جدول جو
جدول جو

معنی منصح - جستجوی لغت در جدول جو

منصح
(مِ صَ)
سوزن. منصحه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصح
سوزن
تصویری از منصح
تصویر منصح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منصب
تصویر منصب
مقام، رتبه، پایه، شغل رسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقح
تصویر منقح
ویژگی کلام پاکیزه، کلام اصلاح شده و پاکیزه شده از عیب و نقص، پاک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصه
تصویر منصه
جایگاه، محل، مکان، هر نقطه و محلی که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد، مقام، مرتبه، خانه، سرا، منزل، لژ، فرصت، مجال، عوض، بدل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجح
تصویر منجح
پیروزمند، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
دو نیمه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
نکاح. ج، مناکح. (یادداشت مرحوم دهخدا). زن کردن و مجامعت کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ حَ)
رجوع به منصح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
نکاح کننده. وصلت دهنده. بجای آورندۀ مراسم تزویج:
ایهاالمنکح الثریا سهیلا
عمرک اﷲ کیف یلتقیان.
(مرزبان نامه چ 2 بارانی ص 136).
رجوع به انکاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَصْ صَ)
جامۀ در پی کرده و نیکو دوخته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). ثوب متنصح، جامۀ نیک دوخته، بعیر متنصح، شتر سیراب شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَصْ صِ)
آن که به ناصحان مانند شود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که پند و نصیحت میشنود، دوزنده و در پی کننده. رجوع به تنصح شود، جامۀ در پی کرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ مُ)
نیکی و نیکخواهی نمودن. (تاج المصادر بیهقی). به ناصحان مانند شدن، جامه دوختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منصب در فارسی: پایه پایگاه، کار دیوانی کار اواری، نژاد، بازگشتگاه مقام رتبه درجه: (هوس منصبهای عالی بر خاطرم گذرانم) (انوار سهیلی)، شغل رسمی، جمع مناصب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصرح
تصویر منصرح
پیدا آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصق
تصویر منصق
باز گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصلح
تصویر منصلح
اصلاح شونده. توضیح مرحوم بهار نوشته: (چنین استعمالی در عرب و عجم بنظر حقیر نرسید و در کتب معتبر لغت نیافتم) (سبک شناسی 74: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنصح
تصویر تنصح
نیکی و نیکخواهی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنصح
تصویر متنصح
کسی که پند و نصیحت میشنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
پند گوی، پندنده، نصیحت کننده، پند دهنده: (... و استرضا جوانب از موالف و مجانب و اقارب و اباعد... و مناطق و مناصح... باتمام رسانید) (مرزبان نامه. . 1317 ص 180)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجح
تصویر منجح
پیرز مند کامروا پیروزمند، کامیاب کامروا،جمع مناجح مناجیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناح
تصویر مناح
دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
پیرا پاک شده، ویراسته پیراینده، ویراستار پاک کرده شده، اصلاح شده تهذیب شده: (کتابی است مصحح و منقح { پاک کننده، اصلاح کننده تهذیب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
منصه منصه در فارسی: نمایانگاه، تخت اروس تخت پیوک، تخته فروش کرسیی که عروس بر آن نشیند: (قبل از آنکه عروس آن خدر بر منصه جلوه آید) (المعجم. چا. دانشگاه. 3) یا منصه عرض. کرسیی که کنیزکان را برای فروش بر آن بر آورند (سبک شناسی 33: 2)، جای ظهور چیزی. توضیح در تداول فارسی زبانان بفتح میم تلفظ شود
فرهنگ لغت هوشیار
داد مند نیمه راه، پیشیار چاکر انصاف دهنده داد دهنده. دو نیمه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصب
تصویر منصب
((مَ صَ))
مقام، شغل رسمی، جمع مناصب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
((مُ ص))
انصاف دهنده، عادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصه
تصویر منصه
((مِ نَ صَّ))
تخت، سریر، جای ظاهر شدن چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقح
تصویر منقح
((مُ نَ قَّ))
پاک کرده شده، کلام اصلاح شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
((مُ ص))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجح
تصویر منجح
((مُ جِ))
پیروزمند، کامیاب، کامروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره
داور، منصفانه
دیکشنری اردو به فارسی