جدول جو
جدول جو

معنی منخوب - جستجوی لغت در جدول جو

منخوب(مَ)
بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لاغر گوشت رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوشت رفتۀ لاغر. ج، منخوبون و در شعر به مناخب جمع بسته شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مندوب
تصویر مندوب
انتخاب شده، خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منهوب
تصویر منهوب
غارت شده، چپاول شده، تاراج شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
دارای نسبت، نسبت داده شده، قوم و خویش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصوب
تصویر منصوب
برقرار شده، به شغل و مقامی گماشته شده، برپاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منکوب
تصویر منکوب
مصیبت دیده، دچار نکبت شده، رنج دیده، سختی کشیده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مستحب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (نزد فقهاء) عملی است که در نظر شارع انجام دادن آن راجح بر ترک آن است اما ترک آن جایز است. (از تعریفات جرجانی) ، مرده که بر آن گریند و بشمارند نیکیهای وی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، (نزد نحویان) متفجع علیه به ’یا’ یا ’وا’. (از تعریفات جرجانی). کسی که بر او تأسف و غمخواری کنند و تأسف خویش رابه لفظ ’یا’ یا ’وا’ ادا سازند. و این اظهار تأسف را ندبه نامند و البته لفظ ’وا’ مخصوص ندبه و لفظ ’یا’ مشترک بین ندبه و ندا می باشد. و متفجع علیه، یا کسی است که بر فقدان او تأسف خورند و یا کسی است که مرده وابسته به اوست مثل یا زیداه، یا عمرواه، یا حسرتاه، یا مصیبتاه، واویلاه، و حکم مندوب در اعراب و بنا در حکم منادی است و بعضی گفته اند مندوب خود در حکم منادی است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد نحویان منادای مندوب آن است که بدان تفجع و اظهار درد شود به لفظ ’یا’ و ’وا’ مانند ’واویلا’. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) ، لفظی که در حالت مصیبت یا گریه به طریق نوحه متلفظ نموده شود. (غیاث) (آنندراج). لفظی که در حالت مصیبت و یا گریه به طریق نوحه تلفظ کنند. (ناظم الاطباء) ، خوانده شده و برانگیخته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- امر مندوب الیه، کار خوانده شده به سوی آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
، متوجه گشته. (ناظم الاطباء) ، فرستاده شده در لغت مکه. (از اقرب الموارد). آنکه وی را برای مهمی برگزینند و جایی فرستند. رسول. منتخب. فرستاده. فرسته. سفیر. ایلچی. برانگیخته. (یادداشت مرحوم دهخدا). برگزیده شده. انتخاب شده: او را به مباشرت آن منصب دعوت کردند بدان مسرور و مغرور و از سفارتی که بدان مندوب بود و وساطتی که به اعتماد او منوط و مربوط بود اعراض کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 202).
- مندوب شدن، برگزیده شدن. انتخاب شدن. برگزیده شدن برای رسالتی یا اجرای امر مهمی: من بنده بدان رسالت مندوب شدم. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 30 و 31)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده. (ناظم الاطباء). نسبت داده. بسته. بازبسته. وابسته. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 40).
اگر ازمطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 53). علامت چهارم آنکه قرآن را که کلام وی است و رسول وی را و هر چه به وی منسوب است دوست دارد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854). و یک باب که بر ذکر حال برزویۀ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. (کلیله و دمنه). آنکه از ایشان به خرد منسوب بود... بیرون رفت. (کلیله و دمنه). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. (کلیله و دمنه).
هر یکی زآن به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب.
سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 60).
ور به تلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 117).
بر شاخ وجود بنده مرغی است
منسوب به آشیانۀ تو.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 727).
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوب است به واضع کتاب مرزبان بن شروین. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). فصل هشتم در وصایایی که منسوب است به افلاطون نافع در همه ابواب. (اخلاق ناصری). واصفان حلیۀ جمالش به تحیر منسوب. (گلستان سعدی).
- منسوب داشتن، نسبت دادن. بازبستن. مرتبط ساختن. ربط دادن: به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 85). رأی آن کس را که با ایشان این مباحثه کندبه سفه منسوب دارند. (اخلاق ناصری).
آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صنع کردگار.
مولوی.
- منسوب شدن، نسبت داده شدن. بازبسته شدن. مرتبط گردیدن: منزلتی نو نمی جویم... که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. (کلیله و دمنه).
وقتی که تو زین اسب بربندی
منسوب شود فلک به کسلانی.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 329).
به تهمتی منسوب شوم و به وصمت خیانتی موصوف گردم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93). مرد مقل حال... اگر حلیم بود به بددلی منسوب شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181). اگر به خرابات رود از برای نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن. (گلستان سعدی).
- منسوب کردن، منسوب داشتن:
چه مقدار آفتاب و آسمان را
بدو منسوب نتوان کرد آن را.
ناصرخسرو.
خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 121). نقل است که وقتی او را به جبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید. (تذکرهالاولیاء عطار چ کتاب خانه مرکزی ج 2 ص 255). وعلما را به گدایی منسوب کنند. (گلستان سعدی). پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن. (گلستان سعدی). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردانیدن، منسوب داشتن. منسوب کردن: هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 40). و ایشان را به کفر و زندقه منسوب گردانیدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردیدن (گشتن) ، منسوب شدن: اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد وثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله ودمنه). شیر در ایثار او افراط کرده و به زلت سست رایی منسوب گشته. (کلیله و دمنه). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول... منسوب گردم. (کلیله و دمنه). آنکه به دروغ گویی منسوب گشت اگر راست گوید از او باور ندارند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 36). به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی). از حد عبودیت و اظهار نظر فقر و مسکنت متجاوز نگردد تا به طغیان منسوب نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
، خویشاوند و خویش. (ناظم الاطباء) ، صاحب نسب. (منتهی الارب) (آنندراج) :رجل منسوب، مرد صاحب نژاد و نسب. (ناظم الاطباء) ، شعر منسوب، شعر که در آن بیان عشقبازی باشد. ج، مناسیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خط منسوب، خط باقاعده. (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). نوعی از خطوط اسلامی. (سلوک مقریزی ص 718) : و کان من جملتهم... ابن جماله و کان خطه منسوباً. (عیون الانباء ج 2 ص 178) (یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح صرف) اسمی است که به آخر آن یاء مشدد ما قبل مکسور الحاق شده باشد و این یاء علامت نسبت است، مانند بصری و هاشمی. (از تعریفات جرجانی). اسمی است که به آخر آن یاء مشدد الحاق نمایند تا نسبت را برساند، مانند بغدادی، اصفهانی. اگر آخر کلمه ای یاء باشد در موقع نسبت یاء اصلی حذف شود در صورتی که قبل از یاء اصلی سه حرف کمتر نباشد، و اگر قبل از یاء اصلی دو حرف باشد می توان قلب به واو کرد، مانند ’علوی’ و می توان حذف کرد. و اگر آخر کلمه تاء تأنیث باشد یا الف ممدوده حذف شود، مانند ’مکی’. اگر آخر کلمه الف ممدود و در مرتبۀ چهارم باشد و حرف دوم آن ساکن باشد قلب به واو شود وتواند که حذف شود، مانند ’حبلوی و حبلاوی’ و در کلماتی که آخر آنها دو یاء است اگر یاء دوم اصلی باشد، مانند مرمی، یاء اول حذف شود و دوم قلب به واو گردد، مانند ’مرموی’ و می توان هردو را حذف کرد، مانند ’مرمی’ و هر کلمه ای که آخر آن یاء مشدده باشد و ماقبل آن یک حرف باشد، مانند ’حی’، حرف دوم فتحه داده شود، مانند ’حیوی، طووی’، و منسوب ’امیه ’’اموی’ و عقیل، عقیلی. و طویله، طویلی. و جلیله، جلیلی شود. و در جملۀ اسنادی جزء اول را منسوب کنند چنانکه ’تأبطی شر’و همین طور در ترکیب مزجی چنانکه ’بعلی بک’، و در ترکیب اضافی اگر مبدو به اب و ابن و ام باشد جزء دوم منسوب شود، مانند: ابن عمر، ابن عمری. (از فرهنگ علوم نقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بسته شده و درآویخته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سست بی خیر. (منتهی الارب). ضعیف بی خیر. ج، مناخیب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پوست پیراسته به پوست درخت یا به پوست تنه طلح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پوست پیراسته شده به پوست درخت اقاقیا و یا هر پوست درختی. (ناظم الاطباء) ، سقاء منجوب، مشکی پیراسته. (مهذب الاسماء). مشک دباغی شده با پوست تنه درخت طلح یا پوست هر درختی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، آوند فراخ شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ابر منکشف گردنده. (آنندراج). منکشف شده مانند ابر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منخر. (بحر الجواهر). سوراخ بینی. (منتهی الارب) (آنندراج). سوراخ بینی. ج، مناخیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منخر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بیخته شده. (ناظم الاطباء). بیخته. الک کرده. بوجاری شده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر کفته بغل و گرگین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کم گوشت و لاغر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خواستۀ شتاب. (منتهی الارب) (آنندراج). مطلوب معجل. (از اقرب الموارد) ، تاراج شده و به غارت برده شده. (ناظم الاطباء). مال غارتی. غارت شده. تاراج شده. بغارتیده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ وِ)
پرتاب کننده، باز چنگ زننده و رباینده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برچیده و از جای برداشته. (ناظم الاطباء) ، منخوت الفؤاد، جبان و ترسو و سهمگین و ترسناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آزرم رسیده. (زمخشری). رنج رسیده. یقال: نکب فهو منکوب. (منتهی الارب). خراب و بدحال و سختی رسیده شده. (غیاث) (آنندراج). رنج دیده. سختی کشیده و توسری خورده و خوار و ذلیل شده و مغلوب و مخذول گشته. (ناظم الاطباء). مخذول. زیان رسیده. متضرر. نکبت رسیده. مصیبت دیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبک سر از آن من گران بوم.
خاقانی.
همگنان را با خافت مکر و اذاقت غدر خویش منکوب و منخوب گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 206). زعیم مدابیر و عظیم آن مخاذیل را منکوب و مکبوب به دوزخ فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 321). همه منکوب و پریشان و منخوب و اشک ریزان. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 455).
، خف منکوب، سپل کفتۀ خون آلود، طریق منکوب، راه بر غیر قصد و اعتدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بددل. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان. (اقرب الموارد) ، دراز. (از المنجد). طویل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرزده. (منتهی الارب). مبتلا به جرب و گری، سوراخ شده و تهی و میان کاواک و کنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
شنخوبه. سر کوه بلند. ج، شناخیب. (منتهی الارب). شنخوبه. شنخاب. بالای کوه. (از اقرب الموارد). سر کوه بلند. (مهذب الاسماء) ، سر دوش، مهرۀ پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به شنخاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شنخوب
تصویر شنخوب
تیره پشت مهره پشت، سر دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منهوب
تصویر منهوب
چپاول و تاراج شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
وابسته، خویشاوند، مهر چامه نسبت داده شده، مربوط پیوسته: (امیر ارتق ماردین... و هرچه... بان مضاف و منسوب... تصرف نمود) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور 28)، خویشاوند خویش، جمع منسوبین، شعری که شامل عشقبازی با زنان است، نوعی از خطوط اسمی (سلوک مقریزی 718)
فرهنگ لغت هوشیار
دست نشان دست نشانده گماشته بر گماشته، برپا برپا شده نصب کرده شده بر پا کرده، بشغلی گماشته، کلمه ای که حرف آخرش بر اثر عاملی دارای فتحه (زیر) یا تنوین مفتوح باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقوب
تصویر منقوب
سوارخ شده
فرهنگ لغت هوشیار
سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته رنج رسیده دچار نکبت شده: (و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته) (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجوب
تصویر منجوب
ابر باز
فرهنگ لغت هوشیار
نماینده کسی که وی را برای انجام دادن مهمی برگزینند و بجایی فرستند برگزیده منتخب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوب
تصویر مندوب
((مَ))
خوانده شده، انتخاب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصوب
تصویر منصوب
((مَ))
برقرار شده، به شغل و مقامی گماشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منکوب
تصویر منکوب
((مَ))
رنج دیده، سختی کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منهوب
تصویر منهوب
((مَ))
غارت شده، چپاول شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منسوب
تصویر منسوب
((مَ))
نسبت داده شده، دارای نسبت
فرهنگ فارسی معین