جدول جو
جدول جو

معنی مهرنفه - جستجوی لغت در جدول جو

مهرنفه
(مُ هََ نِ فَ)
زن سست آواز و سست گریه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهرنوش
تصویر مهرنوش
(دخترانه)
خورشید جاویدان، شنونده محبت، یکی از پسران اسفندیار که بدست فرامرز کشته شد، نام یکی از چهار پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرنسا
تصویر مهرنسا
(دخترانه)
نورانی ترین زن در میان زنان، مهر (فارسی) + نسا (عربی)، نام همسر فتحعلی شاه قاجار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرنرسه
تصویر مهرنرسه
(پسرانه)
نام پسر ورزاک از خاندان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرناز
تصویر مهرناز
(دخترانه)
ناز خورشید، زیبا چون خورشید، از شخصیتهای شاهنامه، نام خواهر کیکاووس پادشاه کیانی و همسر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرماه
تصویر مهرماه
(پسرانه)
مرکب از مهر (محبت و دوستی) + ماه، نام پسر ساسان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهراوه
تصویر مهراوه
(دخترانه)
مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + اوه (پسوند شباهت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرانه
تصویر مهرانه
(دخترانه)
مرکب از مهر (محبت یا خورشید) + انه (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهفهفه
تصویر مهفهفه
زن میان باریک، زن کمرباریک
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
با کسی یاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را یارمندی کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج). همدیگر را یارمندی و اعانت کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نزد عروضیان اثبات یکی از دو حرف یا اثبات دو حرف است ازجزء یا حذف یکی از دو حرف یا حذف هر دو حرف است از جزء. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ فَ نَ)
مأخوذ از زرفین فارسی به معنی حلقۀ در. موی مجعد. موی حلقه حلقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ نَ دَ)
از ’ب رن د’، زن بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَنْ نَ فَ)
غنم مؤنفه، گوسفندان گیاه طلب کرده شده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ سَ فَ)
گوسپند که هر دو پهلوی آن تا سر استخوان پهلویش سپید باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَدَ / دِ)
نعت فاعلی از مردن. که بمیرد. (یادداشت مؤلف) : مائت، میرنده که به مردن نزدیک گشته. میت (م ی ی ) ، مرده که هنوز نمرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ / فِ)
در تداول فارسی زبانان، صفت است زنان بدکار را
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
ارض معروفه، زمین خوشبو. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ فِ)
شرمگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). شرمگاه زن. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
مؤنث مخروف. ارض مخروفه، زمین آبداده شده از باران خریفی و نخستین باران اول زمستان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مخروف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رو رَ)
مؤنث مهرور. (منتهی الارب). اشتر دردگرفته. (مهذب الاسماء). رجوع به مهرور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ نِ قَ)
زمین خرگوش بچه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). زمینی که دارای بچۀ خرگوش باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ فِ)
برآماسیده از خشم و آماده شده بدی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِهْ)
مستریح و راحت شده. (از اقرب الموارد). آرام کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به استنفاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شاه مسروفه، گوسفند که گوش وی را از بیخ کنده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به مسروف و سرف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ فِ)
شتاب کننده در رفتار و سیر. (ناظم الاطباء). پیش درآینده و شتابی کننده در رفتار و نیک رونده. (آنندراج) : ادرنفق، اقتحم و تقدم، اسرع و هملج، مضی فی السیر. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَنْ نِ فَ)
پیروان طریقۀ ابوحنیفه. حنفی مذهبان: به مذهب امام ابوحنیفه متمسک بود و به تربیت اصحاب و تمشیت کار متحنفه متبرک. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
به فسوس خندیدن مانند خندۀ نرم. (ناظم الاطباء). به فسوس خندیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). آهسته و آرام خندیدن استهزا را. (از اقرب الموارد) ، با هم بازی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملاعبه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). هناف. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ طَ)
نرم خندیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ)
به معنی مهروذ است که جامۀ با گل سرخ رنگ کرده شده است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آنکه بمیرد فانی: ازثری تا باوج چرخ اثیار همه میرنده اند دون و امیر. (حدیقه)، جمع میرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهرماه
تصویر مهرماه
هفتمین ماه سال شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهفهفه
تصویر مهفهفه
مهفهفه در فارسی: زن باریک میان زن باریک میان، جمع مهفهفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکانفه
تصویر مکانفه
مکانفت در فارسی: همیاری همپشتی یکدیگر را یاری کردن مساعدت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترنمه
تصویر مترنمه
مونث مترنم جمع مترنمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهفهفه
تصویر مهفهفه
((مُ هَ هَ فَ))
زن باریک میان، جمع مهفهفات
فرهنگ فارسی معین