- منصف
- دادمند، دادور
معنی منصف - جستجوی لغت در جدول جو
- منصف
- داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
- منصف
- داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
- منصف ((مُ ص))
- انصاف دهنده، عادل
- منصف
- دو نیمه کننده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
((مُ ص فِ))
فرهنگ فارسی معین
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
برنویس
منصف، داد دهنده تر، دادگرتر، عادلتر، با انصاف تر
پیشیاری پا کار بودن، پاکاراندن دپاکار کردن پاکاری خواستن (پاکاری خدمت)، دادیابی داد خواهی، نیمه گرفتن، کینه توزی
نیمه و وسط چیزی، نیمۀ راه
تصنیف کننده، نویسندۀ کتاب
تصنیف شده، کتاب مرتب شده
مقام، رتبه، پایه، شغل رسمی
مرتفع، بلند، برآمده، افراخته، بزرگ، والا، بلندمرتبه
چیزی یا کسی که دارای صفتی است، دارندۀ صفتی، وصف شده
توصیف شده و دارنده صفتی
نویسنده کتاب، مرتب کننده کتاب، نگارنده جزوه و کتاب و رساله، تصنیف کننده
سرند، دستگاه بوجاری
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
نیمه نیم شده نیمه چیزی وسط چیزی (نیمه ماه نیمه راه و غیره)
زابیده (وصف شده)
منصه منصه در فارسی: نمایانگاه، تخت اروس تخت پیوک، تخته فروش کرسیی که عروس بر آن نشیند: (قبل از آنکه عروس آن خدر بر منصه جلوه آید) (المعجم. چا. دانشگاه. 3) یا منصه عرض. کرسیی که کنیزکان را برای فروش بر آن بر آورند (سبک شناسی 33: 2)، جای ظهور چیزی. توضیح در تداول فارسی زبانان بفتح میم تلفظ شود
باز گردنده
بازگردنده چشم پوشنده بر گاشته بر گردنده باز گردنده، از جایی بجایی گردنده، کسی که از قصد خود صرف نظر کند، کلمه ای که تنوین در آن داخل شود و حرکات در آخر آن ظاهر گردد مقابل غیر منصرف
سوزن
منصب در فارسی: پایه پایگاه، کار دیوانی کار اواری، نژاد، بازگشتگاه مقام رتبه درجه: (هوس منصبهای عالی بر خاطرم گذرانم) (انوار سهیلی)، شغل رسمی، جمع مناصب
دستمال رو مال دستمال رو مال، جمع مناشف
پاک بزرگ بلند دراز بلند و دراز (چنانکه بر همه چیز از بالا مشرف باشد) : (و هر روز منزلت وی در قبول و اقبال شریف تر و درجت وی در احسان و انعام منیف تر می شد) (کلیله. مصحح مینوی. 74)