جدول جو
جدول جو

معنی منتعش - جستجوی لغت در جدول جو

منتعش
بانشاط، خوشحال، چابک
تصویری از منتعش
تصویر منتعش
فرهنگ فارسی عمید
منتعش
(مُ تَ عِ)
ناقۀ به شده از بیماری. (ناظم الاطباء). بهبودیافته. سالم. خوش و سرزنده: سیمجوری چون به قهستان بیاسود و از نکبت منتعش شد به پوشنج رفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 198).
با فلک گفتم کجا دانی پناهی آن چنانک
بخت افتاده شود در سایۀ او منتعش.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 34).
جز از آن میوه که باد اندازدش
من نچینم از درخت منتعش.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 163).
، آنکه نگاه می دارد پای را در لغزش. (ناظم الاطباء) ، آنکه پس از افتادن برمی خیزد و بلند می گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعاش شود
لغت نامه دهخدا
منتعش
آنکه پای را بهنگام لغزش نگاه میدارد، آنکه پس از افتادن بر می خیزد، به شده از بیماری ناقه
فرهنگ لغت هوشیار
منتعش
((مُ تَ عِ))
آن که پای را به هنگام لغزش نگاه می دارد، آن که پس از افتادن برمی خیزد، به شده از بیماری، ناقه
تصویری از منتعش
تصویر منتعش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتقش
تصویر منتقش
نقش شده، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قَ)
نقش شده. (ناظم الاطباء).
- منتقش شدن، نقش شدن. نقش پذیرفتن. نقش و نگار یافتن:
بوسه جای اختران باشد فراوان سالها
خاک راهی کان شد از لعل سمندت منتقش.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 33).
- منتقش گردیدن (گشتن) ، نقش شدن. نقش پذیرفتن:
از ثریا منتقش گشت این بزرگی تا ثری
وز سراندیب این حکایت گفته شد تا قیروان.
فرخی.
پیش از آنکه لوح خاطر به صورت فکری یا ذکری که به غیر حق تعلق دارد مصور و منتقش گردد صورت ذکر الهی... نقش نگین دل گردانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 311). نفس بواسطۀ حسن تربیت ابرار... به نقوش آثار خیر منتقش گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 340).
، کنده کاری شده. قلم کاری شده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَش ش)
پیراهن درپی پذیرفته. (آنندراج) (از منتهی الارب). پیراهن درپی زده. (ناظم الاطباء). پیراهن رقعه دوخته شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُعِ)
نشاطدهنده. برخیزاننده. افزاینده: فلان دارو منعش حرارت غریزی است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
تخم نتش برآورنده از تری. (آنندراج) (از منتهی الارب). تخمی که ازرطوبت می آماسد و آغاز رستن می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
برکشنده. (آنندراج) (از اقرب الموارد). آنکه برمی کشد و می افکند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، دارو در بینی خود کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه دارو در بینی خویش می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتشاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
اسب نیکو درگذرنده اسبان را. (آنندراج) (از منتهی الارب). اسب نیکو پیشی گیرنده و درگذرنده از اسبان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
خشمگین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه پس از افتادن برمی خیزد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
مادۀ باز و فراز کننده کس از غایت آزمندی فحل. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). آزمند فحل. (ناظم الاطباء). رجوع به انتعاظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ)
حد میان زمین درشت و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
سوار آشکارگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سوار آشکار و روشناس. (ناظم الاطباء) ، بلندبرآینده بر نعف. (آنندراج) (از منتهی الارب). برآمده بر جای بلند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعل پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کفش پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیاده پا رونده در زمین. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیاده. (ناظم الاطباء) ، در زمین درشت تخم کارنده و درآینده در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در زمین درشت تخم می کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
آماسیدۀ نرم درون. (منتهی الارب). آماسیدۀ نرم شکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر برآمدۀ سست درون و منه: ان اتاک منتفش المنخرین، ای واسع منخری الانف. (از اقرب الموارد) ، گربۀ موی برافرازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گربۀ موی برافراشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ بال جنباننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
بیرون کشندۀ گل و لای از چاه. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه گل و لای از چاه بیرون می کشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتکاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آنکه بر نگین نقش کردن فرماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
، خار از پای برآورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه خار از پای برمی آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر پای بر زمین زننده که در آن خار درآمده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). شتری که سپل برزمین می زند از جهت چیزی که در سپل آن فرورفته باشد. و منه قولهم لطمه لطمهالمنتقش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیرون آورنده، برگزینندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاش شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
موی چینه. (تفلیسی). خارچینه. منقاش. (دهار). آهنی است که بدان موی بینی و جز آن برکنند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منقاش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
رعشه دار. لرزان. (غیاث اللغات). لرزنده. (آنندراج). مرتعد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود:
مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچفسیده ای.
مولوی.
ز آن پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مرتعش.
مولوی.
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تونامنتعش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ دُ)
دهی از دهستان لک است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منتعظ
تصویر منتعظ
گایخواه
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون آورنده بر گزیننده، نگار گر کنده کار انگاشته، کند کاری شده نقش شده، کنده کاری شده (نگین و جز آن) نقش کننده، کنده کاری کننده (برنگین و جز آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتکش
تصویر منتکش
لای کش چاه روب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، رعشه دار، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتقش
تصویر منتقش
((مُ تَ قَ))
نقش شده، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
((مُ تَ عِ))
لرزان، لرزنده، دارای ارتعاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
رعشه ناک، لرزان، لرزنده، متزلزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد