جدول جو
جدول جو

معنی منتح - جستجوی لغت در جدول جو

منتح(مَ تِ)
محل خروج عرق از پوست. ج، مناتح. (از اقرب الموارد). رجوع به مناتح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منقح
تصویر منقح
ویژگی کلام پاکیزه، کلام اصلاح شده و پاکیزه شده از عیب و نقص، پاک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
آنکه خود را به مذهبی ببندد، آنکه شعر کس دیگر را به خود نسبت بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتج
تصویر منتج
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتر
تصویر منتر
مورد تمسخر و استهزا، معطل، افسونی که برای رام کردن جانوران گزنده و درنده بخوانند
منتر کردن: مسخره کردن، معطل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتج
تصویر منتج
حاصل شده، نتیجه شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حِ)
خویشتن را کشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه می برد گلوی خود را برای آنکه خود را بکشد. (ناظم الاطباء). آنکه انتحار میکند. خودکش. خودکشی کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آنکه می گیرد گلوی دیگری را، آنکه سخت می گیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
سخت گرینده و آوازبردارنده در گریه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سخت گریه کننده و آنکه با بانگ بلند گریه می کند. (ناظم الاطباء) ، سخت دم زننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سخت نفس می کشد و دم می زند. (ناظم الاطباء). رجوع به انتحاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ)
منتحرالطریق، راه پیدا و گشاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
اندام کم گوشت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رندندۀ گوشت از استخوان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتحاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ)
شعر یا سخنی از دیگری که به خود بسته باشند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتحال شده:
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان.
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص 288).
رجوع به انتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
چیز کسی را جهت خود دعوی کننده و شعر دیگری را بر خود بندنده و خود را به مذهبی بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
خاقانی.
رجوع به انتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ حَ)
دبر. (منتهی الارب). کون و دبر. منتجه. (ناظم الاطباء). است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آنکه می رود به جانب کسی و می جوید آن را، آنکه مایل می کند و میل می دهد مانند بار و جز آن را به یک طرف، آنکه روی خود را به جانبی برمی گرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منجح
تصویر منجح
پیرز مند کامروا پیروزمند، کامیاب کامروا،جمع مناجح مناجیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصح
تصویر منصح
سوزن
فرهنگ لغت هوشیار
پیرا پاک شده، ویراسته پیراینده، ویراستار پاک کرده شده، اصلاح شده تهذیب شده: (کتابی است مصحح و منقح { پاک کننده، اصلاح کننده تهذیب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناح
تصویر مناح
دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتن
تصویر منتن
گنده بد بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتو
تصویر منتو
قسمی کیپا (روده پر کرده از برنج و گوشت و جز آن) : (قیمه از بوی بخور شیشه سرخ پیاز عود سوز مجمر منتو معطر میکند) (بسحاق اطعمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
گشاینده، باز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحت
تصویر منحت
بخشش عطا: (و حکم او (خدای) راست در راندن منحت و محنت) (بیهقی. فض. 2)
فرهنگ لغت هوشیار
بر دهنده، سود مند، زایا، بر آیند تزیده نتیجه دهنده. یا قیاس منتج قیاسی است که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود مقابل قیاس عقیم (اساس الاقتباس 190)، سودمند. بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
دعا و وردی که شخص را قادر بتصرف در اشیا میسازد افسون، مسحور افسون شده، دست انداخته مسخره شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
به خود بسته انتحال شده بخود بسته (شعر دیگری را) : (در شعر من نیابی مسروق و منتحل در نظم من نبینی ایطا و شایگان) (رشید و طواط. المعجم. مد چا. 216: 1) انتحال کننده بخود نسبت دهنده (شعر دیگری را)، جمع منتحلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنتح
تصویر کنتح
گول نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
((مُ تَ حِ))
انتحال کننده، به خود نسبت دهنده (شعر دیگری را)، جمع منتحلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحت
تصویر منحت
((مِ حَ))
بخشش، عطا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجح
تصویر منجح
((مُ جِ))
پیروزمند، کامیاب، کامروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتر
تصویر منتر
((مَ تَ))
افسون، کلام مؤثر، ذکری برای رام کردن و دفع گزند جانور درنده، مسخره کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتج
تصویر منتج
((مُ تِ))
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مِ تَ))
کلید، جمع مفاتیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مُ فَ تِّ))
گشاینده، بازکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مُ فَ تَّ))
گشوده شده، باز شده، قلمی (شعبه ای از خط عربی که از قلم ثقیل نصف ممسک استخراج شده و در نوشتن امور مربوط به دادخواهی به کار می رفته)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منقح
تصویر منقح
((مُ نَ قَّ))
پاک کرده شده، کلام اصلاح شده
فرهنگ فارسی معین