جدول جو
جدول جو

معنی مهجور - جستجوی لغت در جدول جو

مهجور
جدا مانده، دورافتاده
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
فرهنگ فارسی عمید
مهجور
(مَ)
سخن پریشان. (منتهی الارب). سخن پریشان و هذیان. (ناظم الاطباء). سخن پریشان و ناحق. (غیاث اللغات) (آنندراج). هذیانی که بیمار یا نائم بر زبان می آورد. (از اقرب الموارد). و منه قوله تعالی: اًن ّ قومی اتخذوا هذا القرآن مهجوراً. (قرآن 30/25) ، سخنی که استعمال آن ترک شده باشد. و از آن است که گویند: الغلط المشهور و لا الصحیح المهجور. (از اقرب الموارد). کلام متروک: غلط مشهور به از صحیح مهجور، جدامانده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدایی کرده شده و گذاشته شده. (غیاث اللغات) (آنندراج). جدایی کرده شده و گذاشته شده در جدایی و مفارقت. (ناظم الاطباء). جداشده. دورافتاده. دور:
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله.
رودکی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
ابوشعیب هروی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی.
باغ معشوقه بد و عاشق او بود سحاب
خفته معشوقه وعاشق شده مهجور و مصاب.
منوچهری.
بگیری خون من مانند لاله
چو قطره ی ژاله و چون اشک مهجور.
منوچهری.
آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه). این دمنه... مدتی دراز بر درگاه من رنجور و مهجور بوده است. (کلیله و دمنه). به مجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن بود. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و راستی مهجور و مردود. (کلیله و دمنه).
از سمرقند تا تو مهجوری
در سمرقند زهر شد قندم.
سوزنی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من از دامن من دور باد.
نظامی.
که شیرین گرچه از من دور بهتر
ز ریش من نمک مهجوربهتر.
نظامی.
گر وصال شاه می داری طمع
از وجود خویشتن مهجور باش.
عطار.
چون تجلی اش به فرق که فتاد
طور با موسی به هم مهجور شد.
عطار.
کآن نبد معروف و بس مهجور بود
از قلاع واز مناهج دور بود.
مولوی.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی.
از پیش تو راه رفتنم نیست
گردن به کمند به که مهجور.
سعدی.
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم.
سعدی (گلستان).
- مهجور کردن، دور کردن. جدا کردن:
درنگر گر کرای خطبه کنند
مکن از التفاتشان مهجور.
انوری.
، بی بهره. بی نصیب. محروم. (ناظم الاطباء) ، شتر گشنی که گردن آن را بر پای وی بسته باشند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتری که با هجار بسته شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مهجور
سخن پریشان و ناحق، هذیان
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
فرهنگ لغت هوشیار
مهجور
((مَ))
دور افتاده، جدا افتاده
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
فرهنگ فارسی معین
مهجور
جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجران کشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسجور
تصویر مسجور
پر و لبالب از آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
جدایی، دوری، برای مثال مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد / کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی (حافظ - ۹۸۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماجور
تصویر ماجور
اجر داده شده، کسی که اجر و مزد گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجور
تصویر محجور
کسی که به واسطۀ سفاهت و کم عقلی از تصرف در اموال خود منع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مِهْرْ وَ)
بامهر. مهربان:
نه طفلی کز آتش ندارد خبر
نگهداردش مادر مهرور.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غمگین و آزرده و دلتنگ و ملول. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل معجور علیه، آن که همه مال او را به خواست و سؤال از او گرفته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی خرماست. (فهرست مخزن الادویه). به هندی اسم تمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زجرشده و رانده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج).
- بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7).
ز آنکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است.
مسعودسعد.
، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پاک شده و صاف شده. (ناظم الاطباء) ، آشکار. آشکار شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پیدا.
- حروف مجهور، رجوع به ’حرف مجهور’ و ’مجهوره’ شود
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از ایلهای کرد ایران که در حدود 500 خانوار است و در کوههای السه قلاخ اطراف اسدآباد و زهاب سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 61)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء). ممنوع از تصرف در مال خود. محجورعلیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بندۀ بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، حرام. محرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی است از هرّ و هریر. (از اقرب الموارد). رجوع به هر و هریر شود، بعیر مهرور، شتر هرارزده. (منتهی الارب). شتر گرفتار شده به بیماری هرار. رجوع به هرار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حالت و چگونگی مهجور. جدایی. مفارقت. (ناظم الاطباء). دورافتادگی. دوری: یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند یا تاج مقبولی بر سرت نهند. (سعدی، مجلس چهارم).
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری.
حافظ.
، محرومی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لبریز مالا مال، رشته مروارید، افروخته لبریز از آب، پر ممتلی، مروارید به رشته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجور
تصویر متجور
افتاده، نابود از میان رفته، بر پهلو خفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
دور افتادگی جدایی دوری: (مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی) (حافظ. 352)، متروک ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
مزد یافته پاداش گرفته اجرت گرفته مزد گرفته: نه مرا حاجتی ازو مقضی نه مرا طاعتی ازو ماجور. (مسعود سعد. 269) جمع ماجورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهور
تصویر مجهور
همه دان آشکار پیدا آشکار علنی
فرهنگ لغت هوشیار
وا مان کانا آنکه بسبب بیخردی و ابلهی از تصرف در اموال خویش ممنوع باشد جمع محجورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهدور
تصویر مهدور
آنکه حق و خون او رایگان و باطل شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ))
شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی ندارد و به حکم دادگاه زیر سرپرستی شخص دیگری قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجهور
تصویر مجهور
((مَ))
پیدا، آشکار، علنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجوری
تصویر مهجوری
جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مأجور
تصویر مأجور
((مَ))
دارای اجر و پاداش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهپور
تصویر مهپور
آقازاده
فرهنگ واژه فارسی سره
جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران
متضاد: وصال
فرهنگ واژه مترادف متضاد