که قتل مور در پای سواران. سعدی (بدایع). ، بیهوده. بی فایده: آنچه گرفته آمده است مهمل ماند. (تاریخ بیهقی). چو گاو مهمل منشین و دین و دانش جوی اگر چو گاو نه ای مانده از خرد مهمل. ناصرخسرو. بی بیانت سخا بود مهمل بی بیانت سخن بود مبهم. مسعودسعد. - مهمل فروماندن، به کار نبردن. متروک گذاردن: بزرگی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فروماند. سعدی (صاحبیه). - مهمل ماندن، فرو گذارده ماندن. بیکار و متروک ماندن: بر موافقت سلطان بر کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 2 ص 186)
سخن که آن رااستعمال نکنند. (منتهی الارب). کلمه مهمل، مقابل مستعمل، لفظی است که معنی ندارد چون دوب، مقابل لفظ مستعمل، آنکه معنی دارد مانند چوب. نزد علمای عربیه لفظی باشد که برای معنی معینی وضع نشده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، بی نقطه (از حروف). - حرف مهمل، حرف که نقطه ندارد، چون ’هَ’ و ’ح’ و ’د’ و ’ر’ و ’ص’ و ’س’ و ’ط’. مقابل منقوط، که نقطه دارد. بی نقطه. غیرمنقوطه. غیر معجم. اطلاق شود بر حرف بدون نقطه مانند حا و سین و ضد آن معجم است. (کشاف اصطلاحات الفنون). ، دراصطلاح رجال و درایه کسی از رواه و یا حدیثی است که ترجمه حال از رواه آن در کتب رجالیه اصلاً مذکور نشده باشد، ذاتاً و وصفاً مدحاً او قدحاً. (یادداشت لغت نامه) ، نزد محدثان راویی را گویند که با راوی دیگر از حیث اسم یا کنیه و یا لقب متفق باشد و برای یکی از آن دو علامت فارقه و ممیزه ذکر نشده باشد و این عدم ذکر علامت فارقه را اهمال نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، به خود فروگذاشته. فروگذاشته. متروک و بیکار. (غیاث). سرخود. (یادداشت مؤلف) به خود گذاشته. سدی. ضایع. بی تیمار گذاشته. به استعمال ناداشته. عاطل. خالی. سائع. (منتهی الارب) : شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن. (تاریخ بیهقی ص 213). آن ولایت از دو جانب به ولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان به فریاد آمدند. (تاریخ بیهقی ص 438). آن دیار... را مهمل فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). سلطان مهمات آن طرف مهمل فروگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 263). - مهمل آمدن، متروک و ضایع و عاطل شدن: اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه). - مهمل گذاردن، فرو گذاردن. ترک کردن: هر که از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه). جانب را هم مهمل نگذارد. (کلیله و دمنه). بدان ماند که آتش اندک را مهمل گذارد. (گلستان). - مهمل گذاشتن، فروگذاشتن. ترک کردن. اجرا نکردن: سلطان اجابت ننمود و گفت ناموس شکستن به از فرمان یزدان مهمل گذاشتن. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 29). - مهمل گرفتن، غیر مؤثر و متروک پنداشتن: دل ضعیفان مهمل نگیرد که موران به اتفاق شیر را عاجز کنند. (سعدی، مجالس ص 23). هلاک ما چنان مهمل گرفتند که قتل مور در پای سواران. سعدی (بدایع). ، بیهوده. بی فایده: آنچه گرفته آمده است مهمل ماند. (تاریخ بیهقی). چو گاو مهمل منشین و دین و دانش جوی اگر چو گاو نه ای مانده از خرد مهمل. ناصرخسرو. بی بیانت سخا بود مهمل بی بیانت سخن بود مبهم. مسعودسعد. - مهمل فروماندن، به کار نبردن. متروک گذاردن: بزرگی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فروماند. سعدی (صاحبیه). - مهمل ماندن، فرو گذارده ماندن. بیکار و متروک ماندن: بر موافقت سلطان بر کؤوس محامات نفوس مهمل ماندند. (جهانگشای جوینی چ اروپا ج 2 ص 186)
هم. مهمت. اندوهگین کردن کار کسی را، گداختن بیماری تن را و لاغر کردن، در خواب کردن کودک را به آواز. (منتهی الارب). طفل را با آواز لالائی خواباندن، گداختن پیه، شیر دوشیدن، رنجور گردانیدن بسیاری شیر ناقه را، آهنگ کردن، قوله تعالی: و لقد همت به وهم بها. (منتهی الارب)
هم. مهمت. اندوهگین کردن کار کسی را، گداختن بیماری تن را و لاغر کردن، در خواب کردن کودک را به آواز. (منتهی الارب). طفل را با آواز لالائی خواباندن، گداختن پیه، شیر دوشیدن، رنجور گردانیدن بسیاری شیر ناقه را، آهنگ کردن، قوله تعالی: و لقد همت به وهم بها. (منتهی الارب)
بیابان هموار. (دستورالاخوان). ج، مهامه. دشت دور. دشت و زمین خالی و ویران. (منتهی الارب). بیابان دور. (مهذب الاسماء) دشت دوردست: اندر آمد نوبهاری چون مهی چون بهشت عدن شد هر مهمهی. منوچهری. مهمهش با مهابت ارقم چون دم ابیض و دل بلعم. سنائی
بیابان هموار. (دستورالاخوان). ج، مهامه. دشت دور. دشت و زمین خالی و ویران. (منتهی الارب). بیابان دور. (مهذب الاسماء) دشت دوردست: اندر آمد نوبهاری چون مهی چون بهشت عدن شد هر مهمهی. منوچهری. مهمهش با مهابت ارقم چون دم ابیض و دل بلعم. سنائی
معرب مهره. صحیفه و روی کاغذ. (منتهی الارب). صحیفه و گویندآن پارچه ای است از حریر سفیدرنگ که در صمغ آغارده وسپس مهره زده و صیقل کرده بر آن می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). کاغذ مهره کشیده و صفحه ای که در روی آن می نویسند. (ناظم الاطباء). ج، مهارق. (منتهی الارب). صحیفه، و آن معرب از کلمه فارسی مهره است. ابوزکریا گوید مهارق، قراطیس باشد و معرب از فارسی. و برخی گویند آن تکه پارچه هایی بود که صیقل می کردند و بر آن می نوشتند و اصل آن ’مهره کرد’ است یعنی به وسیلۀ مهره صیقلی شده. و ازهری گوید مهارق صحائف است و واحد آن ’مهرق’ و آن معرب است و از قدیم در عربی به کار رفته. (از المعرب جوالیقی) ، دشت املس و تابان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهره ای که بدان کاغذ را جلا داده مهره می کشند، صفحه ای که در روی آن نرد بازی می کنند، تخته نرد. (ناظم الاطباء)
معرب مهره. صحیفه و روی کاغذ. (منتهی الارب). صحیفه و گویندآن پارچه ای است از حریر سفیدرنگ که در صمغ آغارده وسپس مهره زده و صیقل کرده بر آن می نوشتند. (از یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد). کاغذ مهره کشیده و صفحه ای که در روی آن می نویسند. (ناظم الاطباء). ج، مَهارِق. (منتهی الارب). صحیفه، و آن معرب از کلمه فارسی مهره است. ابوزکریا گوید مهارق، قراطیس باشد و معرب از فارسی. و برخی گویند آن تکه پارچه هایی بود که صیقل می کردند و بر آن می نوشتند و اصل آن ’مهره کرد’ است یعنی به وسیلۀ مهره صیقلی شده. و ازهری گوید مهارق صحائف است و واحد آن ’مهرق’ و آن معرب است و از قدیم در عربی به کار رفته. (از المعرب جوالیقی) ، دشت املس و تابان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهره ای که بدان کاغذ را جلا داده مهره می کشند، صفحه ای که در روی آن نرد بازی می کنند، تخته نرد. (ناظم الاطباء)
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
نعت فاعلی از احماق. اسب لاغرمیان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، اسبی که دیگری بر زادنش سبقت نیابد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسبی که بر نتاج او سبقت گرفته نشود. (از اقرب الموارد) ، محماق. زن که بچگان احمق زاید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنکه گول یابد کسی را
نعت فاعلی از احماق. اسب لاغرمیان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، اسبی که دیگری بر زادنش سبقت نیابد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اسبی که بر نتاج او سبقت گرفته نشود. (از اقرب الموارد) ، محماق. زن که بچگان احمق زاید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آنکه گول یابد کسی را