جدول جو
جدول جو

معنی منکوح - جستجوی لغت در جدول جو

منکوح
(مَ)
مرد عروسی کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منکوح
زن کرده: مرد عقد زناشویی بسته نکاح کرده
تصویری از منکوح
تصویر منکوح
فرهنگ لغت هوشیار
منکوح
((مَ))
نکاح کرده، عقد زناشویی بسته
تصویری از منکوح
تصویر منکوح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منکوحه
تصویر منکوحه
زنی که به عقد ازدواج دایم درآمده، نکاح کرده شده، عقد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکوس
تصویر منکوس
نگونسار، سرنگون، واژگونه، سرازیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکوب
تصویر منکوب
مصیبت دیده، دچار نکبت شده، رنج دیده، سختی کشیده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آب زندگی و ماءالحیات. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نگونسار و سرنگون. (غیاث) (آنندراج). نگونسارکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نگوسار. نگونسار. وارون. (یادداشت مرحوم دهخدا). نگونسار و سرنگون. (ناظم الاطباء) : البته طبیعت معکوس و بنیت منکوس او به مواعظ تغییر و زواجر تعریک استقامتی نمی پذیرفت. (سندبادنامه ص 114).
چو شد رایات شاه زنگ منکوس
برآمددیده بان قلعۀ روس.
نظامی.
من شما را وقت ذرات الست
دیده ام پابسته و منکوس و پست.
مولوی.
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد.
مولوی.
، از آخر به اول آمده: هو یقراء القرآن منکوساً، یعنی از آخر قرآن شروع کرده و به فاتحه ختم می کند و یا از آخر سوره می خواند و به اول آن ختم می نماید و کلاهما مکروه مگر در تعلیم کودکان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بچۀ سرنگون آمده، یعنی پایش قبل از سر برآید به زادن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، الولادالمنکوس، آنکه بچه سرنگون بیرون آید در زاییده شدن، یعنی پایهایش پیش از سر برآید. (ناظم الاطباء) ، نام شکلی از اشکال رمل. (منتهی الارب) (آنندراج). شکلی از اشکال رمل. (ناظم الاطباء) ، بیماری نکس کرده و برگشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ناقه که به زمستان شیر دهد. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتری که به زمستان شیر میدهد. (ناظم الاطباء). ناقه که شیرش پس از سپری شدن شیر دیگر شتران، باقی بماند و عبارت صحاح چنین است: ماده شتری که در زمستان پس از سپری شدن شیر دیگر شتران شیر دهد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نکاح. ج، مناکح. (یادداشت مرحوم دهخدا). زن کردن و مجامعت کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
نکاح کننده. وصلت دهنده. بجای آورندۀ مراسم تزویج:
ایهاالمنکح الثریا سهیلا
عمرک اﷲ کیف یلتقیان.
(مرزبان نامه چ 2 بارانی ص 136).
رجوع به انکاح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پندداده شده و نصیحت کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
جمع واژۀ مناحه. (اقرب الموارد). رجوع به مناحه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آزرم رسیده. (زمخشری). رنج رسیده. یقال: نکب فهو منکوب. (منتهی الارب). خراب و بدحال و سختی رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). رنج دیده. سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. (ناظم الاطباء). مخذول. زیان رسیده. متضرر. نکبت رسیده. مصیبت دیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبک سر از آن من گران بوم.
خاقانی.
همگنان را با خافت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). زعیم مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 321). همه منکوب و پریشان و منخوب و اشک ریزان. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 455).
، خف منکوب، سپل کفتۀ خون آلود، طریق منکوب، راه بر غیر قصد و اعتدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ریسمان تاب بازکرده. (ناظم الاطباء). رجوع به نکث شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عطاء منکود، عطای کم. (منتهی الارب) (آنندراج). دهش کم و اندک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انکارکرده شده و ناشناخته. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجهول. ج، مناکیر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انداخته شده و زده شده و پایمال شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه بوی دهان وی از جهت تخمه برگردیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر نکاف زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر نکاف زده که بیماریی است شتران را. (آنندراج) : جمل منکوف، شترمبتلا به نکاف و کذلک ناقه منکوفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سرون زده شده. (آنندراج). شاخ زده شده. رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ شِ)
پراکنده گردنده. (آنندراج). پراکنده و متفرق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ / حِ)
منکوحه. نکاح کرده شده و عقد ثبت شده و زناشویی کرده شده. و زن عروسی کرده را گویند. (ناظم الاطباء). زن نکاح کرده شده. (غیاث) (آنندراج). زن. زوجه. معقوده. زن کابین کرده. بعله. حلیله. حلال. همسر. جفت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : منکوحۀ برادر را خطبت کرد و از مزید خلوص و وفور نصوع در خدمت اعلام داد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 403)
لغت نامه دهخدا
سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته رنج رسیده دچار نکبت شده: (و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته) (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکوس
تصویر منکوس
دمر دمرو نگونسار نگونسار شده سرنگون، شکلی است از اشکال رمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکوحه
تصویر منکوحه
منکوحه در فارسی مونث منکوح: شوکرده: زن مونث منکوح زن عقد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکوب
تصویر منکوب
((مَ))
رنج دیده، سختی کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منکوس
تصویر منکوس
((مَ))
نگونسار شده، سرنگون، شکلی است از اشکال رمل
فرهنگ فارسی معین
زن، زوجه، عیال، همسر
متضاد: مطلقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واژگون، وارونه، سروته، معکوس، وارو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تارومار، تباه، سرکوب، قلع وقمع، کوبیده، مخذول، مضمحل، مغلوب، نکبتی، رنج رسیده، مصیبت دیده، مشقت دیده، سختی دیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد