نقش شده. (ناظم الاطباء). - منتقش شدن، نقش شدن. نقش پذیرفتن. نقش و نگار یافتن: بوسه جای اختران باشد فراوان سالها خاک راهی کان شد از لعل سمندت منتقش. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 33). - منتقش گردیدن (گشتن) ، نقش شدن. نقش پذیرفتن: از ثریا منتقش گشت این بزرگی تا ثری وز سراندیب این حکایت گفته شد تا قیروان. فرخی. پیش از آنکه لوح خاطر به صورت فکری یا ذکری که به غیر حق تعلق دارد مصور و منتقش گردد صورت ذکر الهی... نقش نگین دل گردانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 311). نفس بواسطۀ حسن تربیت ابرار... به نقوش آثار خیر منتقش گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 340). ، کنده کاری شده. قلم کاری شده. (از ناظم الاطباء)