جدول جو
جدول جو

معنی مهرجوئی - جستجوی لغت در جدول جو

مهرجوئی(مِ)
جستن مهر. طلب محبت. دوستی خواهی. شفقت جویی:
چه جوئی مهر کین جوئی که با او
حدیث مهرجوئی درنگیرد.
خاقانی.
، دوستی و عشق و محبت طلبی:
چون صبح ز روی تازه روئی
می کرد نشاط مهرجوئی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
جدایی، دوری، برای مثال مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد / کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی (حافظ - ۹۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جِ)
مرجی ّ. منسوب به مرجئه. از طایفه و گروه مرجئه. رجوع به منتهی الارب و متن اللغه و نیز رجوع به مرجئه و مرجیه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 97هزارگزی شمال باختری درمیان و 8هزارگزی خاور شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. در جلگه و دارای 1467 تن سکنه است. آبش از قنات و راهش مالرو است و از کلاته خان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حالت و چگونگی مهجور. جدایی. مفارقت. (ناظم الاطباء). دورافتادگی. دوری: یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند یا تاج مقبولی بر سرت نهند. (سعدی، مجلس چهارم).
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری.
حافظ.
، محرومی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دارای رویی چون آفتاب. مجازاً، زیبا. جمیل. ماهروی. مه رخسار:
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی (گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هرجایی. رجوع به هرجایی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به گروه مرجیه. (ناظم الاطباء). رجوع به مرجیه شود
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جِ خَ)
مخفف گوهرجوی. جویندۀ گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود:
گهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان خان میرزا بخش اردگان شهرستان شهرکرد. سکنه آن 404 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10) ، انتخاب کردن. برگزیدن. منتخب کردن. (ناظم الاطباء) : برچید او را از میان امتی که شراره ریزاست آتشش. (تاریخ بیهقی ص 308). صلوه باد بر او و بر آلش و سلام از فاضلترین نسبی وبرچید او را از کریمترین اصلی. (تاریخ بیهقی 308)، جمع کردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء).
- لب برچیدن، حالتی که پدید آید در ملامح آنگه بگریه آغازیدن خواهد. (یادداشت مؤلف).
، یک یک و دانه دانه برداشتن از زمین. یکان یکان چیزی بسیار عدد را با دست یا دهان یا منقار از زمین برداشتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف). چیزی پاشیده را یک یک از زمین برداشتن. التقاط. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). لقط. (تاج المصادر بیهقی). لقطه. (دهار). دانه دانه از زمین برداشتن به منقار چنانکه مرغان یا با دست چنانکه آدمی چیزهای خرد پراکنده را:تلقط، از هر جای برچیدن. (زوزنی) :
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی.
خجسته (از صحاح الفرس).
مرغان فروآیند تا آن کرمان [گرد آمدۀ برعنبر را] برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنرا که [دیوچه ای را که] بتوان دید، [در گلو] بمنقاش برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بیان خواهم فشاند.
خاقانی.
برچینمش به مژگان سازم شریک احمر.
خاقانی.
چو گربه در نربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
، گسترده را جمع کردن. نوردیدن. لوله کردن:
بدین خیره گفتارهای تباه
نگیری مرا دام برچین زراه.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط حسن رخت چید و خط تو برچید
از آنکه کار جهان چیدنست و برچیدن.
؟
- برچیدن جامه را، فرا گرفتن، برداشتن آن را.
- برچیدن داس، بالا گرفتن آن.
- برچیدن دامن خرگاه، بالا زدن آن.
، پراکنده را گرد کردن. منتشر را جمع آوردن: بدره های درم بیاوردند و از بام بر لشکر همی پراکندند و ایشان برچیدند. (تاریخ سیستان)، جمع کردن. فراهم آوردن از هر جای: جامه ار کهنه بودی که از مزابل برچیدی. (تذکره الاولیاء عطار)، یکان یکان با گلوله و جز آن کشتن: تخم چیزی را از زمین برچیدن تا دانۀ آخر، کشتن. (یادداشت مؤلف). نیست کردن. نابود کردن:
بنوک سر نیزه شان برچند
تبه شان کند پاک و بپراکند.
فردوسی.
اگر بر آن جمله نبودی ایشان رازهرۀ آن نبودی که به یک ساعت فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی. (تاریخ بیهقی ص 466 چ ادیب).
- برچیدن ختم و مجلس فاتحه،پایان بخشیدن بدان.
، چیده را واچیدن، چنانکه ردۀ آجرهای دیوار ساخته شده را، تعطیل کردن و منحل ساختن بنگاه یا سازمان یا دستگاه: فلان دکان یا دستگاه یا سازمان برچیده شد. بقول خواجۀ مجبر اسلام برباید چیدن و خون و مال مسلمانان ضایع کردن. (کتاب النقض ص 370).
- برچیدن بلای کسی، دور کردن آن. (از آنندراج) :
رفته در گل چیدنش خاری به دست و می شود
خارخار دل که برچیند بلای دست او.
اشرف.
- برچیدن داغ، برداشتن آن. (آنندراج) :
مرهم طلبم زسینه داغم برچین
از زهر بنالم شکرم پیش انداز.
ظهوری (آنندراج).
- برچیدن درد از کسی، درد او را بجای او داشتن. (یادداشت مؤلف). بر خود گرفتن درد دیگری:
بمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
، جمع کردن و خشک کردن چنانکه با پارچۀ خشک آب چیزی را: ریاضت باید فرمود و کشتی گرفتن پس فرمود تا او را بمالند و عرقی که بیرون آید از وی برچینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، اشتیار. بریدن شان عسل از کندو: جلا النحل جلاء، دور کرد زنبوران تا انگبین برچیند. (منتهی الارب)، تعجیل کردن، آماده کردن، پرچین کردن، کمر بستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ وَ)
عمل مهرآور. حب. ابراز محبت و دوستی
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
منسوب به مهرجان که بلدۀ اسفراین است که مهرجانش نیز خوانند. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَهْ)
مه رویی. رجوع به مه رویی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ خوا / خا)
دوستدار. محب. جویندۀ مهربانی:
بر او مهربانم نه بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی.
فردوسی.
به پرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش بدان مهرجوی.
فردوسی.
بهانه چنین کرد آن ماهروی
ز بیم و نهیب شه مهرجوی.
فردوسی.
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو.
فرخی.
زمین است چون مادری مهرجوی
همه رستنیها چو پستان اوی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 8).
نشستند با ناز دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده به روی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 36).
ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 274).
بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی
ز مه طوق برده ز خورشید گوی.
نظامی.
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و مهرجوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مه رو. ماه روی. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
تا بود عارض بت رویان چون سیم سپید
تا بود ساعد مه رویان چون ماهی شیم.
فرخی.
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده است از اول شب تا بسحر.
فرخی.
به روی ماند گفتار خوب آن مهروی
فرشته خوی بدان خوبی و بدان گفتار.
فرخی.
بس شخص عزیز را که دهر ای مهروی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی.
خیام (از سندبادنامه ص 284).
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را.
سوزنی.
دلم میان دو زلفت نهان شد ای مه روی
ز بهر آنکه ز چشمت همی بپرهیزد.
ابواللیث طبری.
که تا روی مهروی دارانژاد
ببینم که دیدنش فرخنده باد.
نظامی.
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست.
مولوی.
پس بدو بخشید آن مهروی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را.
مولوی.
ای که گوئی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هرچه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند آنشب که فردا بینوا ماند.
سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مهروی ملک سیما بود.
سعدی.
تو بر بندگان مه روئی
با غلامان یاسمن بوئی.
سعدی (گلستان).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمی گیرد.
حافظ.
ادب و شرم ترا خسرو مهرویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
فردا شراب و کوثر وحور از برای ماست
و امروز نیز ساغر مهروی و جام می.
حافظ.
حسن مهرویان مجلس گرچه دل می برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود.
حافظ.
پس از ملازمت عیش و عشق مهرویان
ز کارها که کنی شعر حافظازبر کن.
حافظ.
و رجوع به مهرو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهرجوی
تصویر مهرجوی
جوینده مهربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
دور افتادگی جدایی دوری: (مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی) (حافظ. 352)، متروک ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهر جویی
تصویر مهر جویی
طلب محبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران
متضاد: وصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد