جدول جو
جدول جو

معنی منغض - جستجوی لغت در جدول جو

منغض
(مُ غِض ض)
آنکه چشم فرومی خواباند و فروخفته چشم. (ناظم الاطباء). رجوع به انغضاض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبغض
تصویر مبغض
دارای دشمنی، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
مکدر، تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبغض
تصویر مبغض
نا پسند، مکروه، دشمن داشته شده، منفور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
تیره کننده، کسی یا چیزی که زندگانی را بر کسی تیره و ناگوار کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ ض ض)
شکسته و کوفته شونده. (آنندراج). شکسته شده و کوفته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
کینه جوی. کینه ور. بغوض. صاحب بغض. مقابل محب. ضد محب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کینه ور و دشمن. (ناظم الاطباء) :
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان
بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار.
سنائی.
ذکر مبغض امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب. (ناسخ التواریخ کتاب امیرالمؤمنین ص 822)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
ناپسندیده و مکروه، دشمن گردانیده شده. (ناظم الاطباء). دشمن داشته شده. مورد کینه
لغت نامه دهخدا
(مُ بَغْ غَ)
دشمن گردانیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَض ض)
دیوار افتنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دیواری که ترس از افتادن وی باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ فرودآینده از هوا. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازی که از هوا بر شکار فرودآید. (ناظم الاطباء) ، ستارۀ از هوا فرودآینده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منقضه شود، اسب پراکنده شونده بر قوم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سواری که بر دشمن هجوم آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَل ل)
درآینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغلال شود، درمیان نهاده و مندرج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
بادبیزن و هرچه به وی افشانده شود. (منتهی الارب). بادبیزن و هرچه بدان چیزی را برافشانند و بر باد دهند. (ناظم الاطباء). منسف، منفاض. (اقرب الموارد). رجوع به منفاض معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
قوم درویش گردیده و ستورمرده و بی توشه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گروه درویش شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انفاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَم م)
اندوهگین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دهان و یا بینی بسته و پوشیده شده، شتر زمام بسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَطط)
غوطه ور در آب و آنکه خود را در آب فرومی برد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغطاط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غِ)
کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. (ناظم الاطباء). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده: به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. (راحهالصدور راوندی). اگر فرقت خانه و وطن، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 117). منغص عیش و مکدر حیات، جز طلب فضول... نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غَ)
مکدر و تیره. (غیاث). مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). ناگوار: چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست. (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهدۀ تو بر دل من منغص می گذشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی).
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست.
سعدی.
عیش او منغص و عمر او مکدر بود. (اخلاق ناصری).
- منغص خاطر، مکدرخاطر. آزرده خاطر: هولاکوخان بواسطۀ حادثۀ منکوقاآن... منغص خاطر بود. (جامعالتواریخ رشیدی).
- منغص داشتن، منغص کردن: زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منغص کردن شود.
- منغص شدن، مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن: دنیا بر وی منغص شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. (اخلاق ناصری). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- منغص کردن، تیره کردن. ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن: اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. (گلستان سعدی).
ای معشر یاران که رفیقان منید
عیش خوش خویشتن منغص مکنید.
سعدی.
- منغص گردانیدن، منغص کردن: تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. (کلیله و دمنه). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. (کلیله چ مینوی ص 142). رجوع به ترکیب منغص کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَغْ غِ)
جنبده و مضطرب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متحرک و جنبان سر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنغض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَس س)
غوطه خورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گربۀ رانده شده به غس غس گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَدْ یَ)
جنبیدن و مضطرب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ ضِ)
درآینده در گرد. (آنندراج). کسی که در گرد و خاک درمی آید. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چاهی ویران. (آنندراج). چاه شکسته و ویران. (ناظم الاطباء). رجوع به انغضاف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منغر
تصویر منغر
نوعی پول ریزه کوچک. قدح بزرگی که در آن شراب خورند: (بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود) (عمید لوبکی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغم
تصویر منغم
اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
دیوار افتنده، مرغ فرود آینده، ستاره فرو میرنده ستاره انداخته نیزک (شهاب) بازی که از هوا بر شکار فرود آید، سواری که بر دشمن هجوم آورد، دیوار افتاده یا دیواری که نزدیک افتادن باشد، ستاره از هوا فرود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبغض
تصویر مبغض
کینه ور، کینه جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنغض
تصویر تنغض
تلواسگی، جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مَ غُ))
نوعی پول ریزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غِّ))
تیره گرداننده، ناخوش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غَّ))
تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقض
تصویر منقض
((مُ نَ قَ ضّ))
سواری که بر دشمن هجوم آورد، بازی که از هوا بر شکار فرود آید، دیوار افتاده یا دیواری که نزدیک افتادن باشد، ستاره از هوا فرود آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبغض
تصویر مبغض
((مُ غَ))
دشمن داشته، مورد کینه، ناپسند داشته، مکروه، جمع مبغضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبغض
تصویر مبغض
((مُ غِ))
کینه ور، دشمن، جمع مبغضین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مُ غُ))
جام بزرگ
فرهنگ فارسی معین