جدول جو
جدول جو

معنی منفعتی - جستجوی لغت در جدول جو

منفعتی
(مَ فَ عَ)
منسوب به منفعت. (ناظم الاطباء). رجوع به منفعت شود.
- پول منفعتی، پولی که از آن ربا گیرند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنعتی
تصویر صنعتی
مربوط به صنعت مثلاً ماشین آلات صنعتی، همراه با صنعت مثلاً زندگی صنعتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفعت
تصویر منفعت
آنچه موجب نفع بشود، فایده، سود، بهره، سودمند بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناعت
تصویر مناعت
بلندنظر و عالی طبع بودن، محکم و استوار بودن، پایداری و استقامت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
اثرپذیرفته، شرمنده، شرمسار
فرهنگ فارسی عمید
(شَ عَ)
شنعتی. شنعت کار. رسوا:
چون طشت بی سرند و چو در جنبش آمدند
الا شناعتی و دریده دهن نیند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُفَ رِ)
تنهایی و مجردی. (ناظم الاطباء). منفرد بودن. حالت و چگونگی منفرد. رجوع به منفرد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ عِ لَ)
تأنیث منفعل. رجوع به منفعل شود، مجموعۀ کیفیات نفسانی. مقابل عاقله و فاعله (اراده). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
از ’ف ت ی’، کسی که برای فتوی نزد مفتی میرود. (ناظم الاطباء). آن که به فتوی نزدیک مفتی شود. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ عَ)
سود و فایده و نفع و حاصل. (ناظم الاطباء). منفعه. بهره. بر. سود. عائد. خلاف مضرت. ج، منافع. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از منفعت دریا وز مردم دریا
بسیار که و پیش خرد منفعتش مه.
منوچهری.
در بسیارش مضرت اندک نیست
در اندک او منفعت بسیار است.
ابوعلی سینا.
اندر او خیر نیست مضرت هست منفعت نه.
(الابنیه چ دانشگاه ص 212).
منفعت خویش از آن میان بجوی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 22). بدان نزدیک باشد که مردم را به منفعت نزدیک گرداند. (قابوسنامه ایضاً ص 22). نه من منفعت همه از دوستان یابم. (قابوسنامه ایضاً ص 23).
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید
اگرچه منفعت ماه نیست بی مقدار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
ایزد یکی درخت برآورد بس شریف
از بهر خیر و منفعت خلق در عرب.
ناصرخسرو.
بی سود بود هرچه خورد مردم در خواب
بیدار شناسد مزه از منفعت و سود.
ناصرخسرو.
پس حاسّتی که اندر آن مر او را منفعت بیشتر است شریفتراست. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). شرف آن بر یکدیگر به منفعتها و مضرتهاست. (زادالمسافرین ناصرخسرو ایضاً ص 16). منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 825). منفعت آن نادر بود. (کیمیای سعادت ایضاً ص 826). صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد. (کیمیای سعادت ایضاً ص 83).
از سراب آبگون کس را نباشد منفعت
زآنکه اندر شأن بدخواهان او آمد سراب.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 75).
تویی آن شاه که بی نام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر.
امیر معزی (ایضاً ص 217).
آن را عمده هر نیکی... و راهبر هر منفعت و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از... جذب منفعتی خالی نماند. (کلیله و دمنه). از غایت نادانی است طلب منفعت خویش. (کلیله و دمنه).
ورنه بگذار ز آنکه می گذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 148).
چون بخت جوان و خرد پیر گشادند
بر منفعت خلق در دست و زبان را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 8).
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادی بزاد و منفعت او به جان رسید.
انوری (ایضاً ص 151).
دستور شهریار جهان مجد دین که دین
از جاه او به منفعت جاودان رسید.
انوری (ایضاً ص 152).
هرکه منفعت خویش در مضرت دیگران جوید او را از آن منفعت اگر حاصل شود تمتعی نباشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 178). آنچه در آجل منفعت آن را زوال نیست دانش... (مرزبان نامه ایضاً ص 60). مضرت و منفعت آن به نفس عزیز تو تعلق می دارد. (مرزبان نامه ایضاً ص 222).
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 381).
پس فعل او نه از برای جذب منفعتی بود و نه از برای دفع مضرتی. (اخلاق ناصری). منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل. (اخلاق ناصری).
منفعتهای دگر آید ز چرخ
آن چو بیضه تابع آید این چو فرخ.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 325).
تا در مرید اثر منفعت آن پدید آید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 230).
- بامنفعت، باسود. پرسود. سودمند. پرفایده. مفید: اندر وی (خوزستان) رودهای عظیم و کوههای بامنفعت است. (حدود العالم).
علم بامنفعتش گویی علم علی است
عدل بی غایت او گویی عدل عمر است.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 104).
- پرمنفعت، پرفایده. سودمند. نافع. مفید:
صبر تلخ آمد و لیکن عاقبت
میوۀ شیرین دهد پرمنفعت.
مولوی.
دزدی بوسه عجب دزدی پرمنفعتی است
که اگر بازستانند دو چندان گردد.
صائب.
- منفعت بخشیدن، سود بخشیدن. فایده دادن. سودمند واقع شدن.
- منفعت بردن، کسب منفعت. سود بردن. فایده بردن. بهره مند شدن. استفاده کردن.
- منفعت پرست، که منفعت را پرستد. که جز نفع شخصی به هیچ چیز توجه نداشته باشد. سخت حریص به جلب منفعت از هر طریق که باشد.
- منفعت پرستی، صفت و حالت منفعت پرست. رجوع به ترکیب قبل شود.
- منفعت دادن، منفعت کردن: بادرنجبویه... چشم را جلا دهد و معده را منفعت دهد و جگر را نیز. (الابنیه چ دانشگاه ص 50). همه عصبها را منفعت دهد و فالج و لقوه را. (الابنیه ایضاً ص 60) هر زهری را که خورده باشند منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 61). زهرها را منفعت دهد. (الابنیه ایضاً ص 167). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود.
- منفعت داشتن، سود داشتن. سودمند بودن. منفعت کردن: زوفا... خناقی را که ازرطوبت بود منفعت دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 172). رجوع به ترکیب منفعت کردن شود.
- منفعت رساندن، سود رساندن. فایده رساندن.
- منفعت عقلائی، منفعتی که مورد توجه در امور عقلا متعارف یک جامعه باشد هرچند که صنفی از عقلاباشند نه همه آنان مثل گرفتن اجرت برای تهیۀ مارهای مخصوص برای مؤسسۀ سرم سازی، اما منفعت قمار منفعت عقلائی نیست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفر لنگرودی).
- منفعت کردن، سود بخشیدن. سودمند بودن. مفید بودن. نافع بودن. منفعت داشتن. منفعت دادن: روغن پوست ترنج گرم و خشک است... و صداعی که از سردی باشد همه را منفعت کند. (الابنیه چ دانشگاه ص 143). روغن گل... منفعت کند صداع را که از حرارت خیزد. (الابنیه ایضاً ص 145). بادهایی که اندر معده و رودگانی گرفتار بود همه را منفعت کند. (الابنیه چ ص 149).
به قصد کین تو در فایدت نداشت حذر
به تیغ عزم تو بر منفعت نکرد مجن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 418).
منفعت کند یا نکند. (گلستان سعدی).
- ، سود بردن و فایده بردن و فایده و سود آوردن. (ناظم الاطباء).
- منفعت گیری، سودبردگی. (ناظم الاطباء).
- منفعت مشروع، منفعتی که قانون، مبادلۀ آن را منع نکرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- امثال:
حساب منفعتهاش را می کند. رجوع به امثال و حکم ج 2 ص 695 شود.
، سودمندی. (غیاث) (یادداشت مرحوم دهخدا) : اعتماد داشتم به خوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
فضله ای کز خاک دیوارش به باران حل شود
در خواص منفعت چون فضلۀ زنبور باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 103).
رجوع به منفعه شود، عمل کرد، ربا. (ناظم الاطباء).
- منفعت دادن، ربا دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منفعله در فارسی مونث منفعل: پذیرا مونث منفعل، مجموعه کیفیات نفسانی مقابل عاقله (مدرکه) و فاعله (اراده)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مقفع، منسوب به ابن المقفع، نوعی قلم تحریری (شاید منسوب باشد به داذبه معروف به ابن المقفع) : (و بزمین عراق دوانزده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر و هر یکی را ببزرگی از خطاطان باز خوانند یکی مقلی به ابن مقله باز خوانند... سدیگرمقفعی که به ابن مقفع باز خوانند) (نوروزنامه. 49)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفتق
تصویر منفتق
گشاد گشاده شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفتل
تصویر منفتل
تابیده فتیله شونده تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
پذیرا، شرمنده سر شکسته کها اثر پذیرنده. پذیرا، شرمنده خجل. یا منفعل اول. جسم (مصنفات بابا افضل ج 1 رساله 2 ص 25)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفعه
تصویر منفعه
منفعت در فارسی سودمندی، سود دهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفاتی
تصویر متفاتی
وچر خواه (وچر فتوی)
فرهنگ لغت هوشیار
قوی و استوار شدن محکم بودن، بلند نظر بودن طبع عالی داشتن، استواری: (و سایر جزایر دریا بار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند ... منتظم شد) (المعجم. چا. دانشگاه . 18)، بلند نظری بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناتی
تصویر مناتی
منسوب به منات: (یک جفت دستبند سه مناتی و سینه ریز ده مناتی) (شام. 72)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صنعت: امور صنعتی، دارای صنایع مختلف مقابل فلاحتی کشاورزی: کشور مصنوعی ناحیه صنعتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفعت
تصویر منفعت
سود بهره فایده، جمع منافع
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به صناعت صنعتی. توضیح در عربی صناعی آید ولی در فارسی به قیاس ابا حتی و ملامتی و نظایر آنها جایز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفعت
تصویر منفعت
((مَ فَ عَ))
سود، فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناعت
تصویر مناعت
((مَ عَ))
بزرگ منشی، عالی طبعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
((مُ فَ عِ))
اثر پذیرفته، خجل، شرمسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفعت
تصویر منفعت
سود، هوده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
کنش پذیر
فرهنگ واژه فارسی سره
بهره، سود، فایده، مداخل، نفع، ربا، ربح، کرایه، رجحان، مزیت
متضاد: مضرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از صنعتی
تصویر صنعتی
Industrial
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
Passive
دیکشنری فارسی به انگلیسی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
passivo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از صنعتی
تصویر صنعتی
промышленный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از صنعتی
تصویر صنعتی
industriell
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از منفعل
تصویر منفعل
pasywny
دیکشنری فارسی به لهستانی