جدول جو
جدول جو

معنی منقصت - جستجوی لغت در جدول جو

منقصت
کمی و کاستی
تصویری از منقصت
تصویر منقصت
فرهنگ فارسی عمید
منقصت
(مَ قَ صَ)
نقصان و عیب. (غیاث). کمی و نقصان و زیان و خسارت و عیب و خطا. (ناظم الاطباء). منقصه. نقص. نقیصه. کمی. کاستی. ج، مناقص. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چون منقصت سرو و قمر جویی برخیز
چون مفسدت لاله و گل خواهی بنشین.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 426).
خاصه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 152). چه اگر تو بر او غالب آیی شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. (مرزبان نامه ایضاً ص 163).
در کسب علم کوش که کلب از معلمی
آیدبرون ز منقصت سایر کلاب.
جامی.
چنین که مهبط خیر و کمال شد دل من
چه منقصت رسد از طعن اهل شور و شرم.
جامی.
کمال صفات جلالش از منقصت نهایت معرا. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 1). رجوع به منقصه شود، تقصیر و قصور و درماندگی. (ناظم الاطباء) : از سر منقصت و مسکنت پیش ایشان تذلل نماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 355)
لغت نامه دهخدا
منقصت
کمی کاستی، عیب، جمع مناقص
تصویری از منقصت
تصویر منقصت
فرهنگ لغت هوشیار
منقصت
((مَ قَ صَ))
کمی، کاستی، عیب، جمع مناقص
تصویری از منقصت
تصویر منقصت
فرهنگ فارسی معین
منقصت
عیب، عیبناکی، کمی، کاستی، نقص، نقصان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقبت
تصویر منقبت
هنر و کار نیکو که موجب ستایش شود، آنچه مایۀ فخر و مباهات باشد، شعری که در ستایش کسی به ویژه بزرگان دین سروده شده است
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَقْ قِ)
ناقص کننده. مقابل مکمل: مجرد نسب، علت بزرگی و پادشاهی نیست والا حسب ذاتی وجوداً و عدماً مکمل ومنقص آن نتواند بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 162)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
مندفعشونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دفعشده. (ناظم الاطباء) ، شکسته، واگذارشده. و ترک کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
بریده شونده. بریده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انقصال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
شکسته شونده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکسته شده و جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقصام شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ صَ)
عیب. (مهذب الأسماء). کمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نقص. ج، مناقص. (اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد و منقصت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ صَ / صِ)
منقصه. منقصت. نقص. عیب. کاستی:
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقصه و منقصت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقبت
تصویر منقبت
آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
منقصت در فارسی: نارسایی آهوک آک، کمی کمبود کمی کاستی، عیب، جمع مناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناقصت
تصویر مناقصت
کم کردن، چیزی را بکمترین قیمت خریدن مقابل مزایده، جمع مناقصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقبت
تصویر منقبت
((مَ قَ بَ))
هنر و کار نیکو که موجب ستایش شود، جمع مناقب
فرهنگ فارسی معین
ثنا، ستایش، فضل، مدح، مدیحه، نعت، تعریف، وصف، هنر، کمال، فضل، کار نیک
فرهنگ واژه مترادف متضاد