جدول جو
جدول جو

معنی مهرفروغ - جستجوی لغت در جدول جو

مهرفروغ(مِ فُ)
با فروغی چون مهر، مجازاً، زیبا. جمیل. تابناک:
حافظ از شوق رخ مهرفروغ تو بسوخت
کامکارا نظری کن سوی ناکامی چند.
حافظ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مه فروغ
تصویر مه فروغ
(دخترانه)
پرتو ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چهرفروز
تصویر چهرفروز
(دخترانه)
چهرافروز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرافروز
تصویر مهرافروز
(دخترانه)
روشن کننده مهر و محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مه فروز
تصویر مه فروز
(دخترانه)
فروزنده و روشن کننده چون ماه روشن و پیدا
فرهنگ نامهای ایرانی
(مِ فُ)
که روشنائی آن چون مهر باشد. روشن چون آفتاب. که فروزش چون فروز مهر باشد:
بود دل مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو.
نظامی (مخزن الاسرار ص 102)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفف گوهرفروش:
قدر گهر جز گهرفروش نداند
اهل ادب را ادیب داند مقدار.
فرخی.
در باغ کنون حریرپوشان بینی
بر کوه صف گهرفروشان بینی.
منوچهری.
رجوع به گوهرفروش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ)
فروزنده و روشن کننده مهر. که خورشید از آن نور گیرد. که به خورشید فروغ دهد:
بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز را
دامی به راهی می نهم مرغی به دامی می زنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دارای رویی چون آفتاب. مجازاً، زیبا. جمیل. ماهروی. مه رخسار:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فارغ شده. خلاص شده. (از ناظم الاطباء).
- مفروغ شدن حساب، فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های بعد شود.
- مفروغ عنه، پرداخته. انجام شده. به پایان رسیده: تأثیر کتاب امری مفروغ عنه است. (فرهنگ فارسی معین).
- مفروغ کردن حساب، پرداختن حساب. (ناظم الاطباء).
- مفروغ گردیدن محاسبات، مفروغ شدن حساب: جنیقای بر آن قرار رضا نداد به علت آنکه محاسبات چندین ساله بی حضور او مفروغ نگردد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب مفروغ شدن حساب شود.
، ریخته شده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهرفروز
تصویر مهرفروز
روشنائی آن چون مهر باشد، روشنائی چون آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروغ
تصویر مفروغ
فارغ شده و خلاص شده
فرهنگ لغت هوشیار
بامحبت، حفی، مهرانگیز، مشفق، مهرورز، مهربان
متضاد: جورپیشه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابناک، فروزنده، فروغمند، متلالی، منور، نورانی
متضاد: کم فروغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد