جدول جو
جدول جو

معنی منسفک - جستجوی لغت در جدول جو

منسفک(مُ سَ فِ)
خون و یا اشک ریخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسفاک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منفک
تصویر منفک
بازشده، جداشده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسلک
تصویر منسلک
در آینده و داخل شده در چیزی، کسی که داخل طریقه و مسلکی شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جامۀ آب شسته و پاک کرده، نعت است از نسک. (منتهی الارب). به آب شسته و پاک گردیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ / مِ سَ)
دهن خر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناسف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
سکو که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سکو و اوشین که بدان گندم و جز آن بر باد دهند. (ناظم الاطباء) ، در اساس گوید غربال بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی). پرستیدن و پارسا گردیدن. نسک. نسک. نسک. نسک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عبادت کردن و زهد ورزیدن و تقشف. (از اقرب الموارد). عبادت کردن و قرآن خواندن. (غیاث) ، قربانی لوجه اﷲ. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). قربانی کردن. (غیاث). قربانی کردن برای خدای تعالی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ / سَ)
قربانگاه. (ترجمان القرآن). آنجا که قربان کنند در حج. ج، مناسک. (مهذب الاسماء). قربانی جای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جای قربانی حاجیان. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، طاعتگاه. (دهار). جای عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عبادتگاه. (غیاث) (آنندراج) ، روش عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذات عبادت. (منتهی الارب). خود عبادت. ج، مناسک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منسک مصدر ’نسک ﷲ’ است، یعنی قربانی کردن لوجه اﷲ پس از آن این لفظ را در مورد هر عبادتی استعمال کردند و از آن پس این لفظ عام به عبادت خاص حج مخصوص و مشهور شد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، جای الفت گرفته. (منتهی الارب). مکان مألوف. (اقرب الموارد) ، این کلمه در اقبال نامۀ نظامی چند جای آمده:
به مغرب گروهی است صحراخرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بوده ست هابیلشان رهنمای
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
ز ناسک به منسک درآری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه.
(اقبالنامه چ وحید ص 139).
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک ره آراستم.
(اقبال نامه ایضا ص 243).
مرحوم وحید در حاشیۀ ص 138 اقبالنامه چنین آرد:... یعنی در طرف مغرب عالم گروهی هستند صحراگرد که منسک و جایگاه نسک و عبادت را ترک کرده و بیابانگرد شده و نام آنان ناسک است و در مشرق طایفۀ دیگری هستند که فرشته سرشت و پاک خوی می باشند و به سبب خوی پاک آنان رامنسک و پرستشگاه عالمیان باید نام نهاد و در جنوب طایفه ای از نژاد هابیل... که هابیل به جنوب آنان را راهنما بوده و در شمال طایفه ای از نژاد قابیل هستند که چون تو روی به راه آری همه مسخر و مطیع می شوند. این بیان و تقسیم بر حسب اخبار است. - انتهی. در تاریخ گزیده چ لیدن ص 558 آرد: از پسران او (یافث) ترک جد ترکان است و منسیک (کذا) جد مغولان. و در حبیب السیرچ خیام آرد: از وی (یافث) هشت پسر یادگار ماند بدین ترتیب... منسک... اما منسک که او را منشج نیز گویند به صفت مکر و تزویر اتصاف داشت و در کنار دیار بلغارعلم اقامت می افراشت... منسک را پسر بود غزنام و تمام حشم قوم غز که... از نسل آن پسر پیدا شدند... (حبیب السیر ج 3 ص 5). ترکمان طایفه ای را گویند که از نسل منسک بن یافث پدید آمده اند. (حبیب السیر ایضاً ص 9). با این همه احتمال تحریف کلمه و خلق معانی بر پایۀ گمان فراوان وجود دارد
لغت نامه دهخدا
(مُ فَک ک)
جداگردنده. (غیاث) (آنندراج). از هم جدا گردیده. و جداشده و زایل گشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انفکاک شود.
- منفک شدن، جدا گردیدن:
حیات حاسد جاهت به یک نفس گرو است
رسید نوبت آن کآن از او شود منفک.
ابن یمین.
در این مقام، خشیت و هیبت به جای خوف درآیدو ادای حق عظمت الهی لازم ذات گردد و هرگز منفک نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 392).
- ، منشعب شدن: بدین سبب اجزاء جزاز جزو دوم هزج منفک می شود. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 52).
- منفک نشدن، همیشه بودن. (ناظم الاطباء).
، آزاد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
بسیارگوی و کثیرالکلام. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بِ)
سیم گداخته. (ناظم الاطباء). سیم گداختۀ در قالب ریخته. (از اقرب الموارد). رجوع به انسباک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ فِ)
مرد مضطرب و پریشان خاطر فروهشته و سست رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مضطرب و سست در رفتار. (از محیطالمحیط) ، بسیارخطا و نیک درهم کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ فِ)
برهنه و عریان و بی نوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ فِ)
در باز شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). در باز شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ فَ)
آلت برکندن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چک و آن چوبی باشد پنج شاخه که خرمن کوفته را بدان می گردانند و آلت علف افکندن و چیزی است که خرمن کوفته را بدان بر باد دهند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به منسف شود، غربال. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ لِ)
درآینده در چیزی و سلک شونده. (غیاث) (آنندراج). درآمده در چیزی. (از اقرب الموارد). درآینده در چیزی و سلک شونده و متصل پیوسته و افزوده شده. (ناظم الاطباء).
- منسلک داشتن، در رشته کشیدن. به سلک کشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منسلک شدن، به سلک کشیده شدن. در رشته کشیده شدن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منسوک
تصویر منسوک
نیک شسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسلک
تصویر منسلک
در رشته به رشته، در آینده، هموند داخل شونده در آینده: (نظاربن معدی کرب... که در سلک اجداد پیامبر مالله منسلک است) (تاریخ نگارستان. تهران 5)، آنکه وارد مسلکی شده، در رشته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفک
تصویر مسفک
پر سخن پر گوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسک
تصویر منسک
روش نیایش جای قربانی کردن، جای عبادت، طریقه عبادت، جمع مناسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسف
تصویر منسف
سرند، دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا باز شده رها شده جدا شونده باز شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسلک
تصویر منسلک
((مُ سَ لِ))
داخل شونده، درآینده، آنکه وارد مسلکی شده، در رشته کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفک
تصویر منفک
((مُ فَ کّ))
جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منسک
تصویر منسک
((مَ س یا سَ))
جای قربانی کردن، راه و روش عبادت، جمع مناسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفک
تصویر منفک
جدا
فرهنگ واژه فارسی سره
پراکنده، جدا، سوا، منتزع، کنده، منفصل، منقطع، دور، غافل
فرهنگ واژه مترادف متضاد