جدول جو
جدول جو

معنی منهس - جستجوی لغت در جدول جو

منهس
(مِ هََ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منهس
(مَ هََ)
جای که از آن چیزی خورند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسد. (اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منهی
تصویر منهی
کاری که در شرع از آن نهی شده، نهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهج
تصویر منهج
راه راست، راه آشکار، راه پیدا و گشاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منها
تصویر منها
تفریق، علامت تفریق، (حرف اضافه + ضمیر) از او، از آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهل
تصویر منهل
جای آب خوردن در راه، چشمه ای که مردم از آن آب بخورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهی
تصویر منهی
رسانندۀ خبر یا پیغام، خبر دهنده، آگاه کننده، خبرگزار
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، هرکاره، ایشه، زبان گیر، متجسّس، آیشنه، راید، خبرکش، رافع
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هَِ)
درآینده در جای نرم. (آنندراج) : ادهس القوم، ساروا فی الدهس. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادهاس. رجوع به دهس و ادهاس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَهَْ هی)
آنکه نهی میکند و بازمیدارد، آنکه خبر میدهد و آگاه میسازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَوْ وِ)
خرما که اطراف آن سیاه گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مأخوذ از تازی، به معنی از آن، که در تفریق حساب استعمال می کنند. یعنی موضوع شده از آن و تفریق شده از آن. (ناظم الاطباء).
- منها ساختن، منها کردن. مفروق را از مفروق منه بیرون کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- منها کردن، افکندن. انداختن. کم کردن. استثناء کردن. وضع کردن. موضوع کردن. تفریق کردن. عددی را از عددی باقی فاضل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
آنکه به غارت میدهد. (آنندراج). آنکه به غارت میدهد مال را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ هََ)
اسب خوش و تیز دونده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب نیک تیزدونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ هََ)
راه پیدا و گشاده. منهاج. (منتهی الارب). راه راست و گشاده. (غیاث) (آنندراج). راه روشن. (دهار). راه فراخ. (مهذب الأسماء). راه روشن و طریقه و رسم و راه راست و گشاده. ج، مناهج. (ناظم الاطباء). منهاج. طریق واضح. ج، مناهج. (اقرب الموارد) :
دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل.
حافظ.
- منهج انی، مراد برهان انی است و آن عبارت از برهان و طریقۀ استدلال از راه معلول جهت کشف علت است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی سجادی ص 123 و 582 شود.
- منهج صدیقین، مراد برهان صدیقین است و آن یکی از براهین اثبات صانع و ذات واجب و توحید خدای عالم است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی ایضاً ص 127 و 582 شود.
- منهج لمی، منهج اللمی، مراد برهان لمی است وآن روش استدلال از علت به معلول است، خلاف منهج انی. رجوع به فرهنگ علوم عقلی ایضاً ص 130 و 582 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَهَْ هَِ)
امراءه منهد، زن بلند و برآمده پستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ دد)
کوه شکسته و ویران شده از زلزله. (ناظم الاطباء).
- منهد گشتن، متزلزل و ویران شدن: تدارک اموری که نظام آن مبدد شده است و ارکان آن منهد گشته. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَکْ کِ)
اسب سر فروفکنده از سستی یا اسب که به اسبان دیگر لاحق نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خبردهنده. (غیاث) (آنندراج). کارآگاه. (صحاح الفرس). مشرف. خبررسان. مبلغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). منهیان جمع منهی. خبردهندگان. (غیاث) (آنندراج). آنکه خبر میدهد. اعلام کننده و خبردهنده و آگاه کننده. ج، منهیان. (ناظم الاطباء) : بعد ازوصول ایلچیان و اخبار منهیان مواکب میمون... (رشیدی). و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538). منهیان پوشیده که بر لشکربودند این اخبار به امیر رسانیدند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 591). منهیان بازنمودند که بغراخان شماتت کرده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 537). منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 366). آن نیکوتر که جاسوسان فرستیم و منهیان متواتر گردانیم و تفحص حال دشمن به جای آریم. (کلیله چ مینوی ص 193).
سوی جاهش سهم غیب تیزتاز
چون خرد منهی و کارآگاه باد.
سنائی.
دل که شدمحرم خزانۀ راز
چه کند ننگ منهی و غماز.
سنائی.
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت تازنده و او منهی اسباب.
خاقانی.
سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش
قاضی لشکر مغان حد جفای تو زند.
خاقانی.
خرم او که منهی عالم بالاست از مغیبات و مکنونات قدر خبر میدهد. (سندبادنامه ص 12). دروقت منهی فرمان داد که تا خانه و مسکن و آشیانه و وطن آن حور جوزانظر حورامخبر کجاست وکدخدای او کیست. (سندبادنامه).
چون ز بهرام گور با پدرش
بازگفتند منهیان خبرش.
نظامی.
منهیان را یکان یکان بدرست
یک به یک حال آن خرابی جست.
نظامی.
منهیان از نزدیک دختر سلطان رسیدند. (جهانگشای جوینی).
به گوش جان رهی منهئی ندا درداد
ز حضرت احدی لااﷲ الااﷲ.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 372).
- منهیان ربع مسکون، کنایه از کواکب است. (انجمن آرا). کنایه از هفت کوکب است. (آنندراج). سبعۀ سیاره. (فرهنگ رشیدی). کنایه از هفت کوکب است که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطاردو ماه باشد. (برهان). منهیان هفت طباق. (ناظم الاطباء).
- منهیان سبعطباق، سبعۀ سیاره. (برهان). رجوع به منهیان ربع مسکون و ترکیب بعد شود.
- منهیان هفت طباق، زحل و مشتری و مریخ و شمس و زهره و عطارد و قمر. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیبهای قبل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منهر
تصویر منهر
چاهکن، جویکن، زن فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحس
تصویر منحس
بر کنده، ریخته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجس
تصویر منجس
ریمن ریمناک ریمنگر نجس کرده شده. نجس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهی
تصویر منهی
خبردهنده، مبلغ، خبررسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوس
تصویر منهوس
کم گوشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
ازآنها (جمع مذکر) از ایشان: ... ... و منهم سرهنگ اهل اعیان... ابوحفص عمر بن الخطاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهل
تصویر منهل
جای نوشیدن آب آبخور آبشخور، جمع مناهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهد
تصویر منهد
برجسته پستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهج
تصویر منهج
راه پیدا و گشاد و روشن و فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهب
تصویر منهب
اسپ تیز تک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منها
تصویر منها
در تفریق حساب بکار میرود، از آن کسر شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجس
تصویر منجس
((مُ نَ جَّ))
نجس کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منها
تصویر منها
((مِ))
از آن (مونث یا جمع)، تفریق، کاهش در ریاضیات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهج
تصویر منهج
((مِ یا مَ هَ))
راه، روش، طریقه، جمع مناهج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهل
تصویر منهل
((مَ هَ))
جای نوشیدن آب، آبخور، آبشخور، جمع مناهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهی
تصویر منهی
((مُ))
خبردهنده، آگاه کننده، جمع منهیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهی
تصویر منهی
((مَ یّ))
نهی کرده شده، باز داشته
فرهنگ فارسی معین