جدول جو
جدول جو

معنی منظوم - جستجوی لغت در جدول جو

منظوم
مقابل منثور، در علوم ادبی سخن موزون، شعر، به رشته کشیده شده، به رشته درآمده
تصویری از منظوم
تصویر منظوم
فرهنگ فارسی عمید
منظوم
سرواد چامه سرود سخن آراسته، آراسته، گروه ملخ، پروین برشته کشیده (جواهر)
فرهنگ لغت هوشیار
منظوم
((مَ))
به رشته کشیده شده، شعر
تصویری از منظوم
تصویر منظوم
فرهنگ فارسی معین
منظوم
آراسته، بسامان، مرتب، کلام موزون، شعر، به رشته کشیده شده
متضاد: منثور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منظور
تصویر منظور
قصد، نیت، مقصود، هدف، درنظر گرفته شده، موردنظر، دیده شده، کنایه از معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظم
تصویر منظم
با نظم و ترتیب، آراسته و مرتب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظومه
تصویر منظومه
مجموعه ای بلند از اشعاری با موضوعات گوناگون که معمولاً در قالب مثنوی سروده شده، در علم نجوم منظومۀ شمسی، منظوم
منظومۀ شمسی: در علم نجوم مجموعه ای از اجرام سماوی شامل خورشید و نه سیاره که سیارۀ زمین را نیز شامل می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شتر کره ای که استخوان در زبانش شکسته باشند تا شیر نمکد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حریص و گرسنه. (غیاث) (آنندراج). حریص و آزمند برخوراک و پول یا دانش. (ناظم الاطباء). آنکه سیر نشوداز طعام. (مهذب الأسماء). آنکه شکمش پر شده باشد و سیر نشود. (دهار). آزمند بر طعام و حریص. یقال هو منهوم بکذا، ای مولع به. منه الحدیث: منهومان لایشبعان، منهوم بالمال و منهوم بالعلم. (منتهی الارب). سیرناشونده. آنکه سیر نشود. حریص. آزمند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه شکمش سیر و چشمش گرسنه باشد. (زمخشری) (یادداشت مرحوم دهخدا). آزمند و حریص به چیزی. یقال: هومنهوم بالمال و منهوم بالعلم، یعنی مولع به مال و علم که سیر نشود. و قیل: المنهوم الرغیب، آنکه شکمش پرشود ولی میل او پایان نپذیرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَ لِ)
ستم کشنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستم کشیده و اذیت دیده. (ناظم الاطباء). متحمل ظلم. کشندۀ ظلم. ستم بر. جورکش. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دیده شده. (آنندراج). دیده شده و نگریسته شده و به تأمل نگریسته شده. (ناظم الاطباء).
- منظور شدن، دیده شدن. (ناظم الاطباء).
، در نظر آورده شده. (ناظم الاطباء).
- منظور داشتن، پاس داشتن. (از آنندراج). رعایت کردن: اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه).
از آن لبهای نوخط می توان دل برگرفت اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد.
صائب (از آنندراج).
، مقصود و قصدو مراد. (ناظم الاطباء). مقصود. کام. مرام. مراد. مطلوب. غرض. معنی. مفهوم. مضمون. مدلول. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، تحسین شده و پذیرفته شده و قبول شده و پسندیده و مطبوع و شایسته. (ناظم الاطباء). مورد قبول. مورد نظر. به نظر تحسین و قبول نگریسته. مورد توجه و عنایت: نواخت مسعود... از حد گذشته... محسودتر و منظورتر گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 137). برنشست با وزیر و فرزند و جملۀ اعیان و مقدمان و مذکوران و منظوران. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 639).
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت از بزرگ و منظور است.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 44).
این چاکر مخلص که ترا هست در این شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور.
امیر معزی.
در میان اهل قلم منظورو مشهور گشت. (چهارمقاله ص 24).
سهل است اگر به منظر من ننگری از آنک
منظور عالم ملکوت است مخبرم.
سیدحسن غزنوی.
شاه محفوظ حفظ یزدان ماند
ملک منظور لطف یزدان گشت.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 1045).
ذات شریف مجلس سامی در اصلاح احوال بلاد...مشهور ایام و منظور انام. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 129). التماس کرد یکی از غلامان او که منظور او بود پیش او فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 347). از هیچ وجه میان وجوه و اعیان مردم به وجاهت مذکور و منظور نبود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 26).
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور.
نظامی.
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخوراو سوی شاپور.
نظامی.
ز پرگار حمل خورشید منظور
به دلو اندرفکنده بر زحل نور.
نظامی.
زهی به سیرت محمود در جهان مذکور
زهی به دیدۀ تعظیم ازآسمان منظور.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 376).
هر که منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش بر از این طارم نه منظر شد.
کمال الدین اسماعیل (ایضاً ص 269).
آنکه منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است.
سعدی.
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی دارد ازخلایق نور.
سعدی.
جرم هلال عید که منظور عالمی است
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست.
عبید زاکانی.
سخن بی غرض از بندۀ مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.
حافظ.
از جملۀ منظوران و مقبولان حضرت خواجۀ ما بود. (انیس الطالبین ص 47). منظور انظار آن بزرگواران می بودند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 5).
- منظور ساختن، مورد توجه قرار دادن:
سفله را منظور نتوان ساختن کو خوبروست
میخ را در دیده نتوان کوفتن کآن از زر است.
جامی.
- منظور شدن، قبول شدن و پسندیده شدن و در کنار گذاشته شدن و انتخاب شدن. (ناظم الاطباء). مورد توجه و عنایت قرار گرفتن: چون... شایستگی شغلی بازنمایند محبوب و منظور شوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 164).
- منظور کردن، پسند کردن و پذیرفتن. (ناظم الاطباء).
- منظور گشتن (گردیدن) ، مورد توجه واقع شدن. مورد پسند و قبول واقع شدن: بوحنیفه منظور گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). کلیله گفت انگار که به ملک نزدیک شدی به چه وسیلت منظور گردی. (کلیله و دمنه).
- منظور نظر، پسندیده و شایسته و لایق نظر. (ناظم الاطباء). مورد توجه و عنایت: منظور نظر تربیت و عنایت او می گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 28). منظور نظر تربیت و شفقت او شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1ص 73). منظور نظر رحمت الهی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 218). شاپور را منظور نظر عاطفت و شفقت گردانید. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 225).
، مجازاً، معشوق. معشوقه. محبوب. دلدار. دلبر. یار. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
میان عاشقان صاحب نظر نیست
که خاطر پیش منظوری ندارد.
سعدی.
هر کس به تعلقی گرفتار
صاحب نظران به روی منظور.
سعدی.
هر که منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد
اختیار این است دریاب ای که داری اختیاری.
سعدی.
در آن بساط که منظور میزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول.
سعدی.
منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوۀ صاحب نظری بود.
حافظ.
هر جا که حسنی یابد بدو درآویزد و هرگز بی منظوری و محبوبی و دلارامی نباشد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 98).
- منظور نظر، محبوب و معشوق. (ناظم الاطباء).
- منظور نظرهمه مردمان شدن، آشکار و هویدا گشتن. (ناظم الاطباء).
، نمودار و آشکار. (ناظم الاطباء) ، به چشم آسیب رسیده. آنکه به چشم وی آسیب رسیده باشد. (ازاقرب الموارد) ، آنکه به خیر و نیکی اوامیدوار باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غمگین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) : فاصبر لحکم ربک و لاتکن کصاحب الحوت اذ نادی و هو مکظوم. (قرآن 48/68) ، خدای را بخواند و او مکظوم ومغموم بود و اندوه رسیده. (تفسیرابوالفتوح ص 382).
- رجل مکظوم، مرد نیک اندوهمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- غیظ مکظوم، خشم فروخورده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن زبان بن سیارالفزازی، شاعر مخضرم و از صحابه بود و در حدود 25 هجری قمری درگذشت و او سید قوم خود بود و با زن پدرش ملیکه بنت خارجهالمزنیه ازدواج کرده بود که به دستور عمر از او جدا شد و در فراق او اشعار رقیقی سرود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1076). صحابه کسانی هستند که با حضرت محمد (ص) زیسته اند، تعالیم او را به خوبی درک کرده اند و در مسیر نشر دین اسلام کوشیده اند. شناخت ویژگی های اخلاقی و تاریخی این افراد برای پژوهشگران اسلامی اهمیت بسزایی دارد. واژه ’صحابی’ نشان دهنده نزدیکی معنوی و تاریخی با پیامبر است.
ابن عمارهالحسینی (متوفی به سال 495 هجری قمری) امیر مدینه. مردی فاضل و شجاع بود. در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1076)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مِ)
تأنیث منظوم. منظومه. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به منظوم شود، هر چیز واقعشده در صف و قطار و در نظم. (ناظم الاطباء).
- منظومۀ زواهر، رشتۀ مروارید. (ناظم الاطباء).
، هر یک از شموس با سیارات و اقمار او. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منظومۀ شمسی، عبارت است از خورشید و عطارد و زهره و زمین و مریخ و مشتری و زحل و اورانوس و نپتون و پلوتون و اقمار سیارات و ذوات الاذنابی که در حول و حوش خورشید درحال سیر و حرکتند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، هر کلام موزون و مسجع و شعر و نظم. (ناظم الاطباء). داستانها و افسانه های بلند که در قالب مثنوی به نظم درآورده باشند مانند منظومۀ ویس ورامین، منظومۀ وامق و عذرا و...
- منظومه های اهالی پسند، شعرهایی که مردمان دانامی پسندند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
دیده شده نظر کرده شده، مقصود مراد، مقبول پسند افتاده یا منظور نظر. لایق نظر مورد توجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوم
تصویر منهوم
آرزو، گرسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوم
تصویر منوم
خوآب آور
فرهنگ لغت هوشیار
ویراستک رایناک، پشت هم پیاپی، در رشته گوهر به رشته کشیده بسغده کسی که کار ها را سامان دهد و آماده سازد. ماهی، سوسمار ویراستگاه نظم داده مرتب، جواهر برشته کشیده، پشت سر هم پیاپی. محل نظم، جمع مناظم
فرهنگ لغت هوشیار
منظومه در فارسسی مونث منظوم: بنگرید به منظوم مونث منظوم، جمع منظومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منظور
تصویر منظور
((مَ))
در نظر گرفته شده، مقصود، مراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظم
تصویر منظم
((مُ نَ ظَّ))
مرتب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظم
تصویر منظم
بسامان، سازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منظور
تصویر منظور
فردید، نگرش
فرهنگ واژه فارسی سره
غرض، قصد، مراد، مقصود، غایت، هدف، قلمداد، ملحوظ، مقبول، مورد پسند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیستم، مجموعه سیارات، حکایت منظوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از منظم
تصویر منظم
Orderly, Regular, Regularly, Uncluttered
دیکشنری فارسی به انگلیسی
موافق، تأیید شده است
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordenadamente, regular, regularmente, arrumado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از منظم
تصویر منظم
uporządkowanie, regularny, regularnie, uporządkowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از منظم
تصویر منظم
упорядоченно , регулярный , регулярно , убранный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از منظم
تصویر منظم
впорядковано , регулярний , регулярно , упорядкований
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordelijk, regelmatig, opgeruimd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordentlich, regelmäßig, aufgeräumt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordenadamente, regular, regularmente, ordenado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی