جدول جو
جدول جو

معنی منعمد - جستجوی لغت در جدول جو

منعمد
(مُ عَ مِ)
بر ستون ایستاده شونده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). بر ستون پشت داده و تکیه کرده. (ناظم الاطباء). رجوع به انعماد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منعدم
تصویر منعدم
نابود شونده، نابود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعمد
تصویر متعمد
کسی که از روی عمد و قصد کاری می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منعقد
تصویر منعقد
بسته شده، سفت شده، لخته شده مثلاً خون منعقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
ویژگی مایعی که در اثر برودت بسته و سفت شده باشد، بسته شده، یخ بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منعم
تصویر منعم
نعمت دهنده، احسان کننده
کسی که در نعمت باشد، توانگر، مال دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منعم
تصویر منعم
مورد احسان و نیکی قرار گرفته، نعمت داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ قِ)
بسته شونده. (غیاث) (آنندراج). بسته شده و بسته و بند کرده و گره زده و بسته شده. (ناظم الاطباء).
- منعقداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء).
، معاهده و شرط بسته شده و انجام پذیرفته. (ناظم الاطباء). نهاده (عهد، پیمان، قرارداد). (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منعقد شدن، بسته شدن و انجام پذیرفتن. انقعاد یافتن.
- منعقد کردن، بستن و انجام دادن (پیمان، قرارداد).
، برپاشده. برگزارشده.
- منعقد شدن، برپا شدن.
- منعقد کردن ماتم یا جشنی، برپا کردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، زناشویی شده. (ناظم الاطباء) ، سفت شده. از حالت مایع به حالت جامد درآمده. جامدشده: آب منعقدی که به تأثیر شعاع آفتاب، رنگ آتش گیرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 3).
لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا
خطش چو در منعقداز گریۀ غمام.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110).
- منعقد شدن، بسته شدن. به حالت جامد درآمدن.
- منعقد کردن، سفت کردن. به حالت جامد درآوردن.
- منعقد گردیدن، به حالت جامد درآمدن. منجمد شدن. سفت شدن:
ز باد سرد کجا آب منعقد گردد
به لطف طبعش اگر آب را درآغاری.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 340).
- منعقد گشتن، منعقد گردیدن:
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم و نقره و زر عیار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 255).
خونی از جوش منعقدگشته
پرنیانی به خون درآغشته.
نظامی.
رجوع به ترکیب قبل شود.
، ابر فراهم آمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) :
وین عید همایون به تو برفرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).
ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253).
- منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) :
وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون
تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم.
عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137).
کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست
کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48).
دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14).
گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی.
ناصرخسرو.
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
منعمامکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59).
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51).
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
تویی مفضل ملت ایزدی
تویی منعم دولت پادشا.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32).
تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه).
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی
قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 252).
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز
یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون.
سنائی (ایضاً ص 284).
شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109).
چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم
چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140).
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی
نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669).
حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321).
آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم
هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371).
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن به راز فرست.
خاقانی.
شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326).
کس از دریای فضلش نیست محروم
ز درویش خزر تا منعم روم.
نظامی.
دانای سخن چنین کند یاد
کز جملۀ منعمان بغداد.
نظامی.
ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری).
مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن
به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67).
ای منعمی که با کف گوهرفشان تو
محتاج بحر و ابر گهربار نیستم.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197).
تویی آن منعمی که از کرمت
شرمسار است کان و دریا نیز.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298).
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.
سعدی.
منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی.
قسمت خود میخورند منعم و درویش
روزی خود می خورند پشه و عنقا.
سعدی.
منعم که نظر به حال درویش کند
چندانکه کرم کند طمع بیش کند.
سعدی.
در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی.
حافظ.
- منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن:
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج.
صائب.
، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770).
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم
بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 312).
از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349).
- منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5).
- منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَعْ عَ)
سخن نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) : کلام منعم، سخن نرم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در نعمت. مرفه. آسوده خاطر: کافۀ خلایق... در ضل عواطف این دولت از سموم ستم... و انیاب نوایب روزگار مرفه و منعم اند. (سندبادنامه ص 117)
لغت نامه دهخدا
(مِ عَ / مُ عُ)
جاروب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ مِ)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250).
لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا
خطش چو در منعقد از گریۀ غمام.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110).
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده به باد فنا انده جهان.
ابن یمین.
قطره ای از تموج دریا
در زمستان فتاد در صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد.
جامی.
- آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء).
- اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است.
- اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است.
- منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ جِ)
تیز و سخت خشمناک. (منتهی الارب). خشمناک تیز و تند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ دِ)
نیست شونده. (غیاث) (آنندراج). نیست و نابود شونده و نیست و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و معدوم و برطرف گشته و ویران و خراب شده و تباه گشته و ضایع و نایاب. (ناظم الاطباء).
- منعدم شدن، نابود شدن. نیست شدن. معدوم شدن: نفس... جوهری است قایم به ذات خویش نه جسم و نه جسمانی پس فنا بر او نبود و به انحلال ترکیب بدن، منعدم نشود. (اخلاق ناصری).
- منعدم کردن، محو کردن و خراب کردن و نابود کردن و معدوم ساختن و برطرف کردن وویران ساختن. (ناظم الاطباء).
- منعدم گردیدن، منعدم شدن: نفس جوهر باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد. (اخلاق ناصری).
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم.
سعدی.
رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ مِ)
ساخته شده و کرده شده و عمل شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَعْ عَ مَ)
زن نیکوزندگانی و نیکوخورش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : امراءه منعمه، زن دارای آسایش و رفاهیت. جاریه منعمه، دختر خوش گذران نیکوعیش و نیکوخورش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَمْ مِ)
آهنگ کاری کننده. (از منتهی الارب). کسی که با تحمل و وقار کار می کند و با قصد و آهنگ مشغول کار می گردد. کسی که جد و جهد می کند و بطور عمد و دانسته کار می کند. (ناظم الاطباء). قصد کننده کاری را. و رجوع به تعمد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ شَ)
نعمه. دارای رفاهیت و آسایش گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نعمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
توانگری. مالداری:
منعمی زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نی از عم و خال.
مولوی.
منعمی پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بندی اندر غل فقر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404).
رجوع به منعم شود
لغت نامه دهخدا
سخن نرم توانگر بهره رسان آساینده انعام داده احسان کرده شده، جمع منعمین نعمت دهنده احسان کننده بخشش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منعدم
تصویر منعدم
نیست شونده نیست شونده نابود گردنده توضیح مولف غیاث آرد: (در خیابان نوشته که بعضی گویند این لفظ غلط است و صحیح معدوم. ظاهر آنست که انفعال قبول فعل میخواهد و عدم چیزی نیست که شیئی آنرا قبول کند و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که انعدام لفظ غلط است چرا که باب انفعال مختص بعلاج و تاثیر است مگر استعمال آن بسیار است) در المنجد آمده: (المنعدم مایساوی صفرا)
فرهنگ لغت هوشیار
برپا شده، آنیسه زفت سفت، بسته: چون پیمان بسته شونده بسته (عهد و پیمان و غیره)، مایع سفت شده، بر پا شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
بستناک آنیسه افسرت افسرد بسته شده یخ بسته (آب یا مایع دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعمد
تصویر متعمد
کسی که جد و جهد میکند و بطور عمد و دانسته کار میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمد
تصویر معمد
تراز یاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منعدم
تصویر منعدم
((مُ عَ دِ))
نیست شونده، نابود گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منعقد
تصویر منعقد
((مُ عَ قِ))
بسته شده، برقرار شده، سفت شده، بسته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منعم
تصویر منعم
((مُ عِ))
توانگر، مال دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منعم
تصویر منعم
((مُ عَ))
انعام داده، احسان کرده شده، جمع منعمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
((مُ جَ مِ))
فسرده، یخ بسته، یخ زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
یخ بسته
فرهنگ واژه فارسی سره
یخ بسته، یخ زده، بسته، جامد، دلمه
متضاد: مایع، بی حرکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برپا، برقرار، دایر، بسته، مجری، دلمه، منجمد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یخ زده، منجمد شده
دیکشنری اردو به فارسی