جدول جو
جدول جو

معنی منهمر - جستجوی لغت در جدول جو

منهمر(مُ هََ مِ)
آب ریزان. (آنندراج). آب و یااشک روان گردیده و ریخته شده. (ناظم الاطباء) : ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر. (قرآن 11/54).
کرده به ماء منهمر ویران غدیر منغمر
الا به امر قدقدر نتوان چنان کردن عمل.
لامعی.
ملک قطب الدین از آنجا بازگشت و چون سیل منحدر و قطر منهمر روز در شب می پیوست. (جهانگشای جوینی) ، بنای شکسته و ویران شده. (ناظم الاطباء). شکسته و ویران شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). بنای ویران شده. (از اقرب الموارد) ، شاخه و برگ فروریخته. (ناظم الاطباء). فروافتاده چون برگ از درخت. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخت برگ فروریخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منهمک
تصویر منهمک
کوشنده، کوشش کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
چیزی که در آب فرو رود، غوطه ور
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَمْ مَ)
دگرگون و متغیر شده، پلنگی کرده شده، داغ دار و لکه دار شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
جای آب کند جوی، جوی خرد در قلعه که از آن آب در قلعه روان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
رانندۀ آب و خون و جز آن، فراخ کننده جوی. (آنندراج). آنکه پهن و فراخ میکند. (ناظم الاطباء) ، زخم فراخ زننده. (آنندراج). آنکه زخم عمیق و عریض وارد می آورد. (ناظم الاطباء) ، آهسته دونده. (آنندراج). اسبی که آهسته می دود. (ناظم الاطباء) ، زن فربه، چاه کن که تا به آب رسد. (آنندراج). آنکه چاه می کند تا به آب رسد، آنکه کاری را در روز می کند، آنکه به نیکویی نمی رسد، رگی که به شدت خون می افشاند وبازنمی ایستد. (ناظم الاطباء). رجوع به انهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ م م)
پیه گداخته. (آنندراج). گداخته شده مانند پیه و جز آن. (ناظم الاطباء). گداخته (پیه و تگرگ و برف وجز آن). آب شده. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، پیرشونده. (آنندراج). پیرشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ مِ)
به سرعت رونده یا خرامنده در رفتار. (آنندراج) (از منتهی الارب). به شتاب رونده و خرامنده. (ناظم الاطباء) ، آمادۀ کاری شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه مهیا و آمادۀ کاری گردد. (ناظم الاطباء). آنکه مهیا و آمادۀکاری گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب شتاب رو. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انشمار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ مِ)
فرورونده، یعنی غریق. (آنندراج). فرورفته در آب و غوطه ور. (ناظم الاطباء). منغمس. (یادداشت مرحوم دهخدا) : رنگ سیاه مناسب حال کسی است که در ظلمات نفس منغمر و منغمس بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 151).
- منغمر در شهوات، غرق در شهوات. غوطه ور در شهوات. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
، دارای آب فراوان. پرآب:
کرده به ماء منهمر ویران غدیر منغمر
الا به امر قد قدر نتوان چنان کردن عمل.
لامعی
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ صِ)
شکسته و کوفته شونده. (آنندراج). شکسته گردیده. (از منتهی الارب) ، پیچیده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انهصار شود، زده شده، پایمال شده، کشیده شده، خمیده گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ مِ)
فشرده شده. (ناظم الاطباء). فشرده و فشرده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ مِ)
کار پوشیده. (منتهی الارب). نهفته و پنهان شده. (ناظم الاطباء). مستور. پوشیده: امر منهمس، کاری نهانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ مِ)
کوشنده در کاری و مبالغه کننده در آن. (غیاث) (آنندراج). ستیهنده و کوشش کننده. (ناظم الاطباء). فرورفته درکاری. ستیهنده در امری. پیوسته با رغبت و حرص و مجدّ و صاحب لجاج در امری. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ مِ)
اشک جاری از چشم. (آنندراج). اشک روان شده از چشم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ مَ)
جای درودگری و جای تراشیدن ازچوب. (منتهی الارب) (آنندراج). دکان درودگری و نجاری. (ناظم الاطباء). جای درودگری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ مِ)
قضیب منضمر، کیر انزال کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قضیب آب بشده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
مردبسیارگوی. مهمار. (منتهی الارب). بیهوده گوی. پرگو
لغت نامه دهخدا
ازآنها (جمع مذکر) از ایشان: ... ... و منهم سرهنگ اهل اعیان... ابوحفص عمر بن الخطاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهر
تصویر منهر
چاهکن، جویکن، زن فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهمک
تصویر منهمک
کوشنده در کاری کوشش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
فرو رونده (در آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
((مُ غَ مِ))
فرو رونده (در آب)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهمک
تصویر منهمک
((مُ هَ مِ))
کوشنده در کاری، کوشش کننده
فرهنگ فارسی معین