جدول جو
جدول جو

معنی منفسد - جستجوی لغت در جدول جو

منفسد
(مُ فَ سِ)
تباه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفرد
تصویر منفرد
تنها، یکه، یگانه، بی همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفسح
تصویر منفسح
گشوده، وسیع، گشاده دل، شاد و خرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفسخ
تصویر منفسخ
فسخ شده، لغوشده، برانداخته شده، از اثر افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
آنکه موجب ایجاد فساد و تباهی می شود، تبهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسد
تصویر منسد
سد شده، بسته شده، بندآمده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نَ سِ)
بنفسج. بنفشه. (دزی ج 2 ص 619). رجوع به بنفسج و بنفشه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَدد)
بسته شونده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسته شده و بندآمده و سدشده و مسدودگردیده و موقوف شده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) : هیچ علاجی در وهم نیامد... چنانکه طریق مراجعت آن منسد ماند. (کلیله چ مینوی ص 47). راه امید از دیگر جوانب مملکت... منسد است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 126). رجوع به انسداد شود.
- منسد شدن، بسته شدن:
به سد آهن ماند دل آن نگار مرا
ز سد آهن او راه وصل شد منسد.
سوزنی.
- منسد گردیدن، بسته شدن: تا طریق رخصت که متروح و متنفس ضعفاست بر طالبان منسد نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 74)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
تباه کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). تباه کننده. فسادکننده. (ناظم الاطباء). تباهکار. (مهذب الاسماء). فتنه ساز. فتنه انگیز. مضر. ضرررسان. مخرب. اهل فساد و زیان. گناهکار و مجرم. مرد فتنه جو و بدخواه. (از ناظم الاطباء). تبهکار. بدکار. مقابل مصلح. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اًن تخالطوهم فاًخوانکم واﷲ یعلم المفسد من المصلح. (قرآن 220/2). قالوا یا ذاالقرنین اًن ّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض. (قرآن 94/18). ألا اًنّهم هم المفسدون ولکن لایشعرون. (قرآن 12/2).
و آنان که مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد وتوحید کردگار...
منوچهری.
نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479). حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند به داد نمی رسد به علت آنکه به خویشتن مشغول است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 437). مفسدی چند مردمان جلد با وی یار شد و کاروانها می زدند ودیه ها غارت می کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572). مضربان مفسد صورت من زشت کرده بودند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 350). مرا ایزدتعالی از بهر آن آفریده است و بر خلق گماشته تا مفسدان را از روی زمین برگیرم. (سیاست نامه). در این حال مرا چنان معلوم کردند که قومی از مفسدان کوچ و بلوچ... مالی برده اند. (سیاست نامه). من از ایشان به جان آمده ام که اغلب ایشان دزد و مفسدانند. (سیاست نامه).
می کنند این و هیچ مفسد را
بر چنین کارها حکایت نیست.
مسعودسعد.
تمامی مفسدان اطراف دم درکشیدند. (کلیله و دمنه). امن راهها و قمع مفسدان... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). از دو حال بیرون نیست یا مصلح است یا مفسد، اگر مصلح است در حبس داشتن ظلم است و اگر مفسد است مفسد را زنده گذاشتن هم ظلم است. (چهارمقاله ص 73). از برای تقدیم و تعریک مفسدان... (سندبادنامه ص 3).
چون بمرد آن مرد مفسد در گناه
گفت می بردند تابوتش به راه.
عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص 104).
گفت سبب مفسدی چند، چندین هزار خلق را چگونه توان کشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 90).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی (بوستان).
مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه می برد و نابود میکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بی زاد و بی ستور و درویش. (ناظم الاطباء). قوم بی توشه و بی ستور. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، چاه خشک و بی آب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
نفس کش و دهان و سوراخ. (ناظم الاطباء). دهانه ها. ج، منافس. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ)
گرانمایه و مرغوب. (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر چیز گرانمایه و مرغوب و نفیس. منفسه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ / فَ)
مال منفس، مال بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
یا ’منفروا’ (1232-1266م.) پادشاه سیسیل از سال 1258م. تا سال 1266 م. او پسر قانونی امپراتور فریدریک دوم بود و در مقابل حملۀ شارل اول به قلمروش مقاومت کرد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رِ)
تنها. (آنندراج) (غیاث). تنها و مجرد و یکه و یکتا. (ناظم الاطباء). یگانه. فرد: آن مجتهد طریقت آن منفرد حقیقت... از ائمۀ وقت بود. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 255) ، ممتاز. مشخص. شاخص: مرزبان... از همه برادران به فضیلت فضل منفرد بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). هر مرکبی را حکمی و خاصیتی و هیئتی بود که بدان متخصص و منفرد باشد و مشارکت نبود. (اخلاق ناصری).
- منفرد افتادن، جدا افتادن. ممتاز شدن. مشخص شدن: هر یک به بساطت خویش از دیگری منفرد افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98).
- منفرد گردانیدن، جدا کردن. ممتاز کردن: یکی را از دیگر منفرد نگرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 166).
، جداگانه. علی حده. مستقل: بعد از این فصلی منفرد در ذکر آن ایراد خواهد رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص 321) ، در اصطلاح شطرنج، حالت پیاده ای که از پیادۀ دیگر جدا افتاده و دفاع از آن ممکن نیست، گوشه نشین. (ناظم الاطباء) :
منقطع از خلق نی از بدخویی
منفرد از مرد و زن نی از دویی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 168).
، ساده و مفرد و بی آمیزش، کمیاب و نادر. (ناظم الاطباء) ، نزد علمای عربیت، لفظی است که برای واحد وضع شده باشد خواه علم باشد خواه غیر آن. مقابل مشترک، نزد فقها، کسی که به تنهایی نماز گزارد نه با جماعت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سِ)
مکان منفسح، جای گشاده. (ناظم الاطباء). گشاد. وسیع. فسیح: عرصۀ اومید منفسح است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 288).
- منفسح گردانیدن، گشاد کردن. وسیع کردن: مجال سوار و پیاده منفسح گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250).
، شادمان و خرم و گشاده دل. (ناظم الاطباء) : تا نخست دل مؤمن به نور یقین منشرح و منفسح نشود... (مصباح الهدایه چ همایی ص 400). رجوع به انفساح شود، مراح منفسح، مراح بسیارستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سِ)
برانداخته شده از عهد و بیع و نکاح و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قراردادی که فک شده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). فسخ شده. لغوشده. باطل شده، فاسد و تباه. (غیاث) ، گسیخته. ازهم بازشده. متلاشی شده. ازهم پاشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عصبهایی نهند که منفسخ شده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 40).
- منفسخ شدن، از هم پاشیدن. شکسته شدن. از هم گسیختن. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : طینتم چون عهد جوانی منفسخ شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 108)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سِ)
رطب از پوست برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفساق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ سَ)
رجوع به منفس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
روان و جاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تک تنها یگانه، بی مانند تنها یگانه، بی مانند بی نظیر، (شطرنج) حالت پیاده ایست که از پیاده های دیگر دور شده و دفاع از آن مقدور نیست مقابل پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
گشاده دلباز بر انداخته فسخ شده بر انداخته شده لغو شده (عهد بیع نکاح و جز آنها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفسح
تصویر منفسح
گشاد گشاده: (مکانی منفسح { شاد خرم گشاده دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسد
تصویر منسد
نا گشودنی بسته شده گشوده ناشدنی: (هیچ عجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مث امنی کلی حاصل تواند آمد چنانکه طریق مراجعت آن منسد ماند) (کلیله. مصحح مینوی. 47)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
تباه کننده، فساد کننده، فتنه انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
((مُ س))
تباه کننده، فاسد کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منسد
تصویر منسد
((مُ سَ دّ))
بسته شده، گشوده ناشدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفسح
تصویر منفسح
((مُ فَ س))
شاد، خرم، گشاده دل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفسح
تصویر منفسح
((مُ فَ سَ))
گشاد، گشاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفسخ
تصویر منفسخ
((مُ فَ س))
فسخ شده، برانداخته شده، لغو شده (عهد، بیع، نکاح و جز آن ها)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
((مُ فَ رِ))
مجرد، تنها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفرد
تصویر منفرد
یگانه، تکین، تکتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مفسد
تصویر مفسد
جلویز
فرهنگ واژه فارسی سره
بداصل، بدذات، بدگوهر، شرطلب، عیار، غماز، فسادگر، فتنه انگیز، فتنه جو، فسادآفرین، مفتن، مفسده جو، مفسده طلب، واقعه طلب
متضاد: مصلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ویژه، منحصر به فرد
دیکشنری اردو به فارسی