جدول جو
جدول جو

معنی منطرح - جستجوی لغت در جدول جو

منطرح(مُ طَ رِ)
طرح کرده شده و به دور افکنده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منشرح
تصویر منشرح
گشوده، باز، واضح، هویدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسرح
تصویر منسرح
در علم عروض بحری بر وزن مستفعلن مفعولات مستفعلن مفعولات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
طرح شده، موردبحث قرار گرفته، محل طرح کردن، محل انداختن، جای افکندن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
جای انداختن چیزی. ج، مطارح. (غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای و مقام و محل و جای نهادن چیزی وجای طرح. (ناظم الاطباء). جایی که چیزی در آن اندازند. (از اقرب الموارد) ، جایگاه. قرارگاه. خاصه جائی که حیوانات در آن بسر برند:
هر روز شدی و گوسفندی
در مطرح آن سگان فکندی.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 17).
زاهد قدری گیاه سوده
از مطرح آهوان دروده.
نظامی.
شاه در مطرح ایستاده چو شیر
استرش رقص بر گرفته به زیر.
نظامی.
، کمینگاه طرح شکار. (گنجینۀ گنجوی) :
که چون بایدم مطرحی ساختن
شکاری در آن مطرح انداختن.
نظامی (از گنجینۀ گنجوی).
، دربیت زیر، اسم آلت و اینجا کمان مقصود است و تنگی مطرح اشاره به کشیدن کمان است چون هنگام کشیدن پهنای آن تنگ میشود. (حاشیۀ هفت پیکر چ وحید ص 24) :
تنگی مطرحش به تیر دو شاخ
کرده بر شیر شرزه گور فراخ.
نظامی (هفت پیکر ایضاً).
، کیسه و ظرف صیادان که صید را گرفته در آن نگاهدارند. (غیاث) (آنندراج). کیسه و خریطه ای که صیادان صید را گرفته در آن نگاهدارند. (ناظم الاطباء) ، مفرش. ج، مطارح. (اقرب الموارد).
- مطرح کردن، به میان آوردن بحثی را. پیش کشیدن موضوعی را برای بررسی و تحقیق. به شور گذاشتن: امروز وزیر دارائی لایحۀ بودجۀ کشور را در هیئت دولت یا مجلس... مطرح کرد
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
آن که می افکند و دور میگرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَرْ رَ)
افکنده شده و دور کرده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطریح شود، نااستوارخلقت. (از ذیل اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، قول مطرح، قولی که بدان توجه نشود. (از اقرب الموارد) ، بنای طویل و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
طرف مطرح، چشم دوربین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رمح مطرح، نیزۀ دراز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فحل مطرح، گشن که موقع منی او دور باشد از رحم ماده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ رِ)
گشاده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گشاده. باز: لشکر اسلام... به تأیید الهی... به دلی قوی و سینۀ منشرح بر قلب اعدا چاه کردند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 26). به دلی فارغ و صدری منشرح روی به جرجان نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 263).
- منشرح الصدر، گشاده سینه. گشاده دل: بیستون بدان حالت قریرالعین و منشرح الصدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). رجوع به انشراح شود.
- منشرح شدن، گشاده شدن: مرا سینۀ امل از شرح این سخن منشرح شد. (مرزبان نامه چ 1317 تهران ص 6). تا نخست دل مؤمن به نور یقین منشرح و منفسح نشود چشم بصیرتش به مشاهده و معاینۀ حسن تدبیر الهی منفتح نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 400).
، شادمان و خوشدل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَرِ)
مرد با هم پاگشادۀ ستان خفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد ستان خفته پاها را از هم گشاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، برهنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عریان و گویند: فلان منسرح من اثواب الکرم. (از اقرب الموارد)، اسب شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : فرس منسرح، اسب شتاب رو. (ناظم الاطباء)، آسانی و روانی کرده شده. (غیاث) (آنندراج)، نام بحری از عروض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نام بحری است، چون در ارکان این بحر سببها مقدم است بر وتد لهذا آسان تر گفته می شود وبعضی نوشته اند که انسراح از جامه بیرون آمدن است، این بحر هم در نقصان زحافات به حدی می رسد که به مقداردو رکن خویش می رسد لهذا این اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند. (غیاث) (آنندراج). اسم فاعل است از انسراح به معنی برهنه شدن و بیرون آمدن از جامه و در اصطلاح اهل عروض اسم بحری است از بحور مشترکه در میان عرب و عجم و اصل این بحر چهار بار مستفعلن مفعولات است و این بحر در نقصان ارکان به حدی می رسد که آنچه وزن دو رکن است همچون: من یشتری الباذنجان، که بر وزن مستفعلن مفعولات است در اشعار عرب آن رامصراع تمام می دارند و این نقصان و اختصار را به بیرون آمدن از جامه تشبیه کرده اند و این بحر را منسرح گفته اند و این بحر مثمن و مسدس هر دو مستعمل است و نیز گفته اند این بحر را از آن جهت منسرح گویند که انسراح در لغت آسانی و روانی است و چون در ارکان این بحرسببها مقدم اند بر وتد آسان تر گفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از چهار بحر دایرۀ [دوم] مختلفه است و اجزاء آن از اصل مستفعلن مفعولات چهار بار مفتعلن فاعلات آید و ازاحیفی که در این بحر افتد یازده است: طی و خبن و کف ّ و وقف و قطع و کشف و حذذ و رفع و جدع و نحر و اسباغ. و اجزاء منشعبه آن از اصل مستفعلن هفت است. مفتعلن (مطوی) ، مفاعلن (مخبون) ، مفعولن (مقطوع) ، فعلن (احذّ) ، فعلان (احذّ مسبغ) ، فاعلن (مرفوع) ، مفعولان (مقطوع مسبغ). و از اصل مفعولات نه است: مفاعیل (مخبون) ، فعولان (مخبون موقوف) ، فعولن (مخبون مکشوف) ، فاعلات (مطوی) ، فاعلن (مطوی مکشوف) ، فاعلان (مطوی موقوف) ، مفعول (مرفوع) ، فاع (مجدوع) ، فع (منحور). اینک مثالها: مثمن مطوی موقوف:
حیدر شرع کرم بازو [و] احسان تست
کاین در روزی گشاد وآن در خیبر شکست.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان.
مثمن مطوی مخبون موقوف:
بشنوو نیکو شنو نعمت خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق.
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلان
مفاعلن فاعلان مفاعلن فاعلان.
مثمن مطوی مکشوف:
ای پسر آخر بساز چاره و درمان من
رحم کن ای دلربای بر دل و بر جان من.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مطوی مخبون مکشوف:
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
مفتعلن فاعلن مفاعلن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
و بعضی شاعران این شعر را مطوی بسیط پندارند و نه چنان است، از بهر آنکه فاعلان در بسیط نباشد.
مطوی موقوف عروض مکشوف ضرب:
ای صنم خوبروی صابری از من مجوی
با غم هجران یار کس نکند صابری.
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
مثمن مجدوع:
ملک مصون است و حصن ملک حصین است
منت وافر خدای را که چنین است.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع.
بعضی عروضیان جزو مجدوع را بر وتد ماقبل افزوده اند و آن راتطویل نام کرده و از این جهت این شعر را مسدس نهند و تقطیع آن بر مفتعلن فاعلات مفتعلاتان کنند.
مثمن منحور [معروفی گفته است] :
این دل مسکین من اسیر هوا شد
پیش هزاران هزار گونه بلا شد.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فع.
مثمن منحور مجدوع:
خوب تر از روی تو گمان نبرد خلق
زار ترا ز من کسی نبرد گمانی.
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع
مفتعلن فاعلات مفتعلن فاع.
مثمن مقطوع [اجزاء] موقوف عروض مکشوف ضرب:
او را از نیکویی قارون کرده ست باز
ما را خواهم همی کز غم قارون کند.
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلان
مفعولن فاعلن مفعولن فاعلن.
مسدس مطوی:
عشق به محنت صبور دید مرا
رفت و بر آتش بخوابنید مرا.
مفتعلن فاعلات مفتعلن
مفتعلن فاعلات مفتعلن.
مسدس مقطوع:
تازه تر ازتازه برگ نسرینی
دوستر از دیده و دل و دینی.
مفتعلن فاعلات مفعولن
مفتعلن فاعلات مفعولن.
مسدس مطوی مقطوع:
دل بربودی ز من کنون چه کنم
سود ندارد مرا پشیمانی.
مفتعلن فاعلات مفتعلن
مفتعلن فاعلات مفعولن.
مربع مطوی موقوف:
خیز و بیار ای نگار
بادۀ انده گسار.
مفتعلن فاعلان
مفتعلن فاعلان.
مربع مخبون موقوف:
دلبر من کجا رفت
وز بر من چرا رفت.
مفتعلن فعولان
مفتعلن فعولان.
مربع مطوی مشکوف مقطوع:
گفتم نایمت نیز هرگزپیرامنا
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا.
مفعولن فاعلان مفعولن فاعلن
مفتعلن فاعلان مفتعلن فاعلن.
(المعجم چ دانشگاه ص 138-142).
رجوع به همین مأخذ صفحات 72 و 73 و 139-147 شود:
مرکبانش وافر و کامل سریع و منسرح
ساختهاشان وافر و سالم صحیح و معتبر.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 659).
- منسرح صغیر، شمس قیس آرد: مدعیان علم عروض... چون از بحور دایرۀ مشتبهه در اشعار عجم بعضی مثمن الاجزا می آید و بعضی مسدس الاجزا و از این جهت آن را دو دایره لازم بود مبالغی خبط کرده اند، اول آنکه منسرح را دو بحر نهاده اند مثمن آن را منسرح کبیر خوانده اند و مسدس آن را منسرح صغیر. (المعجم چ مطبعۀ مجلس ص 67).
- منسرح کبیر، رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ رِ)
پیدا و آشکار شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیداو آشکار شده. (ناظم الاطباء). رجوع به انصراح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ رِ)
شی ٔ منضرح، چیز دور و در گوشه افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ رِ)
طردشده و دورکرده، لغت غیرفصیح است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ رِ)
چکش خواره. (یادداشت مرحوم دهخدا). چکش پذیر. رجوع به منطرقات و منطرقه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سرون زده شده. (آنندراج). شاخ زده شده. رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ رِ)
شی ٔ مضطرح، در گوشه و جانب فکنده. یقال: اضطرح الشی ٔ، اذا رمی به فی ناحیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چیز در گوشه و کنار افکنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَرْ رِ)
رونده چون ماندگان: مشی متطرحاً، به رفتار ماندگان رفت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جای و مقام و محل، جای نهادن چیزی و جای طرح، جایگاه، قرارگاه خاصه، جائی که حیوانات در آن بسر برند جای افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منشرح
تصویر منشرح
باز گشاده، آشکار باز شونده، باز گشاده: (لشکر اسم... بتایید الهی... بدلی قوی و سینه ای منشرح بر قلب اعدا چاه کردند) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور 26)، واضح آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصرح
تصویر منصرح
پیدا آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
حیوان تند و آسان رونده، مرد بر پشت خفته و هر دو پا باز کرده، کسی که از لباس خویش بیرون آید برهنه، یکی از بحرهای عروضی که اصل آن بر وزن مستفعلن مفعولات است اما سالم آن معمول نیست. بحر منسرح مزاحف} زد نفس سر بمهر: صبح ملمع نقاب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت خیمه روحانیان گشت معنبر طناب مفتعلن فاعت مفتعلن فاعت) (همائی. بدیع... 1343 ص 136)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسرح
تصویر منسرح
حیوان تند و آسان رونده، یکی از بحرهای عروضی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
((مَ رَ))
جای طرح کردن، جای افکندن، جمع مطارح، مورد بحث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منشرح
تصویر منشرح
((مُ شَ رِ))
شادمان، خوشدل، باز، گشاده
فرهنگ فارسی معین
مورد بحث، موردتوجه، طرح شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد