جدول جو
جدول جو

معنی منغ - جستجوی لغت در جدول جو

منغ
گوسفند دو، سه و چهار ساله ی نر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منغر
تصویر منغر
قدح، قدح شراب، ساغر، برای مثال ساقی مجلس شاه است که با منغر زر / ایستاده ست شب و روز برابر نرگس (سلمان ساوجی - ۱۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
چیزی که در آب فرو رود، غوطه ور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغمس
تصویر منغمس
در آب فرورونده، در آب فرورفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
تیره کننده، کسی یا چیزی که زندگانی را بر کسی تیره و ناگوار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منغص
تصویر منغص
مکدر، تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مغول: چون لشکر منغول به لب آب ترمد... سلطان محمد خوارزمشاه هزیمت کرد و لشکر سیستان بجمله کشته شدند و این بود به سال ششصد و شانزده و گرفتن لشکر منغول زمین خراسان را هم در این سال. (تاریخ سیستان). و مدد طلبیدن خداوندزاده رکن الدین از لشکر منغول. (تاریخ سیستان). رجوع به مغول شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غِ)
کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. (ناظم الاطباء). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده: به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. (راحهالصدور راوندی). اگر فرقت خانه و وطن، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 117). منغص عیش و مکدر حیات، جز طلب فضول... نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 351)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
فریفته شده، خمیده و افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انغیاء شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گوسپند که بیرون آمدن شیر سرخ یا شیربا خون عادت وی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منغر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غُ)
نوعی ازپول ریزۀ خرد و کوچک باشد. (برهان). نوعی از پول ریزۀ خرد. منغرک. (فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
گوسپندی که از پستان وی شیر سرخ و یا شیر خون آمیخته به در آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت است ازانغار. (منتهی الارب). رجوع به منغار و انغار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ)
قدح و طاس بزرگ را گویند که در آن شراب خورند. (برهان). قدح بزرگ که بدان شراب خورند و ساتگین نیز گویند. منغرک. (فرهنگ رشیدی). جام شرابخواری بزرگ. (ناظم الاطباء) :
ای خداوندی که از لطف تو دریا پر شود
در صدف هر قطرۀ آبی ز نیسان در شود
بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط
چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
ساقی مجلس شاهی است که با منغر زر
ایستاده ست شب و روز برابر نرگس.
خواجه سلمان (از مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَغْ غَ)
مکدر و تیره. (غیاث). مکدر و تیره و ناخوش. (آنندراج). زندگانی سخت و تیره. (ناظم الاطباء). ناگوار: چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 778). و آنگاه در حال منغص و مکدراست. (کیمیای سعادت ایضاً ص 868). اوقات عمر در خیال مشاهدۀ تو بر دل من منغص می گذشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 30). عیش او منغص و حیات او مکدر بود. (اخلاق ناصری). ملک را عیش از او منغص بود. (گلستان سعدی).
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست.
سعدی.
عیش او منغص و عمر او مکدر بود. (اخلاق ناصری).
- منغص خاطر، مکدرخاطر. آزرده خاطر: هولاکوخان بواسطۀ حادثۀ منکوقاآن... منغص خاطر بود. (جامعالتواریخ رشیدی).
- منغص داشتن، منغص کردن: زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منغص کردن شود.
- منغص شدن، مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن: دنیا بر وی منغص شود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. (اخلاق ناصری). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 256).
- منغص کردن، تیره کردن. ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن: اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. (گلستان سعدی).
ای معشر یاران که رفیقان منید
عیش خوش خویشتن منغص مکنید.
سعدی.
- منغص گردانیدن، منغص کردن: تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. (کلیله و دمنه). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. (کلیله چ مینوی ص 142). رجوع به ترکیب منغص کردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَس س)
غوطه خورده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گربۀ رانده شده به غس غس گفتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِض ض)
آنکه چشم فرومی خواباند و فروخفته چشم. (ناظم الاطباء). رجوع به انغضاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَل ل)
درآینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغلال شود، درمیان نهاده و مندرج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَم م)
اندوهگین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دهان و یا بینی بسته و پوشیده شده، شتر زمام بسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَطط)
غوطه ور در آب و آنکه خود را در آب فرومی برد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انغطاط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
فرو رونده (در آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغم
تصویر منغم
اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تیره گشته، ناخوش تیره گردانیده مکدر، نا خوش گردانیده (عیش و غیره)، تیره گرداننده، نا خوش کننده: (اگر فرقت خانه و وطن منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دار می) (نفثه المصدور. چا. یز. 117)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغرک
تصویر منغرک
نوعی پول ریزه کوچک. منغر کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغص شدن
تصویر منغص شدن
تیره شدن مکدر شدن، ناخوش گردیدن ناپسند ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغص کردن
تصویر منغص کردن
تیره کردن، مکدر ساختن، ناخوش ساختن، ناپسند کردن: (... و منجم همچنان از کارهای کردنی منع کند و از مهمات باز دارد و بر ما منغص کند) (سیاست نامه. چا. اقبال 111)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغلای
تصویر منغلای
مغولی پیشسپاه مقدمه الجیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغوط
تصویر منغوط
چوب دوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغمس
تصویر منغمس
فرو رونده (در آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغر
تصویر منغر
نوعی پول ریزه کوچک. قدح بزرگی که در آن شراب خورند: (بزم شوق تو چو در دل گسترد فرش نشاط چشم من هم ساقی خوناب و هم منغر شود) (عمید لوبکی. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غَّ))
تیره، ناگوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغص
تصویر منغص
((مُ نَ غِّ))
تیره گرداننده، ناخوش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغمر
تصویر منغمر
((مُ غَ مِ))
فرو رونده (در آب)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مُ غُ))
جام بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منغر
تصویر منغر
((مَ غُ))
نوعی پول ریزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
تیره، کدر، مکدر، ناخوش، ناگوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد