جدول جو
جدول جو

معنی منزوف - جستجوی لغت در جدول جو

منزوف
(مَ)
مست و بیهوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بددل هراسان. (مهذب الاسماء) ، آنکه خونش بسیار برآمده باشد چندانکه ضعیف گردیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- امثال:
اجبن من المنزوف ضرطاً، در اصل این مثل گویند مردی از تازیان که اظهار دلاوری میکرد همیشه تا صبح می خوابید و اگر احیاناً برای صبوحی او را بیدار می کردند می گفت کاش مرا وقت حادثۀدشمن بیدار می ساختندی. روزی وی را بیدار کردند. بازگفت کاش در حادثۀ دشمن مرا بیدار کردند. گفتند اینک اسبان دشمن رسید. از ترس گفت الخیل الخیل و تیز زدن گرفت تا بمرد و بدینجهت وی را ’المنزوف ضرطاً’ نامیدند. و نیز گویند دو نفر از تازیان در بیابان می رفتند ناگاه از دور درختی نمایان شد. یکی از آن دو گفت گویا گروهی باشند که راه بر ما بسته اند و نگران مایند. دیگری گفت ’انما هی عشره’ یعنی درخت عشر است او همچو گمان کرد که می گوید ’هی عشره’ یعنی ده کس اند و ازترس می گفت ’فما غناء اثنین عن عشره’ و ضرط حتی نزف روحه فسمی ’المنزوف ضرطاً’. (از ناظم الاطباء) ، سخت تشنه که رگ و زبانش خشک گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آب کشیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منزوی
تصویر منزوی
کسی که از مردم دوری گزیند و در گوشه ای بنشیند، گوشه گیر، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شتر نکاف زده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر نکاف زده که بیماریی است شتران را. (آنندراج) : جمل منکوف، شترمبتلا به نکاف و کذلک ناقه منکوفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
متهم کرده شده به فجور و عیب آلوده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حنظل کفانیده. (منتهی الارب) (آنندراج). حنظل کفانیده و شکافته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جذع منقوف، تنه درخت دیوچه خورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درخت موریانه خورده. (از اقرب الموارد) ، مرد باریک اندام کم گوشت یا لاغر رخسارزرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مردی که اخدعین او خفیف باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر نر سبک اخدعین که دورگ گردن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شتر نر که دو رگ گردن وی خفیف و سبک باشد. (ناظم الاطباء) ، سست. (منتهی الارب) (آنندراج). سست و ضعیف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
به یک سو شونده از خلق و گوشه نشین. (غیاث) (آنندراج). دورشونده و در زاویۀ خانه قرارگرفته و گوشه نشین و گوشه گیر و یک سوشده از مردمان و منفرد و مجرد و تارک دنیا. (ناظم الاطباء). آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه ای نشیند. عزلت نشین. معتزل:
گر در کمین حادثه شیری است منزوی است
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 30).
منزوی باشم همیشه تا نباید رفتنم
نزد ممدوح لئیم و پیش مخدوم حقیر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 172).
از خلق بر کناره چو اوتاد منزوی است
زآن جای او بهشت وثوابش معجل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
روح پاکم چند باشد منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.
سعدی.
- منزوی شدن، انزوا جستن. عزلت گزیدن. گوشه نشینی اختیار کردن. گوشه گیری کردن: در بیت الاحزان مسکن منزوی شد و همه عمر خایف و خافی در سوراخ خزید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 143).
- ، دوری کردن. اجتناب کردن. احتراز کردن:
نیست مردم جز که اهل دین حق ایزدی
تو ز اهل دین به نادانی شده ستی منزوی.
ناصرخسرو.
- منزوی گشتن، منزوی شدن: پدر منزوی گشت و ملک بدوباز گذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 337).
تو چنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 374).
رجوع به ترکیب قبل، معنی اول شود.
- منزوی ماندن، گوشه گرفتن. عزلت گزیدن:
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل
ز سعدش مقتدی گشته هزار ابله به یک برزن.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 267).
، پوشیده. مستور. مخفی. پنهان. نهان: بغض و عداوت همیشه در ضمایر ما و شما منزوی باشد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 149).
سر خدا که در تتق غیب منزوی است
مستانه اش نقاب ز رخسار برکشیم.
حافظ.
، پوست درکشیده شده. (آنندراج). پوست درکشیده شده و ترنجیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انزوا شود
لغت نامه دهخدا
گوشه گیر با خویش، پوشیده در پوست کشیده آنکه از مردم کناره گیرد و گوشه گزیند گوشه نشین معتزل، مستور: (سر خدا که در تتق غیب منزوی است مستانه اش نقاب ز رخسار بر کشیم) (حافظ. 259)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوف
تصویر منحوف
لاغر نزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزول
تصویر منزول
مهمانخانه مهمانسرای، چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزور
تصویر منزور
کم اندک
فرهنگ لغت هوشیار
دور از خرد، دور از بن، دور از سنگ (وزن شعر) دور شونده از اصل، تغییر یافته از لحاظ وزن عروضی شعری که وزن آن مختل و خارج از قاعده عروضی باشد: (بیت فرومایه این منزحف قافیه هرزه آن شایگان) (خاقانی. سج. 343)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
((مُ زَ))
گوشه نشین، گوشه گیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزحف
تصویر منزحف
((مُ زَ حِ))
دور شونده از اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
معزولٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
Cloistered
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
cloîtré
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
aislado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
מבודד
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
isolado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
odosobniony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
уединённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
відокремлений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
الگ تھلگ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
สันโดษ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
aliyekaa mbali
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
隠遁した
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
abgeschieden
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
隐退的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
은둔한
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
inzivaya çekilmiş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
terasing
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
afgezonderd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
एकांत
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
isolato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از منزوی
تصویر منزوی
একাকী
دیکشنری فارسی به بنگالی