شکسته، مقابل درست، خرد شده، قطعه قطعه شده، ویژگی آنکه بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد، آزرده، ناراحت، غمگین، در هنر در خوش نویسی، یکی از خط های فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی می باشد و در نامه نگاری ها به کار می رفته است، در موسیقی گوشه ای در آواز بیات ترک از ملحقات دستگاه ماهور، شرمگین، خجل
شکسته، مقابلِ درست، خرد شده، قطعه قطعه شده، ویژگی آنکه بر اثر بیماری یا اندوه شادابی و جوانی خود را از دست داده باشد، آزرده، ناراحت، غمگین، در هنر در خوش نویسی، یکی از خط های فارسی، برگرفته از خط نستعلیق که دارای انحنا و پیوستگی می باشد و در نامه نگاری ها به کار می رفته است، در موسیقی گوشه ای در آواز بیات تُرک از ملحقات دستگاه ماهور، شرمگین، خجل
انکارکننده و ناشناسنده. (آنندراج) (غیاث). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس در آن میان مرا گفت پوشیده، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). اگر تو مر این قول را منکری چنان دان که ما مر ترا منکریم. ناصرخسرو. کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو. در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه). منکر آیینه باشد چشم کور دشمن آیینه باشد روی زرد. عمادی شهریاری. منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سربهای صفاهان. خاقانی. مباش منکر من کاین سبای جهل ترا خرابی از خرد جبرئیل سان من است. خاقانی. مقراضۀ بندگان چو مقراض اوداج بریده منکران را. خاقانی. منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان. (گلستان سعدی). تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. - منکر شدن، انکار کردن. ناشناختن: منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است. خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخسرو. آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش. ناصرخسرو. اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش. ناصرخسرو. خلق بر آن عالم منکر شدی سست شدی بر دلشان بند دین. ناصرخسرو. چرا شد منکر صانع نگویی کسی کو کالبد را عقل و جان دید. مسعودسعد. گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی). صاحب غرضند روس و خزران منکر شده صاحب افسران را. خاقانی. همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 229). حالت دیگر بود کآن نادرست تو مشو منکر که حق بس قادر است. مولوی. - منکر گردیدن، انکار کردن: باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا. (از کلیله). - منکرناک، انکارآلوده. انکارانگیز. سرباززننده. ناپذیرا: جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنود ادراک منکرناک او. مولوی. ، آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد، ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء) ، در فقه، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به ’منکر’ و ’متعدی علیه’ میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری)
انکارکننده و ناشناسنده. (آنندراج) (غیاث). آنکه انکار می کند و رد می نماید و قبول نمی کند و پسندنمی نماید و آنکه جهالت دارد و نمی داند. (ناظم الاطباء). جاحد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پس در آن میان مرا گفت پوشیده، که منکر نیستم بزرگی و تقدیم خواجه عمید بونصر را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). اگر تو مر این قول را منکری چنان دان که ما مر ترا منکریم. ناصرخسرو. کجا شدند صنادید و سرکشان قریش ز منکران که مر ایشان بدند بس منکر. ناصرخسرو. در قصص آمده است که یکی از منکران نبوت این آیت بشنود... (کلیله و دمنه). منکر آیینه باشد چشم کور دشمن آیینه باشد روی زرد. عمادی شهریاری. منکر بغداد چون شوی که ز قدر است ریگ بن دجله سربهای صفاهان. خاقانی. مباش منکر من کاین سبای جهل ترا خرابی از خرد جبرئیل سان من است. خاقانی. مقراضۀ بندگان چو مقراض اوداج بریده منکران را. خاقانی. منکران توحید و تمجید باریتعالی را به برهان قاطع شمشیر مسخر گردانند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 348). عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود، بی خبر از درد ایشان. (گلستان سعدی). تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق یوسف صفت از چهره برانداز نقابی. سعدی. - منکر شدن، انکار کردن. ناشناختن: منکر شد که قاید چیزی بدو نداده است. خانه و کاغذهای وی نگاه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر دهر منکر شود فضل او را شود دشمن دهر لیل و نهارش. ناصرخسرو. آنکه تا هر کش منکر شدی از خلق جهان جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش. ناصرخسرو. اگر منکر شوم دعویش رابر کفر و جهل من گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش. ناصرخسرو. خلق بر آن عالم منکر شدی سست شدی بر دلشان بند دین. ناصرخسرو. چرا شد منکر صانع نگویی کسی کو کالبد را عقل و جان دید. مسعودسعد. گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم تا چه گوید مقر آید یا منکر شود. (تاریخ بخارای نرشخی). صاحب غرضند روس و خزران منکر شده صاحب افسران را. خاقانی. همه بر آن منکر شدند و اتفاق کردند که شهادت صخور همه افک و زور است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 353). اهل نسا بر رأی او در مخالفت دولت سلطان و متابعت معارض ملک منکر شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 229). حالت دیگر بود کآن نادرست تو مشو منکر که حق بس قادر است. مولوی. - منکر گردیدن، انکار کردن: باطلی گر حق کنم عالم مرا گردد مقر ور حقی باطل کنم منکر نگردد کس مرا. (از کلیله). - منکرناک، انکارآلوده. انکارانگیز. سرباززننده. ناپذیرا: جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنود ادراک منکرناک او. مولوی. ، آنکه بیزاری می جوید و نفرت دارد و آنکه اعتماد بر کسی نمی کند و قول و اقرار وی را معتبر نمی شمارد، ناسپاس و بی وفا. (ناظم الاطباء) ، در فقه، آنکه ادعای مدعی را تکذیب میکند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در فقه گاهی از مدعی علیه تعبیر به ’منکر’ و ’متعدی علیه’ میکنند. (فرهنگ حقوقی جعفری)
تیره. (آنندراج). کدرو تیره شده. (ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو. بدینسان آب سرد و آتش گرم هوای صافی و خاک مکدر. ناصرخسرو. هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب. امیرمعزی. ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم به نزد او مکدر می نماید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 132). ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است. خاقانی. و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدراندازد. خاقانی. مشرع صحبت... به شایبۀ ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 274). - مکدر ساختن، تیره کردن. آلوده کردن: به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی). - مکدر شدن، تیره شدن. آلوده شدن: این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256). - مکدر کردن، تیره کردن: زانکه موسی را منور کرده ای مرمرا هم زان مکدر کرده ای. مولوی (مثنوی چ رمضانی 50). به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد. ابن یمین. - مکدر کردن عیش برکسی، منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مکدرگشتن (گردیدن) ، تیره شدن. آلوده شدن: ندیده خاک او هرگز تخلخل نگشته آب او هرگز مکدر. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190). هوای جهان متغیر شد و چشمۀ صاف روزگار مکدر گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 18). ، آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. (ناظم الاطباء) : مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کرا می کند تماشایی. حافظ. - مکدر شدن، آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء)
تیره. (آنندراج). کدرو تیره شده. (ناظم الاطباء). تیره. تار. مقابل روشن و درخشان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در حال چهارم اثر مردمی آمد چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر. ناصرخسرو. بدینسان آب سرد و آتش گرم هوای صافی و خاک مکدر. ناصرخسرو. هوا و آتش و آب ار به کین او کوشند شود کثیف هوا و مکدر آتش و آب. امیرمعزی. ز صافی طبع تو طرفه ست کآبم به نزد او مکدر می نماید. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 132). ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر شکر گیا ز ابر مکدرنکوتر است. خاقانی. و آن ساربان ز برق سراب برنده چشم وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش. خاقانی. دولتش باد تا بساط جلال بر زمین مکدراندازد. خاقانی. مشرع صحبت... به شایبۀ ضرری لاحق مکدر نی، موجب این قصد و آزار چیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 274). - مکدر ساختن، تیره کردن. آلوده کردن: به هرگونه قاذورات و پلیدیها ملوث و مکدر ساختند. (ظفرنامه یزدی). - مکدر شدن، تیره شدن. آلوده شدن: این نفاذ حکم تا روز قضا پاینده باد کز تو روز بدعت و شبهت مکدر می شود. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). تا به چشم زخم ایام مشارع آن مودت مکدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 277). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256). - مکدر کردن، تیره کردن: زانکه موسی را منور کرده ای مرمرا هم زان مکدر کرده ای. مولوی (مثنوی چ رمضانی 50). به موسمی که فلک ز ازدحام حادثه ها صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد. ابن یمین. - مکدر کردن عیش برکسی، منغص کردن آن. ناگوار کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مکدرگشتن (گردیدن) ، تیره شدن. آلوده شدن: ندیده خاک او هرگز تخلخل نگشته آب او هرگز مکدر. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 190). هوای جهان متغیر شد و چشمۀ صاف روزگار مکدر گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 18). ، آشفته و پریشان و ملول و آزرده و رنجیده خاطر و محزون و گرفته دل. (ناظم الاطباء) : مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد بیا ببین که کرا می کند تماشایی. حافظ. - مکدر شدن، آشفته و پریشان شدن. آزرده گشتن و محزون شدن. (ناظم الاطباء)
از بالا به زیر آینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از بالا به نشیب درآمده و سرازیرشونده. (ناظم الاطباء) : ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی). رجوع به انحدار شود. - منحدر شدن، سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. (ناظم الاطباء). - منحدر کردن، سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. (ناظم الاطباء)
از بالا به زیر آینده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از بالا به نشیب درآمده و سرازیرشونده. (ناظم الاطباء) : ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی). رجوع به انحدار شود. - منحدر شدن، سرازیر شدن و از بالا به زیر افتادن. (ناظم الاطباء). - منحدر کردن، سرازیر کردن و از بالا به نشیب انداختن. (ناظم الاطباء)
ناروا. (دهار). بد و قبیح و ناشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که بیند انکار کند و نامشروع به معنی ناشایسته شده. (آنندراج) (غیاث). کار زشت و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت و بد و قبیح و زشت و ناشایسته و ناپسند و نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند. (ناظم الاطباء) : یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 104/3). ای از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست. لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 46). گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ چنان منکرلفجی که برون آید از زنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 280). طبلی بود که در زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 99). به معروف حکم کرد و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 214). سعبی تو و منکری، گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر. ناصرخسرو. از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه کارداران فلک آئین منکر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114). پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. (گلستان سعدی). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان سعدی). یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی. ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زند چه التفات بود بر صدای منکرزاغ. سعدی. - منکر داشتن، زشت و قبیح و ناشایست پنداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). - منکرمنظر، کریه منظر. که چهره اش قبیح و زشت ناشایست باشد: فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش. ناصرخسرو. - نهی منکر، بازداشتن از اعمال زشت و قبیح. بازداشتن از گناه و اعمال خلاف دین: گرت نهی منکر برآید ز دست نباید چو بی دست و پایان نشست. سعدی. همه همسایگان بدانستند نهی منکرنمی توانستند. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. ، شگرف. عظیم. هول انگیز. مهیب. عجیب و شگفتی آور: که داند عشق را هرگز نهایت سوءالی مشکل آوردی و منکر. فرخی. ز دو پادشه بستدی هر دو منزل به یک تاختن هفتصد پیل منکر. فرخی. تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد. منوچهری. به عقل اندرو بنگر و شکر کن مر او را که صنعش بدین منکریست. ناصرخسرو. ملک او را چون عدو انکار کرد از پی او کینۀ منکر کشید. مسعودسعد. تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت. مسعودسعد. ، زیرک. ج، مناکیر. (منتهی الارب) : رجل منکر، مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج، مناکیر. (ناظم الاطباء) ، ناشناخته. (منتهی الارب). ناشناخته. ضد معروف. (ناظم الاطباء). از یاد رفته. فراموش شده. مجهول: مخوان قصۀ رستم زاولی را از این پس دگر کآن حدیثی است منکر. فرخی. در نفس من این علم عطائی است الهی معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر. ناصرخسرو. تو نه ای ز اینجا، غریب و منکری راست گو تا تو به چه مکر اندری. مولوی. ، در علم حدیث عبارت است از حدیثی که کسی که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. (نفایس الفنون). در اصطلاح رجال و درایه مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی است که راوی آن ثقه و معتمد نباشد و فقط یک سند داشته باشد و مخالف روایت جماعت دیگر باشد
ناروا. (دهار). بد و قبیح و ناشایسته و شگفت و امر قبیح که هر که بیند انکار کند و نامشروع به معنی ناشایسته شده. (آنندراج) (غیاث). کار زشت و شگفت. (منتهی الارب). کار زشت و شگفت و بد و قبیح و زشت و ناشایسته و ناپسند و نامشروع و هر کار که هرکس بیند انکار کند. (ناظم الاطباء) : یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و اولئک هم المفلحون. (قرآن 104/3). ای از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست. لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 46). گرفتم رگ او داج و فشردمش به دو چنگ بیامد عزرائل و نشست از بر من تنگ چنان منکرلفجی که برون آید از زنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک (از لغت فرس اسدی ایضاً ص 280). طبلی بود که در زیر گلیم می زدند و آواز پس از آن برآمد و منکر برآمد نه آنکه من و یا جز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 152). چه بسیار مردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 99). به معروف حکم کرد و از منکر بازداشتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 214). سعبی تو و منکری، گر این کار نزدیک تو صعب نیست و منکر. ناصرخسرو. از پس عهد کیومرث کیان تا دور شاه کارداران فلک آئین منکر ساختند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 114). پردۀ ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفۀ روزی خواران به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی). ترا با وجود چنین منکری که ظاهر شد سبیل خلاص صورت نبندد. (گلستان سعدی). نماند از سایر معاصی منکری که نکرد. (گلستان سعدی). یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکومحضری. سعدی. ترا که اینهمه بلبل نوای عشق زند چه التفات بود بر صدای منکرزاغ. سعدی. - منکر داشتن، زشت و قبیح و ناشایست پنداشتن: انوشیروان حکایت مزدک لعنه اﷲ و بدمذهبی او شنیده بود و آن را بغایت منکر میداشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 86). - منکرمنظر، کریه منظر. که چهره اش قبیح و زشت ناشایست باشد: فرزند این دهر آمده ست این شخص منکرمنظرش چون گربه مر فرزند را میخورد خواهد مادرش. ناصرخسرو. - نهی منکر، بازداشتن از اعمال زشت و قبیح. بازداشتن از گناه و اعمال خلاف دین: گرت نهی منکر برآید ز دست نباید چو بی دست و پایان نشست. سعدی. همه همسایگان بدانستند نهی منکرنمی توانستند. سعدی. محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم. سعدی. ، شگرف. عظیم. هول انگیز. مهیب. عجیب و شگفتی آور: که داند عشق را هرگز نهایت سوءالی مشکل آوردی و منکر. فرخی. ز دو پادشه بستدی هر دو منزل به یک تاختن هفتصد پیل منکر. فرخی. تیغی بکشد منکر و میغی بنگیزد آخر ز پس اندر به هزیمت بگریزد. منوچهری. به عقل اندرو بنگر و شکر کن مر او را که صنعش بدین منکریست. ناصرخسرو. ملک او را چون عدو انکار کرد از پی او کینۀ منکر کشید. مسعودسعد. تیغ او اندر زمانه حشمتی منکر نهاد تا از او طاغی و باغی عبرتی منکر گرفت. مسعودسعد. ، زیرک. ج، مناکیر. (منتهی الارب) : رجل منکر، مرد زیرک و صاحب رای نیکو. ج، مناکیر. (ناظم الاطباء) ، ناشناخته. (منتهی الارب). ناشناخته. ضد معروف. (ناظم الاطباء). از یاد رفته. فراموش شده. مجهول: مخوان قصۀ رستم زاولی را از این پس دگر کآن حدیثی است منکر. فرخی. در نفس من این علم عطائی است الهی معروف چو روز است نه مجهول و نه منکر. ناصرخسرو. تو نه ای ز اینجا، غریب و منکری راست گو تا تو به چه مکر اندری. مولوی. ، در علم حدیث عبارت است از حدیثی که کسی که او ثقه و ضابط نباشد بدان متفرد شود. (نفایس الفنون). در اصطلاح رجال و درایه مقابل حدیث معروف. و عبارت از حدیثی است که راوی آن ثقه و معتمد نباشد و فقط یک سند داشته باشد و مخالف روایت جماعت دیگر باشد
شکننده. (غیاث). شکسته شونده. (آنندراج). شکسته و قابل شکستن و شکننده و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء). - خط منکسر، خط شکسته، در مقابل خط مستقیم. - ، خط شکسته واضع آن شفیعا، و درویش پیروی او کند. (روضات ذیل ترجمه ظالم ابواسود دوئلی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خط شود. - منکسردل، شکسته دل. ج، منکسردلان. (ناظم الاطباء). - منکسرمزاج، علیل و ناتندرست. (ناظم الاطباء). ، شکست خورده و گریزان و فرارکرده، فروهشته گوش. (ناظم الاطباء) ، مالی که به واسطۀ غیبت صاحب مال یا مرگ او، یا پیش آمدهای دیگر وصول نخواهد شد. (مفاتیح العلوم خوارزمی ترجمه خدیو جم ص 63) : اهل حرث و زرع از عوارض تکلفات و نوازل و انزال و اقسام معاملات وطن بازگشتند و دست اززراعت کشیدند و وجوه معاملات متعذر و منکسر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358)
شکننده. (غیاث). شکسته شونده. (آنندراج). شکسته و قابل شکستن و شکننده و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء). - خط منکسر، خط شکسته، در مقابل خط مستقیم. - ، خط شکسته واضع آن شفیعا، و درویش پیروی او کند. (روضات ذیل ترجمه ظالم ابواسود دوئلی) (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به خط شود. - منکسردل، شکسته دل. ج، منکسردلان. (ناظم الاطباء). - منکسرمزاج، علیل و ناتندرست. (ناظم الاطباء). ، شکست خورده و گریزان و فرارکرده، فروهشته گوش. (ناظم الاطباء) ، مالی که به واسطۀ غیبت صاحب مال یا مرگ او، یا پیش آمدهای دیگر وصول نخواهد شد. (مفاتیح العلوم خوارزمی ترجمه خدیو جم ص 63) : اهل حرث و زرع از عوارض تکلفات و نوازل و انزال و اقسام معاملات وطن بازگشتند و دست اززراعت کشیدند و وجوه معاملات متعذر و منکسر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358)
نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: (روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر... در آن باغ آمد) (مرزبان نامه. . 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد:جمع منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن، جمع منکرون مناکیر، شگفت عجیب. انکار کننده، جاهل، جمع منکرین
نیگرای ناخستو وی ستو وی ستود منبل نا شناخته مقابل معروف، زشت ناپسند: (روزی ماری اژدها پیکر با صورتی سخت منکر... در آن باغ آمد) (مرزبان نامه. . 1317 ص 90)، قول و فعلی که بر خلاف رضای خدا باشد:جمع منکرات مناکر. یا نهی از منکر. منع کردن از اعمال نامشروع، زیرک فطن، جمع منکرون مناکیر، شگفت عجیب. انکار کننده، جاهل، جمع منکرین