جدول جو
جدول جو

معنی منجاد - جستجوی لغت در جدول جو

منجاد
(مِ)
کسی که به سوی نجد بسیار می آید. ج، مناجید. (ناظم الاطباء) ، رجل منجاد، مرد بسیار یاری کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انجاد
تصویر انجاد
نجدها، زمین های بلند، جمع واژۀ نجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجاد
تصویر انجاد
یاری دادن، دعوت پذیرفتن، بلند خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقاد
تصویر منقاد
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، مطواع، عبید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
ویژگی مایعی که در اثر برودت بسته و سفت شده باشد، بسته شده، یخ بسته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ رِ)
کشیده و دراز، برهنه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مهره دار و جلاداده، پایدار. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
یاری کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یاری کننده و نزدیک شونده. (ناظم الاطباء) ، حرب نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جنگ کننده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناجده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ منجد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به منجد شود، جمع واژۀ منجده. (اقرب الموارد). رجوع به منجده شود، جمع واژۀ خلد از غیر لفظ آن. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). رجوع به مناجد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اندوهگین. (مهذب الاسماء). رنجدیده. اندوهناک، هلاک شده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ مِ)
بسته و فسرده شونده، چنانکه آب یا روغن و غیره از سردی بسته گردد. (غیاث) (آنندراج). بسته و فسرده و هر چیز صلب و سخت و ضد مایع. (ناظم الاطباء) : اگرچه کرم این بزرگان مغلق ابد است و چشمۀ سخای این مهتران منجمد سرمدی... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 250).
لفظش چو لعل منجمد از خندۀ هوا
خطش چو در منعقد از گریۀ غمام.
فرید کافی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 110).
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده به باد فنا انده جهان.
ابن یمین.
قطره ای از تموج دریا
در زمستان فتاد در صحرا
خویش را منجمد ز شدت برد
هستی مستقل توهم کرد.
جامی.
- آب منجمد، یخ. (ناظم الاطباء).
- اقیانوس منجمد جنوبی، اقیانوسی که نیمکرۀ جنوبی زمین را فراگرفته و در تمام سال به علت سرمای شدید یخبندان است.
- اقیانوس منجمد شمالی، اقیانوسی که نیمکرۀ شمالی را فراگرفته و همانند اقیانوس منجمد جنوبی سرد و یخبندان است.
- منجمد شدن، بستن. فسردن. افسردن. یخ بستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بازیی است طفلان را، او الصواب المیجار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی از بازی کودکان تازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
دهی از دهستان قلقل رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 825 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
برانگیزنده شکار را. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه برمی انگیزاند شکار را تا از جلو شکارچی بگذرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نول مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). نول مرغان و منقار. (ناظم الاطباء). منقار. (اقرب الموارد) ، آلتی که بدان زر و سیم را سره کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری که بدان زر و سیم را سره کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن حارث. یکی از ادبای عرب. و بعضی کتاب سیره معاویه و بنی امیه را بدو نسبت کنند. (از ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رستن جای. (مهذب الاسماء). نجات گاه و جای نجات و پناهگاه. (ناظم الاطباء). مکان نجات. (از اقرب الموارد) :
روزی است از آن پس که در آن روز نیابند
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا.
ناصرخسرو.
عدل او ملجاء ملهوفان و فضل او منجای متأسفان است. (سندبادنامه ص 216). از دور و نزدیک روی به درگاه او که ملجاء عالمیان و منجای خائفان است آوردند. (جهانگشای جوینی) ، زمین بلند. (منتهی الارب) (آنندراج). هر زمین بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عبارت از خلاص یافتن دل از محل آفت است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی سجادی)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالحمید، مکنی به ابوعمر الکرخی معروف به ابن لزه. لغوی و ادیب بود. کتاب معانی الشعر از اوست و اشعار باهلی انصاری را شرح کرده است. (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 178). رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرمانبردار. (دهار). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده. (غیاث) (آنندراج). گردن داده و مطیعشده. (ناظم الاطباء). گردن نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. (تاریخ بیهقی).
دولت و فر ترا خلق زمین منقادند
کآسمانی است ترا دولت و یزدانی فر.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 217).
چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن
که مأموری است این منقاد و مخلوقی است آن مضطر.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 128).
ترا شاعرانند منقاد جمله
چو گوران بیچاره شیر اجم را.
عبدالواسع جبلی (ایضاً ص 23).
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 157).
کار بندد مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر.
انوری (ایضاً ص 199).
بادت ایام مطیع و منقاد
فلکت بنده و چاکر گشته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 324).
زمانه مأمور و فلک منقاد و ایزد سبحانه سازندۀ اسباب مراد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 123). انفس و آفاق منقاد فرمان. (منشآت خاقانی ایضاً ص 149). روی به حضرت تاش نهند و حکم او را مطیع و منقاد باشند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 100). منقاد حکم اوست هرسید و هر ملک مستبد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 446). با طبعی وقاد و ضمیر نقاد و خاطری منقاد و نثری مصنوع... (لباب الالباب چ نفیسی ص 121). و اگر... منقادو مطواع امر او شوید... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 77).
چند منقاد هر خسی باشی
جهد آن کن که خود کسی باشی.
اوحدی.
علمای ربانی... منقادو مستسلم اند مر احکام اسلام را. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57). اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار می گذرانیدند. (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 13).
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمی گیرد قرار.
ابن یمین.
- منقاد شدن، مطیع شدن. اطاعت کردن. فرمانبردار شدن. فرمان بردن: همگان مطیع و منقاد شدند. (تاریخ بیهقی).
فرمان تو بردن نه فریضه ست پس آخر
منقادز بهر چه شوم چون تو خری را.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 11).
منقاد دانا شو تا به غنیمت شتابی. (راحهالصدور راوندی). دختر فرمان را منقاد شد و به نزدیک شاه رفت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 21). اگر ایل و منقاد نشوند ما آن را چه دانیم خدای قدیم داند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 18).
گفت خوابستم مرا بگذار و رو
گفت آخر یار را منقاد شو.
مولوی.
چه با ظهور سلطنت او جملۀ اجزای وجود منقاد و مستسلم شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 105). به ضرورت و اضطرار مطیع و منقاد او شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 261).
- منقاد کردن، مطیع کردن. به اطاعت درآوردن.
- منقاد گشتن (گردیدن) ، منقاد شدن: تنی چند دیگر بودند... او را منقاد گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
فرمان تو جزم باد و جباران
منقاد و مطیع گشته فرمان را.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 28).
سخن مسخر و منقاد طبع من گشته ست
از آنکه تیغ زبان است قهرمان سخن.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 298).
در ربقۀ عبودیت و طاعت او منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 183). حکم او را مطیع و منقاد گشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 438). همه فرمان پادشاه را مطواع و منقاد گشته. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 229). چون سه چهار سال رفع و دخل غلات از ایشان منقطع شد حکم او را منقاد گشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 48 و 49). قبایل مغول... مطیع و منقاد حکم او گشتند. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 30). اشارت حق را منقاد گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 227). منقاد حکم وی گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 139).
، رام. (زوزنی). ستور خوار و رام شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، کشیده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انقیاد شود، زمین نرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به نجد برآمدن یا بسوی نجد برآمدن. (منتهی الارب). بنجد درآمدن یا بسوی نجد درآمدن. (آنندراج). بنجد شدن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از نجدبرآمدن و بسوی نجد رفتن. (ناظم الاطباء). و منه المثل: انجد من رای حضناً، و حضن اسم جبلی است.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ نجد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمینهای بلند. (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از منطاد
تصویر منطاد
هوا رو بادکنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقاد
تصویر منقاد
فرمانبردار خران فرمانبردار مطیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناجد
تصویر مناجد
یاریگر، رزمجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجاب
تصویر منجاب
سست، آتش کاو، پر زای: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
بستناک آنیسه افسرت افسرد بسته شده یخ بسته (آب یا مایع دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجود
تصویر منجود
رنجدیده اندوهناک، نابود گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجاد
تصویر انجاد
دعوت را پذیرفتن، یاری دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجاد
تصویر نجاد
بند شمشیر حمایل شمشیربندشمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقاد
تصویر منقاد
((مُ))
مطیع، فرمان بردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
((مُ جَ مِ))
فسرده، یخ بسته، یخ زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجاد
تصویر انجاد
جمع نجد، زمین بلند، آن چه بدان خانه را زینت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
یخ بسته
فرهنگ واژه فارسی سره
یخ بسته، یخ زده، بسته، جامد، دلمه
متضاد: مایع، بی حرکت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تسلیم، رام، رهوار، فرمان بردار، مطیع، تابع، وابسته
متضاد: نافرمان، یاغی، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یخ زده، منجمد شده
دیکشنری اردو به فارسی