جدول جو
جدول جو

معنی منقبع - جستجوی لغت در جدول جو

منقبع
(مُ قَ بِ)
مرغ درآینده درآشیان. (آنندراج). مرغ در آشیانۀ خود درآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقباع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقبت
تصویر منقبت
هنر و کار نیکو که موجب ستایش شود، آنچه مایۀ فخر و مباهات باشد، شعری که در ستایش کسی به ویژه بزرگان دین سروده شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
برکنده، از بن کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقبض
تصویر منقبض
جمع شده، چروکیده، به هم کشیده، ترنجیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقطع
تصویر منقطع
بریده، گسسته، آنکه از مردم کناره می گیرد، گوشه گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منابع
تصویر منابع
منبع ها، اصل ها، منشأها، مأخذ ها، جاهای جوشیدن و بیرون آمدن آب از زمین، چشمه ها، جمع واژۀ منبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منطبع
تصویر منطبع
نقش شده، چاپ شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَ لِ)
برکنده شونده. (غیاث) (آنندراج). از بن برکنده شده. (ناظم الاطباء). برکنده. رجوع به انقلاع شود.
- منقلع شدن، برکنده شدن. از بن برکنده شدن: عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 257).
- منقلع گردیدن (گشتن) ، منقلع شدن. از ریشه برانداخته شدن: بسیار خاندان قدیم را واسطۀ او شد که منقلع گشت. (جهانگشای جوینی). و هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 257). چه نفس را مادام تا به کمال تزکیه نرسیده باشد و اصول صفات وی منقلع نگشته در اظهار کلام حسن حظی... تمام بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 167)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَمْ بِ)
رجل مقنبعالرأس، مرد درازسر همچو کلاه دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آغشته و خیسانیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ نِ)
قناعت کننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ مِ)
پنهان در خانه درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه پنهانی به خانه درمی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خوار و حقیر. (آنندراج) (از منتهی الارب). ذلیل وخوار و حقیر. (ناظم الاطباء). رجوع به انقماع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ فِ)
بازایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انقفاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ طِ)
رسن گسسته. (آنندراج). ریسمان گسسته و بریده شده. (ناظم الاطباء) ، بریده شونده و سپری گردنده. (آنندراج). هر چیز ازهم جداشده و گسسته و بریده و پاره شده و جداشده و منفصل گشته و به انجام رسیده و قطعشده و موقوف گشته و سپری شده. (ناظم الاطباء). بریده شده. گسیخته. ازهم گسیخته:
تویی مجیب و همه خلق سائلان تواند
مباد منقطع از عالم این سؤال و جواب.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 61).
ز بهر خدمت تو تا گه دمیدن صور
مباد منقطع ارواح بندگان ز صور.
امیر معزی (ایضاً ص 209).
منزلی کاندر سوادش منقطع رود و سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خمر و خمار.
امیر معزی (ایضاً ص 266).
یک دم ز تو هبات فلک منقطع مباد
کز بخشش تو روی زمین پرهبات شد.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 107).
متصل بادا ترا تا نفخ صور امداد لطف
منقطع هرگز مبادا دولت این خاندان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 283).
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
و انفاس او مباد ابدالدهر منقطع.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 351).
مباد منقطع این سایه از سر عالم
که هست طلعت تو زینت بنی آدم.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 384).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 138).
منقطع از خلق نی از بدخویی
منفرد از مرد و زن نی از دویی.
مولوی (ایضاً ص 168).
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی
که وهم منقطع است از سرادقات جلال.
سعدی.
و عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 285).
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مداررای او بادا مدار آفتاب.
ابن یمین.
- حدیث منقطع، حدیثی که یکی از راویان آن قبل از رسیدن به تابع ساقط شده است و آن مانند حدیث مرسل باشد زیرا اسناد هیچ یک از آن دو متصل نیست. (از تعریفات جرجانی). آن است که اسناد او متصل نشود و بعضی گفتند آن است که پیش از وصول با تابعی اسناد را در او گم کرده باشند و بعضی از علما گفتند آن است که بر تابعی موقوف باشد یا کسی که از او فروتر بود. (از نفایس الفنون). حدیثی که اسنادش تا به قائل نپیوسته است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقد یا نکاح منقطع، مقابل عقد یانکاح دائم. عقد یا نکاح انقطاعی. عقد یا نکاح تمتع. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به صیغه شود.
- غیرمنقطع، پیوسته و متصل و بدون انقطاع. (ناظم الاطباء).
- منقطع آمدن، درماندن. درمانده شدن: مرد را از این سخن وقعی سخت بر دل نشست... که در جواب او منقطع آمد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 153).
ز عجز منقطع آید چو در مقام سؤال
ز سرّ حکمت رمزی کنندش استفسار.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 125).
- منقطعان کسی، خاصان او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقطعالخبر، آنکه از وی خبری نرسد. آنکه خبر وی قطع شده باشد: ناگاه فرزند یا محبوبی منقطعالخبر از سفر بازآید... (مصباح الهدایه چ همایی ص 190).
- منقطعالقرین، بیمانند. یقال هو منقطعالقرین، ای عدیم النظیر فی سخاء و غیره. (منتهی الارب). بی مانند در سخاوت و جوانمردی و جز آن. (ناظم الاطباء). عدیم النظیر. (اقرب الموارد). منقطعالنظیر: اگر چه شمس وار... منقطعالقرین و عدیم المثل است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 299). رجوع به ترکیب منطقعالنظیر شود.
- منقطعالنظیر، بی نظیر. بیمانند. بی همتا. عدیم النظیر. منقطعالقرین: قطبی بود بر فلک فضل و بزرگی و ماهی بر سپهر مجد و بزرگواری، در کمال فضایل عدیم المثل و در فنون هنر منقطعالنظیر. (لباب الالباب چ نفیسی ص 106). رجوع به ترکیب منقطعالقرین شود.
- منقطع شدن، بریده شدن. قطع شدن. گسسته شدن:
عطای تونشود منقطع که زایر تو
چو یک عطا بستاند دهی عطای دگر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 209).
یک التفات او ز تو گر منقطع شدی
زآن التفاتها که به صوت حزین کنند.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 145).
ز هفت بحر چنان منقطع شودنم، کآب
کند تیمم در قعر چشمۀ جیحون.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 279).
از کنه جلالت متحیر شده ادراک
وز عز جناب تو شده منقطع اوهام.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 251).
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پرفضلۀ ضرر دیدم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381).
چه اگر تدبیر منقطع شود، نظام مرتفع گردد. (اخلاق ناصری). هرگز خیر از خلق مرتفع و منقطع نشود. (اخلاق ناصری). مواد خیرات عالم قدس از او منقطع شود. (اخلاق ناصری). چون... غلات از ایشان منقطع شد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49).
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان.
مولوی.
نان و خوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع.
مولوی.
اگر یک لحظه و لمحه مدد شهود از حقیقت قلب محب مشتاق منقطع شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 141). خاطر نفسانی به نور ذکر منقطع نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105). اما خاطر شیطانی به نور ذکر منقطع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105). هیچ یک از خاطر حقانی و ملکی و نفسانی منقطع نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 105).
- ، به پایان رسیدن. تمام شدن. پایان یافتن. به سر رسیدن. منقرض شدن: غم و اندوه و مشغلۀ دنیا منقطع شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 845). بدین وی هلاک شود و بدان نسل منقطع شود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 741). لاجرم خصومت منقطع نشود. (کلیله و دمنه).
روز فراق رفت و برآمد شب وصال
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 463).
لیکن به شکر آنکه شد آن رنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 305).
جمعی را بدین علت نگرفتند... و ایشان رابه هلاک آوردند و مادۀ آن محنت منقطع نمی شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 327). چون... مادۀ عمر منقطع شود خدای تعالی به مقتضای عدالت با او در حساب مناقشه کند و در عفو مضایقه. (اخلاق ناصری). اذان مؤذن و توحید موحد و مؤمن منقطع شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 49).
چه واجب است که شد با کریم طبعی تو
به بخت ابن یمین منقطع زمان کرم.
ابن یمین.
- ، دور شدن. جدا شدن: یا داود با هیچ کس از خلق خدای انس مگیر که از من منقطع شوی. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854). تا این نحس مستمر از ایام ناکامی من به سر آید از من منقطع شوی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 113).
- منقطع شدن از دنیا، دست کشیدن از دنیا. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منقطع کردن، بریدن. قطع کردن. گسستن: اما اصل دوستی را که بنا بر مناسبت بود منقطع نکند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 838).
ای به برکرده بیوفایی را
منقطع کرده آشنایی را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 371).
نظر از غیر منقطع کن زآنک
شاهد غیر در دل آور عین.
سنائی (ایضاً ص 718).
جوان امید بکلی از خلق منقطع کرده... در مسجدی خراب شد. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 277). دست ظلمه از اموال مسلمان کوتاه گردانید و پای کفره از بلاد اسلام منقطع کرد. (المعجم چ دانشگاه ص 366). نسل فساد ایشان منقطع کردن و بیخ تبارشان برآوردن اولیتر است. (گلستان سعدی).
- منقطع گردانیدن، بریدن. قطع کردن: حسن نظر از ما منقطع گردانیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 20). آرام گرفتن اسباب دردل، منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 73).
- منقطع گردیدن (گشتن) ، بریده شدن. قطع شدن. گسسته شدن. پاره شدن:
بیخ و پیوند منقطع گردد
وز ریا پاک منخلع گردد.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 28). مادت این اسهال از دماغ بود و تا از دماغ فرودنیامدی این اسهال منقطع نگشتی. (چهارمقاله چ معین ص 113). از چشمه سار دماغ جویهای اعصاب را امداد منقطع گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). مادۀ فساد و الحاد کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 291). تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 297).
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعده موزون ز تو.
عطار.
شکایت و ملامت حادث گردد و هر روز در تزاید بود تا علاقت منقطع گردد. (اخلاق ناصری). وجد آن است که جملۀ اوصاف منقطع گردد در حالتی که ذات او به سرور موسوم بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133). دیگرباره چون برق منقطع گردد... ظهور صفات نفس... معاودت نماید. (مصباح الهدایه ایضاً ص 121).
، آنکه از سفر بماند به سببی. (منتهی الارب). وامانده در سفر به سببی. (ناظم الاطباء). وامانده در راه:
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 193).
مرحبا بسطت جاهی که در او منقطعاند
مسرع سایه و خورشید ز بی پایانی.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 752).
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده ست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 69).
صد قافلۀ وفا فروشد
یک منقطع از میان ندیدم.
خاقانی.
نیازمندتر و متعطش تر از آن است که منقطعان بیابان بریده و به ظلال کعبۀ نجات بخش و زلال زمزم حیات رسان... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 231). اما گرد نقطۀ هوس جولان میکنی و در موضع منقطعانی و هول کعبه می داری. (منشآت خاقانی ایضاً ص 246). سؤال کردند از منقطعان راه که به چه چیز منقطع شدند گفت... (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2ص 260).
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی.
- منقطعسان، همچو منقطع. همچون کسی که در راه وامانده:
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطعسان دیده اند.
خاقانی.
- منقطع شدن، بازماندن از ادامۀ سفر. واماندن از پیمودن راه و به پایان رساندن آن:
منقطع شد کاروان مردمی
دیده های دیده بان دربسته به.
خاقانی.
به هول بازپسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار...
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 127).
زودا که منقطع شدی ارزآنکه نیستی
اقبال تو قوافل ایام را خفیر.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 293).
، هلاک شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). گم شده در بیابان چنانکه نشانی از او یافت نشود:
نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع
هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 227).
قومی گفتند از حبس بگریخت و در بعضی از بوادی حجاز منقطع شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 402) ، گوشه نشین و معزول گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ طَ)
منقطعالشی ٔ، پایان و حد چیزی. و منه منقطعالوادی و الطریق و الرمل، ای منتهاها. (منتهی الارب). پایان و حد چیزی. (آنندراج). جایی که درآن چیزی به پایان می رسد و تمام می گردد و محدود می شود و منه: منقطعالوادی، پایان رودبار و کذلک منقطعالرمل و الطریق. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- منقطعالوحدانی، عبارت از حضرت جمع است که غیر را در آن، عین واثری نیست و آن محل انقطاع اغیار است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی).
، منقطع به، فرومانده در راه از قافله. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منقطع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ شِ)
ابر گشاده و پراکنده. (آنندراج). ابر پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- منقشع شدن، از هم شکافتن. از هم پاشیدن: عارض آن عارضه منقشع شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 285).
- منقشع گردیدن، پراکنده شدن. متلاشی شدن: گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75).
، اندوه برطرف شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَدِ)
بازایستنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازداشته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انقداع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ بَ)
نیش بیطار که بدان آب گشاید از ناف ستور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابزاری که بیطار بدان سوراخ کند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ ضِ)
دورشونده و بعید. (آنندراج) (از منتهی الارب). دورشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقضاع شود
لغت نامه دهخدا
(مَقَ بَ / بِ)
منقبه. منقبت:
به گاه منقبه چون خانه براهیم است
به وقت مظلمه چون قبۀ سلیمان است.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفاج 1 ص 63).
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست.
خاقانی.
رجوع به منقبه و منقبت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منقبت
تصویر منقبت
آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منطبع
تصویر منطبع
نگاشته، چاپ شده نقش شونده نقش شده: (خسرو از غایت رعیت پروری و داد گستری که طبع او بر آن منطبع بود نخواست که جزئیات احوال رعایالله برو پوشیده بماند) (مرزبان نامه. . 1317 ص 5- 174)، چاپ شده طبع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقبض
تصویر منقبض
ترنجیده تنجیده، گرفته گرفته شونده گرفته، جمع شده چروکیده ترنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
منقبت در فارسی ستای انگیز، کوچه تنگ کوچه آشتی کنان، راه کوهستانی آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد هنر: (داوود را صلی الله علیه با منقبت نبوت بدین ارشاد و هدایت مخصوص گردانید) (کلیله. مصحح مینوی 6)، جمع مناقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقطع
تصویر منقطع
گسسته بریده سپری وا افتاده گسسته شونده گسسته بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
بر کنده برکنده از بن کنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابع
تصویر منابع
جمع منبع، سر چشمگان خاستان جمع منبع: (کشور ایران منابع زیر زمینی بسیار دارد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منطبع
تصویر منطبع
((مُ طَ بِ))
نقش شونده، نقش شده، چاپ شده، طبع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقبض
تصویر منقبض
((مُ قَ بِ))
درهم کشیده، جمع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقطع
تصویر منقطع
((مُ قَ طِ))
جدا شده، بریده شده، قطع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقلع
تصویر منقلع
((مُ قَ لِ))
برکنده، از بن کنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منابع
تصویر منابع
((مَ بِ))
جمع منبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقبت
تصویر منقبت
((مَ قَ بَ))
هنر و کار نیکو که موجب ستایش شود، جمع مناقب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منابع
تصویر منابع
آبشخورها، بن مایه ها، سرچشمه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
قطع شده، قطع شده است
دیکشنری اردو به فارسی