خطی که عزایم خوانان دور خود می کشند و میان آن خط می نشینند و دعا یا افسون می خوانند، برای مثال ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی / دگر نماید و دیگر بود به سان سراب (رودکی - ۵۲۰)
خطی که عزایم خوانان دور خود می کشند و میان آن خط می نشینند و دعا یا افسون می خوانند، برای مِثال ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی / دگر نماید و دیگر بُوَد به سان سراب (رودکی - ۵۲۰)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان: ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100). مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. ناصرخسرو. مرا بمدحی شاها ولایتی دادی کدام شاهی هرگز بمادحی این داد. مسعودسعد. مدح کم نایدت که مادح تو بنده مسعودسعد سلمان است. مسعودسعد. مادحی ام چنانکه او داند گفته در مدح او بسی اشعار. مسعودسعد. بردست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست. خاقانی. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. مادح شیخ امام عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا. خاقانی. و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447). مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامر مد است. مولوی. مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها. مولوی
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان: ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100). مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. ناصرخسرو. مرا بمدحی شاها ولایتی دادی کدام شاهی هرگز بمادحی این داد. مسعودسعد. مدح کم نایدت که مادح تو بنده مسعودسعد سلمان است. مسعودسعد. مادحی ام چنانکه او داند گفته در مدح او بسی اشعار. مسعودسعد. بردست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست. خاقانی. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. مادح شیخ امام عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا. خاقانی. و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447). مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامر مد است. مولوی. مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها. مولوی
پهن واشدن گوسپند در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). پهن واشدن گوسفند در چرا کردن. (زوزنی). متفرق گشتن گوسفندان از جای خویش از سیری و پری شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
پهن واشدن گوسپند در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). پهن واشدن گوسفند در چرا کردن. (زوزنی). متفرق گشتن گوسفندان از جای خویش از سیری و پری شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
رباینده، نره درشت، دستار دستمال، شال گردن موزه کفش، دار بوی پارسی تازی گشته مندل پر هونی که افسونگران بر زمین کشند در تازی ضرب المندل آمده دایره ای که معزمان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزیمت خوانند: (ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب) (رودکی. لفا اق. 322)
رباینده، نره درشت، دستار دستمال، شال گردن موزه کفش، دار بوی پارسی تازی گشته مندل پر هونی که افسونگران بر زمین کشند در تازی ضرب المندل آمده دایره ای که معزمان بر دور خود کشند و در میان آن نشینند و دعا و عزیمت خوانند: (ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی دگر نماید و دیگر بود بسان سراب) (رودکی. لفا اق. 322)
با خاک برابر ویران، هموار هموار گشته در یکی از واژه نامه های فارسی این چامه را از مولانا آورده اند: علم و حکمت باطل و مندک بدی و پنداشته اند که واژه مندک در این سروده همان مندک تازی است و ندانسته اند که این واژه پارسی و مندک است و برابر با بی بها و بی خریدار با اندکاک تازی ندارد برابر و هموار گردیده (مکان) ویران شده منهدم گشته، نابود، مجاب مغلوب. یا خسته و مندک. خسته و کوفته
با خاک برابر ویران، هموار هموار گشته در یکی از واژه نامه های فارسی این چامه را از مولانا آورده اند: علم و حکمت باطل و مندک بدی و پنداشته اند که واژه مندک در این سروده همان مندک تازی است و ندانسته اند که این واژه پارسی و مندک است و برابر با بی بها و بی خریدار با اندکاک تازی ندارد برابر و هموار گردیده (مکان) ویران شده منهدم گشته، نابود، مجاب مغلوب. یا خسته و مندک. خسته و کوفته