جدول جو
جدول جو

معنی منحوز - جستجوی لغت در جدول جو

منحوز(مُ حَ وِ)
از خانمان به جای دیگر رونده. (آنندراج). برگشته و به جای دیگر رفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منحوز(مَ)
شتر سرفنده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر گرفتار بیماری نحاز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نحاز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماحوز
تصویر ماحوز
(پسرانه)
نوعی شاهسپرم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منحوت
تصویر منحوت
تراشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحوس
تصویر منحوس
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، سبز پا، تخجّم، نامبارک، بدقدم، نامیمون، نافرّخ، شنار، مرخشه، شمال، بدشگون، بدیمن، مشئوم، نحس، پاسبز، سبز قدم، خشک پی، مشوم، سیاه دست، بداغر، میشوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحور
تصویر منحور
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفعولات به فع تبدیل شده است، پیش سینه، قسمت بالای سینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحول
تصویر منحول
ویژگی سخن یا شعری که به دروغ به خود نسبت بدهند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ وِ)
ترنجیده و منقبض گردنده. (آنندراج) ، هراسیده و ترسیده و گریزان و رمیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گوشت رفته و لاغر و گوشت آکنده، از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کم گوشت و فراوان گوشت. از اضداد است. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) ، سنان باریک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسب و شتر نحطه زده. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به منحوط و منحطه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نحیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
با هم غلتیده شده و پیچیده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازگردانیده شده. (ناظم الاطباء) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انداخته شده و زده شده و پایمال شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گوسپند نقاز زده. (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند گرفتار بیماری نقاز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب منامه، (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
نوعی از شاهسپرم و آنرا مروماحوز نیز گویند، (آنندراج)، نوعی از شاهسپرم و آنرا مروماحوزی و مروماحوز نیزگویند، (از منتهی الارب)، خرنباش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ریحانی است با گل اغبر مایل به سبزی و مروماحوزی و مرماحوز نیز گویند، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
بر خود پیچیده و مجتمع شده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، یک سو رفته و گوشه نشین. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحوز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شعر و سخن بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. (منتهی الارب). شعر دیگری که بی تغییر الفاظ و مضمون به نام خود خوانده باشند. (غیاث) (آنندراج). شعر و یا سخن دیگری را بر خود بسته. (ناظم الاطباء) :
هر آن مدیح که خالی بود ز نامت
بودش معنی منحول و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
خود را ز ره مدحت منحول و مزور
مداح نماینده به ممدوح نمایان.
سوزنی.
خنده زنم چون بدو منحول و سست
سخت مباهات کنند این و آن.
خاقانی.
غرر سحر ستانید که خاقانی راست
ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید.
خاقانی.
یا توارد خاطر است یا موافقت طبیعت و اگر منحول است کتاب را انتحال عیب نباشد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 111)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بداختر. (آنندراج). شوم و نافرجام و بداختر و نحس و بد و بدبخت. (ناظم الاطباء). ضد مسعود. نحس. نحس. (از اقرب الموارد). مشؤوم. شوم. نامیمون. مرخشه. بدشگون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر طالع منحوس برنشست و از شهر بیرون آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685).
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 231).
محبوسم و طالع است منحوسم
غمخوارم و اختر است خونخوارم.
مسعودسعد.
جز کج نرود کار من مدبر منحوس
کاین طالع منحوسم کجروسرطان است.
مسعودسعد.
گفتی که بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر و ابابیل زند سنگ به منقار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 202).
کردم آواره از مساکن عز
زحل نحس و طالع منحوس.
سنائی.
گرچه مسعودروی منحوسند
ورچه مطلق نهاد محبوسند.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 209).
گهی به باختۀ این سپهر منحوسم
گهی گداختۀ این جهان غدارم.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 685).
هرچند در این دیار منحوس
بسته ست مرا قضای مبرم.
خاقانی.
ای چنبر کوست فلک، کرده زمین بوست فلک
در خصم منحوست فلک، چون بخت بیزار آمده.
خاقانی.
بدعت فاضلان منحوس است
این صناعت برای هر تدمیر.
خاقانی.
در سیه چال مدتی محبوس
مانده بادی زطالع منحوس.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 456).
- منحوس شدن، نحس شدن. نامبارک شدن. بدیمن شدن. شوم شدن:
مدت عالم به آخر می رسدبی هیچ شک
طالع عالم نمی بینی که چون منحوس شد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 606).
رایت دولت او منکوس و طالع او منحوس شد و از جور زمانه مقید و محبوس گشت. (لباب الالباب چ نفیسی ص 87).
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 273).
- منحوس طالع، نگون بخت. بدطالع:
منکوب طبعم آوخ منحوس طالعم
بر عالم سبکسر از آن من گران بوم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
هاون از تازی گرفته شده هاونی یکی از تخته های کشتی (کشتی رانی) یکی از تخته های اساسی کشتی و آن همان عطفه است لیکن در حالتی که دهانه آن تنگتر از دو لنگه شده (سواحل خلیج فارس) (اصطلاحات کشتی. سدید السلطنه. فاز. 4- 1: 11 ص 145)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوت
تصویر منحوت
تراشیده شده تراشیده شده نجاری شده
فرهنگ لغت هوشیار
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
مرخشه آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد بر تو مرخشه (منجیک) بد اختر چو تو اختر خویشتن را کنی بد مدار از فلک چشم نیک اختری را (ناصر خسرو) شوم نا میمون بد اختر. یا ایام منحوس (منحوسه)، بنظر قدما در ماههای قمری روزهای ذیل نحس بشمار میرفتند: (هفت روزی نحس باشد در مهی زان حذر کن تانیابی هیچ رنج. {} سه و پنج و سیزده با شانزده بیست و یک با بیست و چار و بیست و پنج) (نصاب. چا. کاویانی 58) توضیح نحس (شوم است) فعل لازم است و اسم مفعول از آن در عربی نیامده و صفت از آن نحس و نحیس است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوش
تصویر منحوش
ترنجیده، رونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوض
تصویر منحوض
نیزه، گوشت رفته لاغر، گوشت آگنده فربه از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوف
تصویر منحوف
لاغر نزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحول
تصویر منحول
چامه دزد سخن یا شعر دیگری که بخود بر بسته باشند: (غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول بدزدان غرر باز دهید،) (خاقانی. سج. 166)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحوت
تصویر منحوت
((مَ))
تراشیده شده، نجاری شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحور
تصویر منحور
((مَ))
گلو بریده، نحر کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحوس
تصویر منحوس
((مَ))
شوم، بدیمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحول
تصویر منحول
((مَ))
سخن یا شعری که از دیگری باشد و به خود نسبت دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحوس
تصویر منحوس
بدشگون
فرهنگ واژه فارسی سره
شوم، منزجر شده
دیکشنری اردو به فارسی