جدول جو
جدول جو

معنی مهسا - جستجوی لغت در جدول جو

مهسا(دخترانه)
مانند ماه زیبا روی، مانند ماه، زیبا
تصویری از مهسا
تصویر مهسا
فرهنگ نامهای ایرانی
مهسا
مهلت، حوصله
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهسان
تصویر مهسان
(دخترانه)
مانند ماه، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهنا
تصویر مهنا
(دخترانه)
گوارا و خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهلا
تصویر مهلا
(دخترانه)
دوستانه، آهسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهست
تصویر مهست
(پسرانه)
بزرگترین و مهمترین، نام پسر داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرسا
تصویر مهرسا
(دخترانه)
مانند خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهتا
تصویر مهتا
(دخترانه)
مثال ماه، همتای ماه، زیبا و درخشان چون ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهنا
تصویر مهنا
گوارا، خوشایند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهست
تصویر مهست
مهترین، بزرگ ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهرا
تصویر مهرا
خوب پخته شده منظور گوشت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
حاضر، آماده، مستعد، شایسته، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دهان. المثل: مااقرب محساه من مفساه، ای فمه من استه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شهرکی است به ناحیت پارس از حدود گور، بسیارنعمت و آبادان و با آبهای روان. (حدود العالم چ دانشگاه ص 132)
لغت نامه دهخدا
(شُ ئو زَ)
استوار گشتن. (تاج المصادر بیهقی). واقع شدن و ثابت گردیدن. (از اقرب الموارد). وقوع: یسئلونک عن الساعه أیان مرس̍یها، قل انما علمها عند ربی... (قرآن 187/7) و نیز (42/79) ، از تو درباره وقت قیامت میپرسند که کی می باشد وقوع آن، بگو که دانش آن نزد پروردگارم است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
طناب و یا چوبی که بر آن چی__زی آویزان می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شرم انسان. (منتهی الارب). کون. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جائی که فساء از آن خارج میشود. (از محیط المحیط). دبر. است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
ما اقرب محساه من مفساه، ای فمه من استه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ بْ با)
هبأشده. نرم کوفته شده. نیک ساییده و سحق شده. همانند سرمۀ نرم سوده گشته: دو بار کوفتن و ازحریر فروکردن چون غباری. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام والی کابل است که رستم از دختر او تولد یافت. (برهان) (جهانگیری). اما صحیح کلمه مهراب است. رجوع به مهراب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
هرچه. هرچ. چون. (منتهی الارب). گویند اسم است بدلیل عود ضمیر به آن در ’مهما تأتنابه’ و گویند حرف است بدلیل قول زهیر:
و مهما یکن عند امرء من خلیقه
و ان خالها تخفی علی الناس تعلم.
(از منتهی الارب).
مهما را سه معنی است یکی آنکه متضمن معنی شرط و نیز فهمانندۀ معنی زمان باشد چون: مهما تفعل افعل. دوم آنکه معنی زمان و شرط هر دو را دهد و ظرف فعل شرط باشد چون:
وانک مهماتعط بطنک سؤله
و فرجک نالا منتهی الذم اجمعا.
سوم آنکه معنی استفهام دهد چون:
مهمالی اللیله مهمالیه
اودی بنعلی و سربالیه
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ یْ یا)
آماده شده. ساخته شده. کار راست و نیکو کرده شده. شکرده شده. مهیاء (م ه ی ی ء) . آماده. حاضر و آماده. راست. ساخته. مستعد. برساخته. سیجیده. آراسته. معدّ. حاضر. شکرده. (مجمل اللغه). آسغده: اجابت کرد و مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود خدا. (تاریخ بیهقی ص 311).
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.
ناصرخسرو.
وانگه کزین مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
ناصرخسرو.
ملک جوان است و شهریار جوان است
کار مهیا و امر و نهی روان است.
مسعودسعد (دیوان ص 45).
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داده ست بدو ملک مهیا و مهنا.
مسعودسعد.
هرچیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جوئی همه از بخت مهیا.
مسعودسعد.
بدو باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد نه راه بازگشتن مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله و دمنه).
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
بر دل موئین و جان مؤمنش
مهرچهردین مهیا دیده ام.
خاقانی.
گوسفند فلک و گاو زمین را به منی
حاضر آرند و دو قربان مهیا بینند.
خاقانی.
کس نیست در ده ارچه علفخانه ای بجاست
کس بر علف چه نزل مهیا برافکند.
خاقانی.
قومی به سمرقند مقام ساخته و ساز وعدت تمام ساخته مستعد و مهیااند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 11). مهیا فرماید از برای وی در این عزا راجحۀ صبر جمیل را چنانکه در غزا فاتحۀ نصر جلیل را. (ترجمه تاریخ یمینی).
به دل بترک وفا گفت و ترک گریه به چشم
ببین که کرد مهیا دگر چه کار بمن.
درویش واله هروی.
- مهیا داشتن، آماده و حاضر داشتن:
وان چنگ گردون وش سرش ده ماه نو خدمتگرش
ساعات روز و شب درش مطرب مهیا داشته.
خاقانی.
ملک را خنده گرفت... پس بفرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و بدلخوشی برود. (گلستان). تا برقرار ماضی مهیا دارند. (گلستان).
- مهیا شدن، آماده شدن. بساختن. مستعد شدن.حاضریراق شدن. کمر بستن. آستین برچیدن. آستین برزدن. ساخته بودن، تقطیر، مهیا شدن برای کارزار. تکور. تشمر. مهیا شدن برای کار:
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد.
ناصرخسرو.
آنجاش نخواندند تا به دانش
آن شهره مکان را نشد مهیا.
ناصرخسرو.
بیا تا بقا را مهیا شویم
که آنجای بس ناخوش و بینواست.
ناصرخسرو.
- مهیا کردن، آماده کردن. تیار کردن. اعداد. ساختن. برساختن:
مهیا کرد پنج ارکان ملت را به چار ارکان
که هریک جدولی بوده ست کز دریای او آمد.
خاقانی.
مهیا کند روزی مار و مور.
سعدی (بوستان).
- مهیا گردیدن، دم آماده گشتن و دست دادن فرصت:
بیدلی را که دمی با تو مهیا گردد
قیمت هر دو جهان نیمۀ آن یک دم نیست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ را)
مهرّاء. نعت مفعولی از مصدر تهرئه به معنی نیک پختن گوشت و جز آن. (منتهی الارب). نیک پخته و مضمحل گردیده. (جهانگیری) (برهان). نیک پخته شده، ای (یعنی) چیزی که در آب به گرمی آتش خوب پخته شده ملایم گردد. (غیاث). گوشت نرم پخته که از استخوان جدا شده باشد. مثل هریسه شده (گوشت). مهرّاء. (مهذب الاسماء) :
گشته ز انگشت آفرازۀ دوزخ
نیمه تن او کباب و نیمه مهرا.
سوزنی.
و رجوع به مهراء شود.
- مهرا شدن، نیک پخته شدن گوشت. هریسه شدن: اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند چندانکه مهرا شود... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پاکیزه به آتش نرم می باید پخت تا مهرا شود و گوشت ازاستخوان جدا گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). انجیر خشک را بپزند تا مهرا شود و آب او میدهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
به هندی درخت گلچکان است. (از الفاظالادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهلا
تصویر مهلا
آهسته باش، آهسته رو، آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهنا
تصویر مهنا
گوارا شده، با عافیت، خوشگوار و گوارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
آماده شده، ساخته شده، مستعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهست
تصویر مهست
مهترین و بزرگترین، سنگین و گران
فرهنگ لغت هوشیار
مهرا در فارسی: نیک پخته نرم شده نیک پخته شده گوشت نرم پخته که از استخوان جدا شده باشد، مضمحل گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرا
تصویر مهرا
((مُ هَ رّ))
نیک پخته شده، گوشت نرم پخته که از استخوان جدا شده باشد، مضمحل گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهست
تصویر مهست
((مِ هَ))
مهمترین و بزرگترین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهنا
تصویر مهنا
((مُ هَ نّ))
گوارا، خوش آیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
((مُ هَ یّ))
آماده، آماده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهیا
تصویر مهیا
آماده
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده، تهیه، حاضر، سازمند، فراهم، مستعد، معد، بسیجیده
متضاد: نامهیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش گوار، گوارا
متضاد: ناگوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد