جدول جو
جدول جو

معنی منصف - جستجوی لغت در جدول جو

منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
تصویری از منصف
تصویر منصف
فرهنگ فارسی عمید
منصف
دو نیمه کننده
تصویری از منصف
تصویر منصف
فرهنگ فارسی عمید
منصف
(مُ نَصْ صَ)
به دو نیم کرده. دوبخش شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
قاضی امام فخر که فرزند آصفی
با آصف سلیمان سیب منصفی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تنصیف شود، نزد محاسبان عبارت است از حاصل و نتیجۀ عمل تنصیف مانند چهار که حاصل تنصیف هشت است و آن را حاصل تنصیف و نصف هم گویند و نیز منصف اطلاق شود بر عددی که تنصیف در آن صورت می گیرد مانند مثال مذکور. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، می با نیمه آورده. (مهذب الاسماء). شراب که نصف آن سوخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شرابی که نصف آن در پختن رفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب انگوری که نصف آن در پختن تبخیر شده باشد و حکم آن مانند حکم باذق است. (از تعریفات جرجانی). آب انگوری که چندان طبخ گردد تا نیم از آن باقی ماند و به جوش آید و غلیظ گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بادۀبا نیمه آورده به جوشانیدن. شرابی که نیم آن به جوشیدن بخار شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در صحافی، نوعی از قطع کتاب را که نصف قطع بزرگ بوده است منصف می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و مدایح او تازی و پارسی مجلدی منصف ضخم است. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
منصف
(مُ صِ)
داددهنده. (دهار) (آنندراج). آنکه به عدالت و داد رفتار می کند و انصاف دارد و با انصاف و با داد و عدل و دادگر. (ناظم الاطباء) :
منصف در دوام زند خاصه پادشاه
انصاف تو دلیل بس است از دوام تو.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 107).
معطی و منصف خزانۀ حق
منهی و مشرف هزینۀ جم.
ابوالفرج رونی (ایضاً ص 91).
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
کلک او در شرع منصف، همچو خط استوار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 21).
صدرهااز عالمان و منصفان یکسر تهی است
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند.
سنائی (ایضاً ص 86).
ابیات من بخوان خط نوروزیم نویس
انصاف ده که با حکما مرد منصفی.
سوزنی.
قلم منصف ترا خواند
چرخ، حبل متین دولت و دین.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 708).
هر عالم محقق و منصف مدقق... داند که این غایت ابداع است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176).
منصف که به صدق نفس خود را
خائن شمرد امین شمارش.
خاقانی.
منصفان، استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوۀ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
و گر ز ظلم گله کرده ام مشو در خط
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب.
خاقانی.
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چو زال زر نبینی چه سیستان چه بست.
خاقانی.
منصف، متنازع فیه را باصاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری).
تو بس لطیفی گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 402).
اگر صاحب نظری پاکیزه گوهری که منصف و مقصد باشد... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 7و 8).
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش.
سعدی (بوستان).
- منصف مزاج، دادگر و عادل. منصف نهاد. (ناظم الاطباء).
- منصف نهاد. رجوع به ترکیب بالا شود.
- نامنصف، بی انصاف: شتر گفت ای نامنصف ناپاک... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
، آنکه نصف چیزی را میگیرد، آنچه به نیمه می رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به انصاف شود
لغت نامه دهخدا
منصف
(مُ صِ)
از شاعران قرن یازدهم هجری قمری و از مردم شیراز بود، اما به جهت کثرت اقامت در تهران به تهرانی شهرت یافت. وی سفری به هند نیز کرده است. از اوست:
با زشتی عمل چه کند کس بهشت را
ماتم سراست خانه آیینه زشت را.
رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ص 251 و ریحانه الادب و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
منصف
(مَ صَ)
نیمۀ راه. (منتهی الارب) (آنندراج). میانۀ راه. ج، مناصف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) ، منصف القوس و الوتر، محل نصف کردن آن دو. (از اقرب الموارد) ، منصف الشی ٔ، وسط آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصف
(مُ نَصْ صِ)
دونیم کننده. دوبخش کننده. نصف کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تنصیف شود.
- منصف الزاویه، (اصطلاح هندسه) خطی است که از رأس زاویه رسم شود و زاویه را به دو بخش متساوی قسمت کند. فرهنگستان ایران ’نیمساز’ را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به نیمساز شود.
، عمامه پوشنده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه عمامه پوشیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصف
(مِ / مَ صَ)
چاکر. ج، مناصف. (منتهی الارب) (از آنندراج). خدمتگار. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصف
داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
منصف
((مُ ص))
انصاف دهنده، عادل
تصویری از منصف
تصویر منصف
فرهنگ فارسی معین
منصف
دادمند، دادور
تصویری از منصف
تصویر منصف
فرهنگ واژه فارسی سره
منصف
داور، منصفانه
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف کننده، نویسندۀ کتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
تصنیف شده، کتاب مرتب شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتصف
تصویر منتصف
نیمه و وسط چیزی، نیمۀ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصب
تصویر منصب
مقام، رتبه، پایه، شغل رسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منیف
تصویر منیف
مرتفع، بلند، برآمده، افراخته، بزرگ، والا، بلندمرتبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصف
تصویر متصف
چیزی یا کسی که دارای صفتی است، دارندۀ صفتی، وصف شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
منصف، داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صِ)
انصاف و عدالت و دادگری. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی منصف. رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ صَ فَ)
زن خدمتکار. ج، مناصف. (ناظم الاطباء). مؤنث منصف. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ فِ)
بازگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازگشته و ردشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انصفاق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسف
تصویر منسف
سرند، دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
نویسنده کتاب، مرتب کننده کتاب، نگارنده جزوه و کتاب و رساله، تصنیف کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متصف
تصویر متصف
توصیف شده و دارنده صفتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندف
تصویر مندف
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتصف
تصویر منتصف
نیمه نیم شده نیمه چیزی وسط چیزی (نیمه ماه نیمه راه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موصف
تصویر موصف
زابیده (وصف شده)
فرهنگ لغت هوشیار
منصه منصه در فارسی: نمایانگاه، تخت اروس تخت پیوک، تخته فروش کرسیی که عروس بر آن نشیند: (قبل از آنکه عروس آن خدر بر منصه جلوه آید) (المعجم. چا. دانشگاه. 3) یا منصه عرض. کرسیی که کنیزکان را برای فروش بر آن بر آورند (سبک شناسی 33: 2)، جای ظهور چیزی. توضیح در تداول فارسی زبانان بفتح میم تلفظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
پیشیاری پا کار بودن، پاکاراندن دپاکار کردن پاکاری خواستن (پاکاری خدمت)، دادیابی داد خواهی، نیمه گرفتن، کینه توزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انصف
تصویر انصف
منصف، داد دهنده تر، دادگرتر، عادلتر، با انصاف تر
فرهنگ لغت هوشیار
منصفه در فارسی مونث منصف: داد مند مونث منصف یا هیئت (هیات) منصفه. در بعض جرایم سیاسی و جز آن گروهی بتعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت داد رسان بمشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند. این نظر جنبه مشورتی دارد و حکم قطعی با داد رسان دادگاه می باشد (رجوع به قانون هیئت منصفه شود) مونث منصف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصفه
تصویر منصفه
((مُ ص فِ))
مؤنث منصف، دارای انصاف
هیئت منصفه: در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می پردازند و نظر خود را اظهار می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصنف
تصویر مصنف
برنویس
فرهنگ واژه فارسی سره
انصاف، دادگری، عدالت، عدل، قسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد