جدول جو
جدول جو

معنی منظمی - جستجوی لغت در جدول جو

منظمی
(مُ نَظْ ظَ)
منظم بودن. مرتب بودن. بسامانی:
چون غرفات هشت خلد، نه درت از مرتبی
چون طبقات نه فلک، شش سویت از منظمی.
(از ترجمه محاسن اصفهان ص 132)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتمی
تصویر منتمی
آنکه خود را به کسی یا چیزی نسبت بدهد، بازی که از جایی به جای دیگر بپرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منظم
تصویر منظم
با نظم و ترتیب، آراسته و مرتب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ ظِ)
منتظم بودن. مرتب و بسامان بودن:
چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت
آری آن دولت را منتظمی معهود است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 56).
رجوع به منتظم شود
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از ایلات کرد ایران است که شعب آن عبارتند از: 1- محمد مرادی که مرکب از 500 خانوار است و در کردستان، شهر زور و زهاب مسکن دارند. 2- تاری مرادی که در حدود 400 خانوار است و در قرخ لروکانی دریژ سکونت دارند، این تیره به زراعت می پردازند. 3- 300 خانوار دیگر از این ایل در بازیان و سرخار از توابع سلیمانیه سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 63)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
توانگری. مالداری:
منعمی زو خواه نه از گنج و مال
نصرت از وی خواه نی از عم و خال.
مولوی.
منعمی پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بندی اندر غل فقر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 404).
رجوع به منعم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ظَ ری ی)
نیکومنظر. (منتهی الارب) : رجل منظری، مرد خوش روی و نیکومنظر. (ناظم الاطباء). منظرانی. (اقرب الموارد). رجوع به منظرانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
نهان شونده. (آنندراج). نهفته و پنهان شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
ریخته شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَجْ جِ)
حالت و شغل منجم. ستاره شناسی. اخترشناسی. اخترشماری و پیشگویی حوادث از حرکت ستارگان و سیارات:
چون روی ناوری به سوی آسمان دین
کت گفت آن دروغ که کرد آن منجمی.
ناصرخسرو.
دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی. (چهارمقاله ص 19). ابوریحان بیرونی... بگوید که مرد، نام منجمی را سزاوار نشود تا در چهار علم، او را غزارتی نباشد. (چهارمقاله ص 87). رجوع به منجم شود.
- منجمی کردن،پیشگویی کردن. از مغیبات آگهی دادن. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : گندپیران به جو منجمی کنندو فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نسبت کننده با کسی و منسوب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). منسوب شده به کسی. (ناظم الاطباء). آنکه خود را به کسی یا چیزی نسبت کند: بل که بسیار ملتجیان و منتمیان به هرحال از ایشان برگشتند. (عتبهالکتبه). از حوادث ایام در ضمان امان محمی و به حسن عاطفت مامنتمی پشت به دیوار فراغت بازدهی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 203). خون خلقی از منتمیان درگاه به هر کوی و ساباط بر زمین ریختند. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 25) ، باز پران از جایی به جایی. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازی که از جایی به جایی پرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتماء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منمی
تصویر منمی
گوالنده نشو و نما دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
ویراستک رایناک، پشت هم پیاپی، در رشته گوهر به رشته کشیده بسغده کسی که کار ها را سامان دهد و آماده سازد. ماهی، سوسمار ویراستگاه نظم داده مرتب، جواهر برشته کشیده، پشت سر هم پیاپی. محل نظم، جمع مناظم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منظما
تصویر منظما
پشت هم پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکمی
تصویر منکمی
نهان شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
وابسته کسی که خود را بکسی یا چیزی نسبت کند نسبت یابنده: (و خون خلقی از منتمیان درگاه بهر کوی و ساباط بر زمین ریختند) (نفثه المصدور. چا. یز. 25)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
((مُ تَ))
کسی که خود را به کسی یا چیزی، نسبت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظم
تصویر منظم
((مُ نَ ظَّ))
مرتب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منظم
تصویر منظم
بسامان، سازمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منظم
تصویر منظم
Orderly, Regular, Regularly, Uncluttered
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منظم
تصویر منظم
de manière ordonnée, régulier, régulièrement, ordonné
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از منظم
تصویر منظم
질서 정연하게 , 규칙적인 , 규칙적으로 , 정돈된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از منظم
تصویر منظم
düzenli bir şekilde, düzenli, düzenli olarak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از منظم
تصویر منظم
secara teratur, reguler, rapi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از منظم
تصویر منظم
সুশৃঙ্খলভাবে , নিয়মিত , নিয়মিতভাবে , সুশৃঙ্খল
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از منظم
تصویر منظم
व्यवस्थित रूप से , नियमित , नियमित रूप से , व्यवस्थित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordinatamente, regolare, regolarmente, ordinato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordelijk, regelmatig, opgeruimd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordenadamente, regular, regularmente, ordenado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordentlich, regelmäßig, aufgeräumt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از منظم
تصویر منظم
впорядковано , регулярний , регулярно , упорядкований
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از منظم
تصویر منظم
упорядоченно , регулярный , регулярно , убранный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از منظم
تصویر منظم
uporządkowanie, regularny, regularnie, uporządkowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از منظم
تصویر منظم
ordenadamente, regular, regularmente, arrumado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از منظم
تصویر منظم
有条理地 , 定期的 , 定期地 , 整洁的
دیکشنری فارسی به چینی