برکنده شده. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کنده. برکنده. از جای برکشیده. جداشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - منتزع شدن، برکنده شدن: عرق نزاع و خلاف از آن به یکبارگی مستأصل و متنزع شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 16)... اصول صفات ذمیمه از او منتزع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 345). عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 257). - منتزع گردیدن، منتزع شدن: در اواخر چون عروق نزاع و کراهت بکلی از وی منتزع و مستأصل گردد.. آن را نفس مطمئنه خوانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 84). هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 257). عروق صفات ذمیمه و اخلاق سیئه از وی مستأصل و منتزع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 340). رجوع به ترکیب قبل شود
برکنده شده. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). کنده. برکنده. از جای برکشیده. جداشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - منتزع شدن، برکنده شدن: عِرق نزاع و خلاف از آن به یکبارگی مستأصل و متنزع شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 16)... اصول صفات ذمیمه از او منتزع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 345). عروق منازعات و مخالفات از وی منتزع و منقلع شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 257). - منتزع گردیدن، منتزع شدن: در اواخر چون عروق نزاع و کراهت بکلی از وی منتزع و مستأصل گردد.. آن را نفس مطمئنه خوانند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 84). هرگاه... عروق تشبثات و تعلقات او به دل منتزع و منقلع گردد... مستحق حظوظ و مستوجب رفق و مدارات شود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 257). عروق صفات ذمیمه و اخلاق سیئه از وی مستأصل و منتزع گردد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 340). رجوع به ترکیب قبل شود
هو بمنتزح منه، او به دوری است از وی. (منتهی الارب) (از آنندراج). هو بمنتزح من کذا، یعنی او از این کار دور است و گاه در ضرورت شعر، فتحۀ زاء را اشباع کرده منتزاح گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هو بمنتزح منه، او به دوری است از وی. (منتهی الارب) (از آنندراج). هو بمنتزح من کذا، یعنی او از این کار دور است و گاه در ضرورت شعر، فتحۀ زاء را اشباع کرده منتزاح گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شکننده چیزی و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که از درخت چوب را بشکند. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که شاخۀ درخت را می کند و یا می شکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شکننده چیزی و برنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آن که از درخت چوب را بشکند. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که شاخۀ درخت را می کند و یا می شکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
آنکه می کشد شتر را برای مهمان از سفر آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاع شود، خیس شده. که رطوبت به باطن او رسیده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 148). رجوع به انتقاع شود
آنکه می کشد شتر را برای مهمان از سفر آمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاع شود، خیس شده. که رطوبت به باطن او رسیده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 148). رجوع به انتقاع شود
سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفعبرنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود. - منتفع شدن، سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64). نان وخوان از آسمان شد منقطع بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع. مولوی. بواسطۀ وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133)
سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفعبرنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود. - منتفع شدن، سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64). نان وخوان از آسمان شد منقطع بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع. مولوی. بواسطۀ وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133)
باکسی در چیزی واکوشنده. (غیاث) (آنندراج). خصومت کننده. کشنده کسی را برای خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری ستیزه می کند. ستیهنده. جنگجوی. سرکش. معاند. حریف و رقیب و مخالف. (از ناظم الاطباء) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هارون الرشید و شاگرد امام بوحنیفه.... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده بی منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). گویی کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید، دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی). گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند منازعان چو دل و زندگانی و جانند. مسعودسعد. هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت در دیدۀ منازع ملک تو خار باد. مسعودسعد. این از منازعان تو صافی کند جهان وآن از مخالفان تو خالی کند دیار. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 166). اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت. (چهارمقاله ص 78). ز حکم قائل نون و القلم منازع تو بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 93). مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر معادیت ز بلا و معاندت ز اسف... عبدالواسع جبلی (ایضاً ج 1 ص 228). بر عقل و پاک دلی، فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 6911). بر پاکدامنی دلم فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 357). دفع منازع و معارض او بکنند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 53). حکم خراسان بی منازعی و معارضی با خویش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 187). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 315). مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 215). منازعان ترا با تو چون قیاس کنند ’فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع’. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 352). آن امیران عرب گرد آمدند نزد پیغمبر منازع می شدند. مولوی. - منازع شدن، مخاصمت کردن. مخالفت کردن. متعرض شدن. ستیهیدن: قرار نهادند که سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع نشوند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 17)
باکسی در چیزی واکوشنده. (غیاث) (آنندراج). خصومت کننده. کشنده کسی را برای خصومت و خصم. مقابل و آنکه با دیگری ستیزه می کند. ستیهنده. جنگجوی. سرکش. معاند. حریف و رقیب و مخالف. (از ناظم الاطباء) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هارون الرشید و شاگرد امام بوحنیفه.... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده بی منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195). گویی کاروانسراهای نیشابور همه در گشاده است و شهر بی مانع و منازع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 435). چون بی جنگ و اضطراب کار یکرویه شد و بی منازع تخت ملک به خداوند رسید، دانست که فرصتی یابد و شری بپای کند. (تاریخ بیهقی). گرفتم انس به غمها و اندهان گر چند منازعان چو دل و زندگانی و جانند. مسعودسعد. هر تازه گل که ملک ترا بشکفد ز بخت در دیدۀ منازع ملک تو خار باد. مسعودسعد. این از منازعان تو صافی کند جهان وآن از مخالفان تو خالی کند دیار. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 166). اما خواجۀ بزرگ منازعان داشت. (چهارمقاله ص 78). ز حکم قائل نون و القلم منازع تو بریده سر چو قلم پشت گوژ چون نون باد. عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 93). مخالفت ز نفیر و منازعت ز زحیر معادیت ز بلا و معاندت ز اسف... عبدالواسع جبلی (ایضاً ج 1 ص 228). بر عقل و پاک دلی، فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 6911). بر پاکدامنی دلم فضل من گواست یار موافقم نه که خصم منازعم. جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 357). دفع منازع و معارض او بکنند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 53). حکم خراسان بی منازعی و معارضی با خویش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 187). در ایالت آن حدود بی منازعی و مدافعی متمکن. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 315). مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 215). منازعان ترا با تو چون قیاس کنند ’فکیف یلحق فی الشأو ظالع بضلیع’. کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 352). آن امیران عرب گرد آمدند نزد پیغمبر منازع می شدند. مولوی. - منازع شدن، مخاصمت کردن. مخالفت کردن. متعرض شدن. ستیهیدن: قرار نهادند که سیستان... مسعود را باشد و متعرض و منازع نشوند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 17)
مؤنث منتزع. رجوع به منتزع شود. - دایرۀ منتزعه، (اصطلاح عروض) یکی از دوایر چهارگانه عروضی و بعضی آن را مجتلبه خوانند و هر دو در معنی به هم نزدیک است و بحور این دایره پنج است: سریع و غریب و قریب و خفیف و مشاکل. (از المعجم چ مدرس رضوی چ 2 ص 162). رجوع به همین مأخذ شود
مؤنث منتزع. رجوع به منتزع شود. - دایرۀ منتزعه، (اصطلاح عروض) یکی از دوایر چهارگانه عروضی و بعضی آن را مجتلبه خوانند و هر دو در معنی به هم نزدیک است و بحور این دایره پنج است: سریع و غریب و قریب و خفیف و مشاکل. (از المعجم چ مدرس رضوی چ 2 ص 162). رجوع به همین مأخذ شود
منتزعه در فارسی مونث منتزع جدا گشته یکی از پرهون های سرواد در بر گیرنده پنج سنگ: نزدیک یا خویشاوند چست سبک گراینده و نوین است بار نامه مونث منتزع یا دایره منتزعه یکی از دوایر عروضی. پنج بحر از آن استخراج میشود: خفیف سریع جدید قریب مشاکل (همائی. بدیع... دوره دوم 144 -143)
منتزعه در فارسی مونث منتزع جدا گشته یکی از پرهون های سرواد در بر گیرنده پنج سنگ: نزدیک یا خویشاوند چست سبک گراینده و نوین است بار نامه مونث منتزع یا دایره منتزعه یکی از دوایر عروضی. پنج بحر از آن استخراج میشود: خفیف سریع جدید قریب مشاکل (همائی. بدیع... دوره دوم 144 -143)