جدول جو
جدول جو

معنی مهستی - جستجوی لغت در جدول جو

مهستی
(دخترانه)
ماه هستی، ماه خانم، ماه بانو، ماه روزگار، گرانبهاترین، مه (فارسی، ماه) + سیتی (عربی، سیدتی)
تصویری از مهستی
تصویر مهستی
فرهنگ نامهای ایرانی
مهستی
(مَ سِ / مَ هَِ)
مخفف ماه ستی (ستی مخفف عربی سیّدتی). ماه خانم. ماه بانو، از نامهای ایرانی:
داشت زالی به روستای تکاو
مهستی نام دختری و سه گاو.
سنائی.
ستی و مهستی را بر غزلها
شبی صد گنج بخشی در مثلها.
نظامی.
دختر اندر شکم پسر نشود
مهستی را که دل پسر خواهد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مهستی
نامی است از نامهای زنان: داشت زالی بروستای چکاو مهستی نام دختری و دو گاو... (سنائی. کلیله)
فرهنگ لغت هوشیار
مهستی
((مَ هِ یا مَ س))
ماه خانم، بانوی بزرگ، نامی است از نام های زنان
تصویری از مهستی
تصویر مهستی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهست
تصویر مهست
(پسرانه)
بزرگترین و مهمترین، نام پسر داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هستی
تصویر هستی
(دخترانه)
وجود، وجود، زندگی، زندگانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هستی
تصویر هستی
مقابل نیستی، وجود، زندگی، کنایه از دارایی، سرمایه، کنایه از جهان، کنایه از خودبینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستی
تصویر مستی
گله، شکایت، اندوه
مستی کردن: گله و شکایت کردن، برای مثال مستی مکن که ننگرد او مستی / زاری مکن که نشنود او زاری (رودکی - ۵۱۱)، باده خور و مستی کن مستی چه کنی از غم / دانی که به از مستی صد راه یکی مستی (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهست
تصویر مهست
مهترین، بزرگ ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستی
تصویر مستی
مست بودن، کنایه از خمار آلودگی مثلاً مستی چشم
فرهنگ فارسی عمید
جذام. (ناظم الاطباء). آن علتی است که به زبان عربی برص گویند. (برهان). لکه هایی است که در بدن ظاهر شود و به تازی برص و بهق خوانند. (از شعوری ج 2 ورق 367). در فرهنگ (جهانگیری و برهان به معنی پیس یعنی ابرص گفته ظاهر آن است که پیسی را که به معنی پیس بودن است میسی خوانده اند و میم با باء (باء فارسی، پ) مشتبه شده. (آنندراج). مصحف پیسی. رجوع به پیسی شود
لغت نامه دهخدا
اسم هندی سوس است. مهلوکی. مهکوکی. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
از دیه های مرو است، سمعانی آنرا ماستین آورده است، و نیز گویند که ماستی از قراء بخاراست، (از معجم البلدان)، و رجوع به ماستین شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) :
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی.
فردوسی.
از اوی است پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان.
فردوسی.
به هستی ّ یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند.
فردوسی.
اگر خویشتن را شناسی درست
به هستیش هستو شوی از نخست.
اسدی.
به هستی ّ یزدان سراسر گواست
گوایان خاموش، گوینده راست.
اسدی.
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا.
ناصرخسرو.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
خاقانی.
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا.
خاقانی.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
خاقانی.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی.
خاقانی.
کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند
دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون.
ظهیر فاریابی.
نگهدارندۀ بالا و پستی
گوا برهستی او جمله هستی.
نظامی.
اندر ایشان تاخته هستی ّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو.
مولوی.
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند.
سعدی.
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.
حافظ.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری.
حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
ترکیب ها:
- هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود.
، مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) :
گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش
چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم.
سیدحسن غزنوی.
زآنکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر، شرم از دل می برد.
مولوی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی بهتر است.
سعدی.
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
سعدی.
، خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان) ، (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقۀ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود، مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء) ، گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات:
نگه دارندۀ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.
نظامی.
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود.
نظامی.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از توتوانا شده.
نظامی.
قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان) ، (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ:
چو هستی است مقصددر او نیست گردم
که از خود در آن قاصدا میگریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
منسوب به ماست، آلوده به ماست: دست و دهانش ماستی شده است، حرف برخورنده، متلک، حرف مفت، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)،
- ماستی به کسی گفتن، متلک گفتن و حرف مفت زدن به کسی، کار بد کسی و نقطۀ ضعف او را به رخش کشیدن و سخنان برخورنده و بد گفتن، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حالت مست. مست بودن. صفت مست. حالتی که از خوردن شراب و دیگر مسکرات پدید آید. مقابل هشیاری. غلبۀ سرور بر عقل به مباشرت بعضی اسباب موجبۀ سکر که مانع آید از عمل به عقل بی آنکه عقل زایل شده باشد. حالت غیر عادی از طرب و جز آن که آشامندگان شراب و مانند آن را دست دهد. پارینه، گذاره، شرمسار، دنباله دار از صفات اوست. و با لفظ دادن و کردن و انداختن مستعمل است. (از آنندراج). بلادت. ثأو. ثمل. سکر. سکرت. غول. نشوه:
بپیچید گردن ز جام نبید
که نوبت بدش جای مستی ندید.
فردوسی.
از او کوی و برزن بجوش آمده ست
ز مستی چنین در خروش آمده ست.
فردوسی.
چنان شد ز مستی که هر مهتری
نهادند از گل به سر افسری.
فردوسی.
بستی قصب اندر سر ای دوست به مستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست به دستاران.
فرخی.
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
کنون زان خفتگی بیدار گشتم
وزان مستی کنون هشیار گشتم.
(ویس و رامین).
پرهیز کن از لقمۀ سیری و قدح مستی، که سیری و مستی نه همه در طعام و شراب بود، که سیری در لقمۀ بازپسین بود و مستی در قدح بازپسین. (قابوسنامه).
مستی آرد باده چو ساغر دو شود
گردد کده ویران چو کدیور دو شود.
مسعودسعد.
ای کاش که هر حرام مستی دادی
تا من به جهان ندیدمی هشیاری.
خیام.
نکند دانا مستی نخورد عاقل می
در ره مستی هرگز ننهد دانا پی.
سنائی.
مستی و بیخودی ز شرب شراب
آنکه تازیست بد بود در خواب.
سنائی.
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه.
خاقانی.
گر به مستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر باز مگیر.
خاقانی.
گر به مستی رسی و می نرسد
برسد دست بر می بازار.
خاقانی.
مستی به نخست باده سخت است
افتادن نافتاده سخت است.
نظامی.
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کآن خیالی بود و مستی.
نظامی.
مستی حماقت را افاقت نیست.
(مرزبان نامه).
مستی غرور سخت زشت است
غم نیست که مست باده باشیم.
عطار.
مستی و مقامری مرا بهتر از آنک
برروی و ریا کنی صلاح ای ساقی.
عطار.
در مستی اگر ز من گناهی آید
شاید که دلت سوی جفا نگراید
چشمت به خمار عالمی بر هم زد
گر من گنهی کنم به مستی شاید.
شمس طبسی.
زانکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر شرم از دل می برد
صد هزاران قرن پیشین را همین
مستی هستی بزدره در کمین
شد عزازیلی از این مستی بلیس
که چرا آدم شود بر من رئیس.
مولوی (مثنوی).
طمع مدار وصالی که بی فراق بود
هر آینه پس هر مستیی خمار آید.
سعدی.
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی (گلستان).
پی هر مستیی باشد خماری
دراین اندیشه دل خون گشت باری.
شبستری.
ز مستی همه می پرستی بود
چه حاجت بود می چو مستی بود.
امیرخسرو.
چو شیران بر شکاراندازمستی
چو خوک و سگ مکن شهوت پرستی.
امیرخسرو (از آنندراج).
ور به مستی ادبی گوش نداشت
خرده زو نیست وگر هست مگیر.
ابن یمین.
از سر کسر شدن فتح زیادت چه عجب
مستی غمزۀ خوبان ز خمار افزاید.
سلمان ساوجی.
به مستی توان درّ اسرارسفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت.
حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر بازگفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
ولی دشت بیاضی.
- مستی کردن، از خود بیخود شدن و حالت سکر گرفتن بر اثر نوشیدن شراب یا مسکر دیگر:
باده خور و مستی کن، مستی چه کنی از غم
دانی که به از مستی، صد راه، یکی مستی.
لبیبی.
بدان کز می کند یکباره مستی
فرو شوید ز دل زنگار هستی.
(ویس و رامین).
ترا بر بام زاری زود خواهد کرد نوحه گر
تو بیچاره همی مستی کنی بر بانگ زیر و بم.
ناصرخسرو.
مکن مستی میان بزم اوباش
که مستی می کند اسرارها فاش.
عطار (بلبل نامه).
به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی
نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی.
سعدی.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
سعدی (بوستان).
آنکه در پیری می عشرت به ساغر می کند
در کنار بام مستی چون کبوتر می کند.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- ، ایجاد حالت سکر و بیخودی کردن. به مستی وا داشتن. به بیخودی و سکر کشاندن:
می بباید که کند مستی و بیدار کند
چه مویزی و چه انگوری ای نیک حبیب.
منوچهری.
نان اگر پر خوری کند مستی
کم خور ای خواجه کز بلا رستی.
اوحدی.
هر چه مستی کند حرام است آن
گرشرابست و گر طعام است آن.
اوحدی.
- مستی نمودن، مستی نشان دادن. تظاهر به مستی کردن:
چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ.
مولوی (مثنوی).
تساکر، مستی نمودن از خود بی مستی. (از دهار) (منتهی الارب).
- مستی و راستی، حالت سکر و افشاء حقایق. در هنگامی که کسی در حال مستی مطلبی را که در دل دارد فاش میکند یا حرفهایی که در حال هشیاری گفتن آنها را صلاح نمی داند بر زبان می راند. در ضمن می گوید: مستی و راستی. یعنی مستی است و راستی. آدم مست حقیقت را می گوید و ملاحظات حال هشیاری را ندارد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- امثال:
تو بده مستیش پای خودم، مردی از اوباش پشیزی به خمّار برده شراب خواست. خمّار از ناچیزی آن در شگفتی مانده گفت این مایه شراب، چه مستی آرد! گفت: ’تو بده مستیش پای خودم’. (امثال و حکم دهخدا).
، حالتی است که مرغان را در وقت هیجان شهوت می باشد. و این نیز مأخوذ از معنای اول است. (آنندراج). حالت حاصل از طغیان شهوت و هیجان گشنی در حیوانات نر یا ماده چنانکه در شتر و گربه و غیره. به گشن آمدگی ماده و گشنی نر. به شهوت آمدگی. گشن خواهی. جفت جوئی جانوران. به فحل آمدگی. اغتلام. حناء. هیاج. هیجان، آرزومندی و عاشقی. (آنندراج)، فیریدگی و بطر از بسیاری مال ونعمت: بطر آسایش و مستی نعمت بدو (شتربه) راه یافت. (کلیله و دمنه).
مستی جاه و مال و زرّو جمال
هم حرام است نیست هیچ حلال.
اوحدی.
، در اصطلاح متصوفه، حیرت و وله است که در مشاهدۀ جمال دوست، سالک صاحب شهود را دست دهد. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکب از مژدۀ فارسی +لق ترکی که پسوند نسبت است، آنچه در صلۀ مژده به کسی دهند. (آنندراج). مشتلق. و رجوع به مشتلق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هستی
تصویر هستی
حیات، بودن، زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهست
تصویر مهست
مهترین و بزرگترین، سنگین و گران
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که از نوشیدن مسکر در شخص ایجاد شود مست بودن سکر: ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی و انگه برو که رستی از نیستی و هستی. (حافظ) گله کردن شکایت کردن: باده خور و مستی کن مستی چه کنی ازغم ک دانی که به از مستی صد راه یکی مستی. (لبیبی) توضیح مست بمعنی شکایت و گله است و مستی تنها لغتی است که در آن حاصل مصدر باسم معنی ملحق شده. مرحوم اقبال نوشته: دراین شعر معروف رودکی که گوید: مستی مکن که نشنود از مستی زاری مکن که نشنود او زاری. نیز مستی را باید بضم میم خواند یعنی گله. آقای فروزانفر و گروهی از فضلا نیز همین تلفظ را پذیرفته اند ولی آقای مینوی مستی بفتح میم را ترجیح دهند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ماست: مالیده به ماست: ظرف ماستی شده، ماست فروش، حرف برخورنده متلک. یا ماستی بکسی گفتن، متلک گفتن بدو نقطه ضعف او را برخش کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستی
تصویر مستی
((مُ))
گله کردن، شکایت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستی
تصویر مستی
((مَ))
حالتی که از نوشیدن الکل در شخص ایجاد شود، مست بودن، سکر
مستی و راستی: کنایه از شنیدن حرف درست و بدون دروغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهست
تصویر مهست
((مِ هَ))
مهمترین و بزرگترین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستی
تصویر هستی
((هَ))
وجود، دارایی، ثروت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستی
تصویر هستی
موجودیت، وجود
فرهنگ واژه فارسی سره
بود، زندگی، کاینات، وجود، ثروت، دولت، مال، مکنت، نوا
متضاد: نیستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مال، دارایی، جان، زندگی
فرهنگ گویش مازندرانی