بسته شونده. (غیاث) (آنندراج). بسته شده و بسته و بند کرده و گره زده و بسته شده. (ناظم الاطباء). - منعقداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء). ، معاهده و شرط بسته شده و انجام پذیرفته. (ناظم الاطباء). نهاده (عهد، پیمان، قرارداد). (یادداشت مرحوم دهخدا). - منعقد شدن، بسته شدن و انجام پذیرفتن. انقعاد یافتن. - منعقد کردن، بستن و انجام دادن (پیمان، قرارداد). ، برپاشده. برگزارشده. - منعقد شدن، برپا شدن. - منعقد کردن ماتم یا جشنی، برپا کردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، زناشویی شده. (ناظم الاطباء) ، سفت شده. از حالت مایع به حالت جامد درآمده. جامدشده: آب منعقدی که به تأثیر شعاع آفتاب، رنگ آتش گیرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 3). لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا خطش چو در منعقداز گریۀ غمام. فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110). - منعقد شدن، بسته شدن. به حالت جامد درآمدن. - منعقد کردن، سفت کردن. به حالت جامد درآوردن. - منعقد گردیدن، به حالت جامد درآمدن. منجمد شدن. سفت شدن: ز باد سرد کجا آب منعقد گردد به لطف طبعش اگر آب را درآغاری. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 340). - منعقد گشتن، منعقد گردیدن: وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش منعقد گشتند سیم و نقره و زر عیار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 255). خونی از جوش منعقدگشته پرنیانی به خون درآغشته. نظامی. رجوع به ترکیب قبل شود. ، ابر فراهم آمده. (ناظم الاطباء)
بسته شونده. (غیاث) (آنندراج). بسته شده و بسته و بند کرده و گره زده و بسته شده. (ناظم الاطباء). - منعقداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء). ، معاهده و شرط بسته شده و انجام پذیرفته. (ناظم الاطباء). نهاده (عهد، پیمان، قرارداد). (یادداشت مرحوم دهخدا). - منعقد شدن، بسته شدن و انجام پذیرفتن. انقعاد یافتن. - منعقد کردن، بستن و انجام دادن (پیمان، قرارداد). ، برپاشده. برگزارشده. - منعقد شدن، برپا شدن. - منعقد کردن ماتم یا جشنی، برپا کردن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، زناشویی شده. (ناظم الاطباء) ، سفت شده. از حالت مایع به حالت جامد درآمده. جامدشده: آب منعقدی که به تأثیر شعاع آفتاب، رنگ آتش گیرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 3). لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا خطش چو در منعقداز گریۀ غمام. فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110). - منعقد شدن، بسته شدن. به حالت جامد درآمدن. - منعقد کردن، سفت کردن. به حالت جامد درآوردن. - منعقد گردیدن، به حالت جامد درآمدن. منجمد شدن. سفت شدن: ز باد سرد کجا آب منعقد گردد به لطف طبعش اگر آب را درآغاری. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 340). - منعقد گشتن، منعقد گردیدن: وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش منعقد گشتند سیم و نقره و زر عیار. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 255). خونی از جوش منعقدگشته پرنیانی به خون درآغشته. نظامی. رجوع به ترکیب قبل شود. ، ابر فراهم آمده. (ناظم الاطباء)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) : وین عید همایون به تو برفرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253). - منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
احسان کرده شده و نیکویی کرده شده. (ناظم الاطباء) : وین عید همایون به تو برفرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد... تا به شکر نعمتهای وی و بندگان وی که منعمان باشند رسیده آید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 253). - منعم علیه، پذیرفتۀ احسان و نیکویی. (ناظم الاطباء) ، کثیرالمال، نیکوحال. (از اقرب الموارد) (ازمحیطالمحیط)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) : وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48). دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14). گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی. ناصرخسرو. نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. منعمامکرما خداوندا شاکرند از تو خلق و تو مشکور. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59). گردد از مال تو امل منعم خواهد از تیغ تو اجل زنهار. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51). مانا جناب بستی با منعمان دهر زین روی باشد از همگان اجتناب تو. مسعودسعد. تویی مفضل ملت ایزدی تویی منعم دولت پادشا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه). کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 252). یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون. سنائی (ایضاً ص 284). شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109). چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669). حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321). آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371). منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم. نظامی. دانای سخن چنین کند یاد کز جملۀ منعمان بغداد. نظامی. ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری). مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67). ای منعمی که با کف گوهرفشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197). تویی آن منعمی که از کرمت شرمسار است کان و دریا نیز. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298). بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد. سعدی. منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود می خورند پشه و عنقا. سعدی. منعم که نظر به حال درویش کند چندانکه کرم کند طمع بیش کند. سعدی. در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. حافظ. - منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن: نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج. صائب. ، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770). قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 312). از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349). - منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5). - منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
مالدار و نعمت دهنده. (آنندراج). آنکه احسان و نیکویی می کند و نعمت دهنده و کریم و نیکوکار و جوانمرد و سخی و باهمت. (ناظم الاطباء). صاحب نعمت. (از اقرب الموارد) : وین عید همایون به تو بر، فرخ و میمون تو منعم و آن کس که تو خواهی به تو منعم. عنصری (دیوان چ یحیی قریب ص 137). کدام منعم کو مر ترا به طاعت نیست کدام مفلس کو مر ترا به فرمان نیست. قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 48). دو فریضه پیدا کرد از بهر منعمان و بندگان خاص. (قابوس نامه چ نفیسی ص 13). مردی سخت منعم بود. (قابوس نامه ایضاً ص 14). گر راست گفت آنکه ترا این امید کرد درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی. ناصرخسرو. نعمت منعم چراست دریادریا محنت مفلس چراست کشتی کشتی. ناصرخسرو. منعمامکرما خداوندا شاکرند از تو خلق و تو مشکور. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 59). گردد از مال تو امل منعم خواهد از تیغ تو اجل زنهار. ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 51). مانا جناب بستی با منعمان دهر زین روی باشد از همگان اجتناب تو. مسعودسعد. تویی مفضل ملت ایزدی تویی منعم دولت پادشا. امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 32). تقدیر آسمانی شیر شرزه... را گرفتار سلسله گرداند... و توانگر منعم را درویش. (کلیله و دمنه). کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن. سنائی (دیوان چ مصفا ص 252). یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون. سنائی (ایضاً ص 284). شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است. (چهارمقاله چ معین ص 3). جوان بود و منعم و متنعم. (چهارمقاله ایضاً ص 109). چه قادر، قادر مکرم چه قاهر، قاهر منعم چه صفدر، صفدر گیتی چه سرور، سرور لشکر. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 140). منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد و پیشش پاره ای بز موی و دوک. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 669). حرز مطلق رکن دین اقضی القضات شرق و غرب آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 321). آنی که جهان را تو شدی منعم و مخدوم هم قمع ستمکاری و هم نصرت مظلوم. جمال الدین عبدالرزاق (ایضاً ص 371). منعما پیش کیقباد دوم از من این یک سخن به راز فرست. خاقانی. شکم منعمان چون طبل تهی شد و از نان نشان نماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 326). کس از دریای فضلش نیست محروم ز درویش خزر تا منعم روم. نظامی. دانای سخن چنین کند یاد کز جملۀ منعمان بغداد. نظامی. ترا قصد جان خداوندگار مشفق ومخدوم منعم می باید اندیشید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255). پس نه بخت را ملامت کند و نه از گردش روزگار شکایت نماید و نه بر چنین متمولان و منعمان حسد برد. (اخلاق ناصری). سلاطین اظهار صداقت از آن روی کنند که خود را متفضل و منعم شمرند. (اخلاق ناصری). مرا واجب بود ازجان دعای دولتت گفتن به شکر منعم اولیتر زبان کاندر دهان گردد. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 67). ای منعمی که با کف گوهرفشان تو محتاج بحر و ابر گهربار نیستم. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 197). تویی آن منعمی که از کرمت شرمسار است کان و دریا نیز. کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 298). بسا مفلس بینوا سیر شد بسا کار منعم زبر زیر شد. سعدی. منعم به کوه و دشت وبیابان غریب نیست هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت. سعدی. قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود می خورند پشه و عنقا. سعدی. منعم که نظر به حال درویش کند چندانکه کرم کند طمع بیش کند. سعدی. در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی. حافظ. - منعم شدن، توانگر شدن. صاحب مال و نعمت شدن: نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج. صائب. ، آنکه بنده آزاد می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه عبد خود را تبرعاً آزاد می کند، از صفات خدای تعالی. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : در نعمت خدای منعم را بیند. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 770). قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 312). از منعم و منتقم بدانچه بینی راضی باشی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 278). به مطالعۀ منعم از ملاحظۀ نعمت او مشغول شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 231). بعد از مشاهدۀ مسبب که منعم مطلق است. (مصباح الهدایه ایضاً ص 349). - منعم برکمال، خدای تعالی: منعم برکمال ومکرم بی زوال او را عمّی به ارزانی داشته است. (چهارمقاله چ معین ص 4 و 5). - منعم حقیقی، خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250). لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا خطش چو در منعقد از گریۀ غمام. فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110). در آب منجمد بفروز آتش مذاب چون خاک ده به باد فنا انده جهان. ابن یمین. قطره ای از تموج دریا در زمستان فتاد در صحرا خویش را منجمد ز شدت برد هستی مستقل توهم کرد. جامی. - آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء). - اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است. - اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است. - منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250). لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا خطش چو در منعقد از گریۀ غمام. فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110). در آب منجمد بفروز آتش مذاب چون خاک ده به باد فنا انده جهان. ابن یمین. قطره ای از تموج دریا در زمستان فتاد در صحرا خویش را منجمد ز شدت برد هستی مستقل توهم کرد. جامی. - آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء). - اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است. - اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است. - منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نیست شونده. (غیاث) (آنندراج). نیست و نابود شونده و نیست و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و معدوم و برطرف گشته و ویران و خراب شده و تباه گشته و ضایع و نایاب. (ناظم الاطباء). - منعدم شدن، نابود شدن. نیست شدن. معدوم شدن: نفس... جوهری است قایم به ذات خویش نه جسم و نه جسمانی پس فنا بر او نبود و به انحلال ترکیب بدن، منعدم نشود. (اخلاق ناصری). - منعدم کردن، محو کردن و خراب کردن و نابود کردن و معدوم ساختن و برطرف کردن وویران ساختن. (ناظم الاطباء). - منعدم گردیدن، منعدم شدن: نفس جوهر باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد. (اخلاق ناصری). گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم. سعدی. رجوع به ترکیب قبل شود
نیست شونده. (غیاث) (آنندراج). نیست و نابود شونده و نیست و نابود و پایمال و زیر و زبر و ناپدید و معدوم و برطرف گشته و ویران و خراب شده و تباه گشته و ضایع و نایاب. (ناظم الاطباء). - منعدم شدن، نابود شدن. نیست شدن. معدوم شدن: نفس... جوهری است قایم به ذات خویش نه جسم و نه جسمانی پس فنا بر او نبود و به انحلال ترکیب بدن، منعدم نشود. (اخلاق ناصری). - منعدم کردن، محو کردن و خراب کردن و نابود کردن و معدوم ساختن و برطرف کردن وویران ساختن. (ناظم الاطباء). - منعدم گردیدن، منعدم شدن: نفس جوهر باقی است که به انحلال بدن فانی و منعدم نگردد. (اخلاق ناصری). گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم. سعدی. رجوع به ترکیب قبل شود
زن نیکوزندگانی و نیکوخورش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : امراءه منعمه، زن دارای آسایش و رفاهیت. جاریه منعمه، دختر خوش گذران نیکوعیش و نیکوخورش. (ناظم الاطباء)
زن نیکوزندگانی و نیکوخورش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : امراءه منعمه، زن دارای آسایش و رفاهیت. جاریه منعمه، دختر خوش گذران نیکوعیش و نیکوخورش. (ناظم الاطباء)
آهنگ کاری کننده. (از منتهی الارب). کسی که با تحمل و وقار کار می کند و با قصد و آهنگ مشغول کار می گردد. کسی که جد و جهد می کند و بطور عمد و دانسته کار می کند. (ناظم الاطباء). قصد کننده کاری را. و رجوع به تعمد شود
آهنگ کاری کننده. (از منتهی الارب). کسی که با تحمل و وقار کار می کند و با قصد و آهنگ مشغول کار می گردد. کسی که جد و جهد می کند و بطور عمد و دانسته کار می کند. (ناظم الاطباء). قصد کننده کاری را. و رجوع به تعمد شود
توانگری. مالداری: منعمی زو خواه نه از گنج و مال نصرت از وی خواه نی از عم و خال. مولوی. منعمی پنهان کنی در ذل فقر طوق دولت بندی اندر غل فقر. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404). رجوع به منعم شود
توانگری. مالداری: منعمی زو خواه نه از گنج و مال نصرت از وی خواه نی از عم و خال. مولوی. منعمی پنهان کنی در ذل فقر طوق دولت بندی اندر غل فقر. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404). رجوع به منعم شود
نیست شونده نیست شونده نابود گردنده توضیح مولف غیاث آرد: (در خیابان نوشته که بعضی گویند این لفظ غلط است و صحیح معدوم. ظاهر آنست که انفعال قبول فعل میخواهد و عدم چیزی نیست که شیئی آنرا قبول کند و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که انعدام لفظ غلط است چرا که باب انفعال مختص بعلاج و تاثیر است مگر استعمال آن بسیار است) در المنجد آمده: (المنعدم مایساوی صفرا)
نیست شونده نیست شونده نابود گردنده توضیح مولف غیاث آرد: (در خیابان نوشته که بعضی گویند این لفظ غلط است و صحیح معدوم. ظاهر آنست که انفعال قبول فعل میخواهد و عدم چیزی نیست که شیئی آنرا قبول کند و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که انعدام لفظ غلط است چرا که باب انفعال مختص بعلاج و تاثیر است مگر استعمال آن بسیار است) در المنجد آمده: (المنعدم مایساوی صفرا)