جدول جو
جدول جو

معنی منهدمه - جستجوی لغت در جدول جو

منهدمه
مونث منهدم
تصویری از منهدمه
تصویر منهدمه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منادمت
تصویر منادمت
همنشینی کردن، با یکدیگر به باده گساری نشستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظومه
تصویر منظومه
مجموعه ای بلند از اشعاری با موضوعات گوناگون که معمولاً در قالب مثنوی سروده شده، در علم نجوم منظومۀ شمسی، منظوم
منظومۀ شمسی: در علم نجوم مجموعه ای از اجرام سماوی شامل خورشید و نه سیاره که سیارۀ زمین را نیز شامل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
ویران، خراب، ازهم ریخته، ویران شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصادمه
تصویر مصادمه
به یکدیگر خوردن و همدیگر را کوفتن، به هم صدمه زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهنامه
تصویر مهنامه
ماهنامه، نشریه ای که ماهی یک بار منتشر می شود
فرهنگ فارسی عمید
(طَ سَ لَ)
نیک قادر ناشدن ستور بر گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ مَ)
مؤنث محتدم
لغت نامه دهخدا
(مُ هامْ مَ)
روضه مدهامه، مرغزار نیک سبز که از جهت زیادت سبزی و طراوت به سیاهی زند. (منتهی الارب) (از متن اللغه). و منه سواد القری لکثره خضرتها. (از منتهی الارب). و هی الدهماء. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَدْ دِ مَ)
مؤنث متقدم. ج، متقدمات (م ت ق دد) رجوع به متقدم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مؤنث مرهوم. به باران نرم رسیده. روضه مرهومه، مرغزار باران رسیده. (از منتهی الارب). و رجوع به مرهوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ دِ)
ویران شونده و عمارت افتاده و ازهم ریخته. (غیاث) (آنندراج). ازهم ریخته و ویران شده و خراب گشته. (از ناظم الاطباء). ویران. فروافتاده. بیفتاده. خراب. ویران شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مگر ندانید که رکن دولت منهدم و حد مملکت منثلم گردید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 443). رجوع به انهدام شود.
- منهدم شدن، فرودآمدن. فروافتادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ویران شدن
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ مَ)
جای درودگری و جای تراشیدن ازچوب. (منتهی الارب) (آنندراج). دکان درودگری و نجاری. (ناظم الاطباء). جای درودگری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ مَ / مِ)
مصادمت. (ناظم الاطباء). کوس. بر هم زدن. (یادداشت مؤلف) ، مدافعه. مزاحمت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مصادمت در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
همدیگر کوفتن و بر هم زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر به هم واکوفتن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی). به یکدیگر واکوفتن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُءْ دَ مَ)
تأنیث مؤدم. (یادداشت مؤلف). زن دانای تجربه کار. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مؤدم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
با کسی ندیم کردن. (المصادر زوزنی). با همدیگر به مجلس شراب نشستن و همنشینی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). نشانیدن کسی رادر مجلس شراب و همنشینی کردن با او. ندام. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منادمت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ دْ دِ مَ)
فانی. ناب متهدمه، ناقۀ پیر فانی. عجوز متهدمه کذلک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منهوبه
تصویر منهوبه
غارت شده چپاول شده: (اموال منهوبه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موهومه
تصویر موهومه
موهومه در فارسی مونث موهوم: سمردای سمرادیک مونث موهوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهزما
تصویر منهزما
پراکندگی، پریشانی و شکست خوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
منظومه در فارسسی مونث منظوم: بنگرید به منظوم مونث منظوم، جمع منظومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقسمه
تصویر منقسمه
مونث منقسم
فرهنگ لغت هوشیار
منادات در فارسی: خواندن، آواز دادن، هم نشینی در انجمن، به هم نازیدن، راز باز گفتن، دیدن دانستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناومه
تصویر مناومه
خوابیدن، جنگیدن
فرهنگ لغت هوشیار
منادمت در فارسی: همنشینی هم پیالگی همنشینی کردن، با هم باده گساری کردن، همنشینی، باده گساری با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
مفهومه در فارسی مونث مفهوم چم در یافته همرافته مونث مفهوم، جمع مفهومات
فرهنگ لغت هوشیار
مصادمه و مصادمت در فارسی: به هم زدن به همم خوردن کوست همکوبش هماسیبی با یکدیگر برخورد کردن بهم صدمه زدن، برخورد تصادم، جمع مصادمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقدمه
تصویر متقدمه
مونث متقدم جمع متقدمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
ویران شونده، خراب
فرهنگ لغت هوشیار
همنشینی کردن، با هم باده گساری کردن، همنشینی، باده گساری با یکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منادمت
تصویر منادمت
((مُ دِ مَ))
همنشینی کردن، همدم بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
((مُ هَ دِ))
از هم ریخته، ویران، خراب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهدم
تصویر منهدم
نابود
فرهنگ واژه فارسی سره
خراب، مخروب، ویران، محو، نابود، نیست
متضاد: معمور
فرهنگ واژه مترادف متضاد