جدول جو
جدول جو

معنی مهروء - جستجوی لغت در جدول جو

مهروء(مَ)
آن که گرفتار سرمای سخت شده باشد. ج، مهروؤون. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هرء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرو
تصویر مهرو
(دخترانه)
ماهرو، آنکه رویی زیبا چون ماه دارد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهروز
تصویر مهروز
(دخترانه)
آنکه روزی چون خورشید دارد، آنکه روزش چون ماه درخشان است، خوشبخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهروش
تصویر مهروش
(دخترانه)
مانند خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرو
تصویر مهرو
آنکه چهره ای زیبا مانند ماه دارد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نعت مفعولی است از هرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود، بعیر مهرور، شتر هرارزده. (منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود
لغت نامه دهخدا
(قُ فُوو)
نیک پخته شدن گوشت. (منتهی الارب). نضج گوشت تا از هم باز شود. (اقرب الموارد). هرء. هرء. رجوع به این مدخلها شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مری ٔ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مری ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خوانده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و باید که شعراو بدان درجه رسیده باشد که در صحیفۀ روزگار مسطورباشد و بر السنۀ احرار مقروء. (چهارمقاله چ معین ص 47). تا مسطور و مقروء نباشد این معنی بحاصل نیاید. (چهارمقاله ایضاً ص 47). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مهروت الفم، فراخ دهن. (منتهی الارب). ج، مهاریت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ثوب مهرود، جامۀ زردرنگ. (منتهی الارب). جامه ای که به وسیلۀ ’هرد’ آن را به رنگ زرد درآورده باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم موضع سوق مدینه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِهْرْ وَ)
بامهر. مهربان:
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادر مهرور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف ماهروز. روز و ماه. تاریخ
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دیوانۀ بر زمین افتاده، مرد افتاده بر زمین از کوشش و یا از ناتوانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مه رو. ماه روی. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرخی.
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
فرخی.
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی.
خیام (از سندبادنامه ص 284).
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
سوزنی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ابواللیث طبری.
که تا روی مهروی دارانژاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد.
نظامی.
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست.
مولوی.
پس بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تو بر بندگان مه روئی
با غلامان یاسمن بوئی.
سعدی (گلستان).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
حافظ.
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
فردا شراب و کوثر وحور از برای ماست
و امروز نیز ساغر مهروی و جام می.
حافظ.
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
حافظ.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن.
حافظ.
و رجوع به مهرو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رْ رَءْ)
نعت است از تهرئه. گوشت نیک پخته. (منتهی الارب). گوشت بریان کرده. (مهذب الاسماء). رجوع به مهرا و رجوع به تهرئه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سرء. رجوع به سرء و مسروءه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ماهروی. مهروی. ماه رو. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم.
حافظ.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین.
حافظ.
رجوع به مه روی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقروء
تصویر مقروء
خواندنی قرائت شده خوانده شده: (و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور باشد و برالسنه احرار مقروء... و تا مسطور و مقروء نباشد این معنی بحاصل نیاید) (چهارمقاله. 47)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروء
تصویر مقروء
((مَ))
قرائت شده، خوانده شده
فرهنگ فارسی معین