جای روان شدن آب. آن جای که سیل جاری گردد. (از اقرب الموارد) ، منفجرالرمل، راه ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راهی که در رمل باشد و گویند. سرنا فی منفجرالرمله. (از اقرب الموارد)
جای روان شدن آب. آن جای که سیل جاری گردد. (از اقرب الموارد) ، منفجرالرمل، راه ریگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راهی که در رمل باشد و گویند. سرنا فی منفجرالرمله. (از اقرب الموارد)
گشوده شده و چشمۀ برآمده. (ناظم الاطباء). شکافته. - منفجر شدن، ترکیدن. - منفجر شدن چشمه، بردمیدن آب از چشمه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ینابیع حکمت از دل او منفجر شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 162). - منفجر شدن دنبل، گشوده شدن دنبل. (ناظم الاطباء). - منفجر شدن قرحه، سر بازکردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منفجر گردیدن، جاری شدن. روان شدن: چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر چون زند باد خلافش کوهها را بر مسام. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 319). ، آب روان. (آنندراج). آب روان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، بامداد روشن. (آنندراج). بامداد روشن گردیده و سپیدگردیدۀ آخر شب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، بلاهای رسنده از هر سو. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جوانمردی نماینده. (آنندراج). آنکه جوانمردی و بزرگواری آشکار می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انفجار شود
گشوده شده و چشمۀ برآمده. (ناظم الاطباء). شکافته. - منفجر شدن، ترکیدن. - منفجر شدن چشمه، بردمیدن آب از چشمه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ینابیع حکمت از دل او منفجر شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 162). - منفجر شدن دنبل، گشوده شدن دنبل. (ناظم الاطباء). - منفجر شدن قرحه، سر بازکردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منفجر گردیدن، جاری شدن. روان شدن: چون درخت ارغوان گردد رعافش منفجر چون زند باد خلافش کوهها را بر مسام. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ بحرالعلومی ص 319). ، آب روان. (آنندراج). آب روان شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، بامداد روشن. (آنندراج). بامداد روشن گردیده و سپیدگردیدۀ آخر شب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، بلاهای رسنده از هر سو. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، جوانمردی نماینده. (آنندراج). آنکه جوانمردی و بزرگواری آشکار می کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انفجار شود
جای روان شدن آب آبرو، ریگراه راه ریگناک جوانمرد، آب روان، آسیب رسنده، ترکنده: در فارسی کفته شکافته گشوده شده، آب روان، زخمی که چرک از آن جاری شود، ترکنده
جای روان شدن آب آبرو، ریگراه راه ریگناک جوانمرد، آب روان، آسیب رسنده، ترکنده: در فارسی کفته شکافته گشوده شده، آب روان، زخمی که چرک از آن جاری شود، ترکنده
آب روان و جاری. (ناظم الاطباء). آب روان گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صبح روشن، جوانمرد و با سخاوت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفجر شود
آب روان و جاری. (ناظم الاطباء). آب روان گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، صبح روشن، جوانمرد و با سخاوت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفجر شود
مغلوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دورگردیده. (آنندراج) ، ترسیده. (آنندراج) ، نفرت کرده شده و ناپسند و مکروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقعشده. - منفور شدن، نفرت کردن و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء). - ، مورد نفرت واقع شده. ناپسند واقع شدن
مغلوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دورگردیده. (آنندراج) ، ترسیده. (آنندراج) ، نفرت کرده شده و ناپسند و مکروه. (ناظم الاطباء). مورد نفرت واقعشده. - منفور شدن، نفرت کردن و کراهت داشتن. (ناظم الاطباء). - ، مورد نفرت واقع شده. ناپسند واقع شدن
به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که ’انضجر’ باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن ’تضجر’ بر وزن تصرف آمده است و منزجر به ’زاء’ معنی دیگری دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود
به معنی دلتنگ از کلمات ساختگی است زیرا فعل آن که ’انضجر’ باشد در کتب لغت عربی نیامده و بجای آن ’تضجر’ بر وزن تصرف آمده است و منزجر به ’زاء’ معنی دیگری دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز). رجوع به منزجر شود
دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود. - مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد. ، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
دارای فرجه و گشاده. (ناظم الاطباء). باز. گشاد. گشاده. گشوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - زاویۀ منفرج، زاویۀ منفرجه. (ناظم الاطباء). رجوع به منفرجه شود. - مثلث منفرج الزاویه، مثلثی که یکی از زوایای آن بیش از نود درجه باشد. ، رخنه و شکاف دار. (آنندراج). شکاف دار و رخنه دار. (ناظم الاطباء). شکافته. و گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 75) ، دور و علیحده و جدا، دارای راحت و آسایش و خشنود و کامران و رسته از اندوه و غم. (ناظم الاطباء). رجوع به انفراج شود
بازماننده. (غیاث). بازایستنده. (آنندراج). آنکه بازمی ایستد و بازماننده و آنکه بازمی گردد و سر بازمی زند. (ناظم الاطباء) : و به تذکر مألوفات محرمه که به ظاهر از آن منتهی و منزجر باشد و توبت کرده، متلذذ نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 369). - منزجر شدن، بازایستادن. بازداشته شدن. منع شدن. دور شدن: و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند... (جهانگشای جوینی). دیدۀ خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 103). تا گردنان روی زمین منزجر شدند گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان. حسن متکلم. مثل او در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننمایدو به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 88). - منزجر گشتن (گردیدن) ، منزجرشدن: سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار. جمال الدین عبدالرزاق. تامگر به رفق و مدارا منزجر گردند. (جهانگشای جوینی). اما سببیت ایمان چنان بود که کسی به جهت ایمان... بر خیر حریص گردد و از شر منزجر گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 340). چون پسر از سفر بازگشت گفت نزدیک بودکه به جیحون افتم و آواز پدر شنیدم و از آن منزجر گشتم. (مصباح الهدایه ایضاً ص 179). رجوع به ترکیب قبل شود. ، تنفردارنده و متنفر. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان به معنی متنفر و کاره آید: من از این شخص یا از این کار منزجرم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منزجر شدن، بیزار شدن. متنفر شدن
بازماننده. (غیاث). بازایستنده. (آنندراج). آنکه بازمی ایستد و بازماننده و آنکه بازمی گردد و سر بازمی زند. (ناظم الاطباء) : و به تذکر مألوفات محرمه که به ظاهر از آن منتهی و منزجر باشد و توبت کرده، متلذذ نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 369). - منزجر شدن، بازایستادن. بازداشته شدن. منع شدن. دور شدن: و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند... (جهانگشای جوینی). دیدۀ خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 103). تا گردنان روی زمین منزجر شدند گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان. حسن متکلم. مثل او در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننمایدو به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 88). - منزجر گشتن (گردیدن) ، منزجرشدن: سرو تو چفته کمان شد خود نگردی منزجر مشک تو کافورسان شد خود نگیری اعتبار. جمال الدین عبدالرزاق. تامگر به رفق و مدارا منزجر گردند. (جهانگشای جوینی). اما سببیت ایمان چنان بود که کسی به جهت ایمان... بر خیر حریص گردد و از شر منزجر گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 340). چون پسر از سفر بازگشت گفت نزدیک بودکه به جیحون افتم و آواز پدر شنیدم و از آن منزجر گشتم. (مصباح الهدایه ایضاً ص 179). رجوع به ترکیب قبل شود. ، تنفردارنده و متنفر. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی زبانان به معنی متنفر و کاره آید: من از این شخص یا از این کار منزجرم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - منزجر شدن، بیزار شدن. متنفر شدن
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین